kayhan.ir

کد خبر: ۳۸۸۸۱
تاریخ انتشار : ۰۹ اسفند ۱۳۹۳ - ۲۱:۲۱

بغض گلویم را گرفته ...

رحیم چوخاچی زاده مقدم

پرده اول:
پاسی از شب گذشته بود. همه بیماران به خاطر شرایط بیماری شان در استراحت مطلق به سر می‌بردند. طبق مقررات چراغ‌های بخش به غیراز چند چراغ کم نور از حدود دو ساعت پیش، خاموش شده بودند و پرستاران در همین شرایط به بیماران رسیدگی می‌کردند. در کمال آرامش داروها و آمپول هایشان را سر ساعت تزریق و تجویز می‌کردند، بدون کوچکترین سر و  صدایی که موجب سلب آسایش بیماران شود(طبق مقررات).
من هم مثل زندانی تازه از بند آزاد شده‌ای که چند ساعتی بود از بند سوند و سرم و کیسه‌های شنی پنج کیلویی که روی محل عمل قرار داده بودند رهایی پیدا کرده بودم، پس از مدت‌ها این طرف و آن طرف شدن و با کمک مسکن، چشم هایم گرم خواب شده بود، که ناغافل در بخش باز شد و خانمی به همراه ویلچر حامل همسرش داخل شدند.
باسرعت همه چراغ‌ها روشن شد (برخلاف مقررات!). پشت سرآنها حدود هفت-هشت نفر خدم و حشم موبایل به دست که برخی از آنها با صدای بلند در حال گفت و گوی تلفنی بودند، سراسیمه وارد بخش شدند(برخلاف مقررات !) حال عمومی بیمار تازه وارد که یواش یواش داشت معلوم می‌شد، باید خواصی از کارگزاران باشد! کاملا عادی بود، به طوری که بدون کمک کسی مثل یک جوان 20 ساله برروی تختش قرار گرفت و این نشان می‌داد که بستری شدن ایشان هیچ نیازی به آن همه سر و صدا و لشکر کشی‌ها نبود!. طولی نکشید که چند دکتر هم مثل بقیه، سراسیمه وارد بخش شدند و پس از احوالپرسی غیرمتعارف و برخلاف مقررات مشغول معاینه آقای خاص شدند، گزارش نوشتند و رفتند.
هنوز همراهان آقای خاص، بخش را ترک نکرده بودند که طنین خنده‌های کشدار و سرسام آور شخص دیگری که می‌گفتند رئیس بیمارستان است به این سر و صداها اضافه شد!. او با آقای خاص شوخی‌های بی‌مزه‌ای می‌کرد. مثلا با صدای بلند از آقای رادیولوژیست بیمارستان می‌خواست که عکس دو نفره از آنها بگیرد و بعد قاه قاه می‌خندید!!. یک به یک همراهان به غیراز همسر آقای خاص به تدریج رفتند.
به دستور آقای خاص پرده‌های دور تخت آقای خاص و تخت بغلی کشیده شد و برای او و خانمش حریم درست کردند و نتیجه آن شد که برخی از نمایشگرهای علائم حیاتی بیماران تا صبح در نقطه کور قرار گرفتند! (کاملا خلاف مقررات!).
جالب‌تر از همه ماجرای صبح آن شب و برخورد آمرانه و کاملا خارج از شئونات اسلامی آقای خاص با سر پرستار بخش بود. طبق مقررات وقتی شیفت عوض می‌شود سر پرستار شیفت جدید، باید بخش را با سرکشی از همه تخت‌ها و دریافت توضیحات لازم از سر پرستار شیفت شب تحویل بگیرد( این از مقررات جدی و غیرقابل اغماض این بیمارستان است).
خانم سرپرستار که بی‌خبر از خاص بودن آقای خاص بود!، وقتی بالای تخت او رسید، اولین گیری که داد و سوالی که از سر پرستار شیفت کرد، حضور خلاف مقررات خانم آقای خاص در بخش به عنوان همراه بود، ولی پیش از آنکه سر پرستار شب توضیحات لازم را ارائه کند و ایشان را متوجه خاص بودن! آقای خاص کند. آقای خاص سرش را از روی تخت بلند کرد و گفت:«شما دیگه از فردا سر پرستار نیستید!». او با این جمله همه را شگفت زده کرد. خدا وکیلی حقیر هم که بالاخره اندکی ریشه‌های خبرنگاری در رگ هایم می‌جوشد از این حرکت آقای خاص بهت زده شدم. شاید با توجه به ماجرای دیشب، شما هم مثل من انتظار داشتید، خانم سر پرستار اولین کاری که باید می‌کرد، بیرون انداختن همراه آقای خاص و یادآوری مقررات و لزوم احترام به حقوق لگد مال شده دیگر بیماران بود که از دیشب گریبان همه را گرفته بود، ولی خانم پرستار نگاهش فقط به نمایشگر بالای سر آقای خاص و گوشش به سخنان او بود.
به او گفت: « من به عنوان مسئول بخش کاری ندارم که شما چه کسی هستید، چرا که وظیفه ام تامین آسایش و آرامش شما و بقیه بیماران است و خواهش می‌کنم خودتان را به خاطر این موضوع ناراحت نکنید، اما آقای خاص دست‌بردار نبود و تاکید داشت که از فردا ایشان سر پرستار نیست. آقای خاص گفت: «بروید بپرسید تا ببینید چند وقت پیش چه کسی خانم .... را از این بیمارستان اخراج کرد. وقتی متوجه شدید که من چه کسی هستم آن‌وقت خودتان با پای خودتان می‌آیید و از من عذر خواهی می‌کنید!!.
آقای خاص این یکی را راست می‌گفت، چون یک ربع ساعت طول نکشید که خانم سرپرستار درحالی که آثار حقارت برچهره اش مستولی بود، پای تخت آقای خاص حاضر شد و به خاطر گناه و خطای نکرده اش جلوی خانواده آقای خاص، پرستاران و دیگربیماران عذرخواهی کرد!!.
پرده دوم:
این بیمارستان هم خصوصی است، خیلی خصوصی‌تر از بیمارستان قبلی! با کادری مجهز و مسلح به تجهیزات مدرن پزشکی و به خاطر داشتن اسکن هسته ای، مشتریان زیادی را به خود جلب کرده است!. یادم می‌آید پیش از انقلاب این نوع تجهیزات در کشورمان اصلا وجود خارجی نداشت و این معرفت و دانش علمی از زمانی در کشورمان قدم گذاشت که جوانان ما با معرفت اعتقادی و جانفشانی و مبارزه با دشمنان خدا پا در تمامی عرصه‌ها گذاشتند، که قطعا بدون اهدای خون هزاران شهید و ایثارگری صدها هزار رزمنده امکان تحقق چنین تحولی در کشورمان نبود و جالب‌تر از همه اینکه همه این‌ها در شرایطی به دست آمد که در یک محاصره تنگاتنگ اقتصادی قرار داشتیم و تحریم‌های تمام قد جهان استکبار در برابرمان قدرت نمایی می‌کرد.
همین مسئله تمام فکر و ذکرم را به خود مشغول کرده بود و اتفاق دیروز در بیمارستان قبلی به شدت آزارم می‌داد. مقدمات عملیات تصویر‌برداری با چاشنی چند سوال و پاسخ در باره وضعیت جسمی ام انجام شد. گفتم جانباز هستم. هنوز چند ترکش به امانت در بدن دارم. طحال ندارم، آرنج دست چپم مصنوعی است، دو تار عصبی پای چپم قطع است و ... خانم دکتر نیز هر پاسخی که می‌شنید با تکان سر می‌فهماند که مشکلی برای تصویربرداری نخواهد بود.
اتاق تزریق در سکوت کامل بود آرام‌ترین صدا به راحتی طنین انداز و قابل شنیدن می‌شد. صدای گپ و گفت میان دو نفر در اتاق بغل به گوش می‌رسید و چون موضوع بحث مربوط به مفت خوری‌های جانبازان بود، به راحتی هر شنونده‌ای همچو منی را به شنیدن دعوت می‌کرد. هردو طرف همفکر بودند و برصحت موضوع بحث، یعنی مفت خوری برخی از اقشارجامعه از بیت المال تاکید داشتند، اما هدف اصلی شان پیدا کردن قشری از جامعه بود که در این نوع غارتگری‌ها نقش برجسته و اصلی‌تر را دارند. نمی‌دانم از چه فرمولی استفاده شد که هردوی آنها به این نتیجه رسیدند که جانبازان غارتگران اصلی بیت المال هستند!!. این نتیجه گیری ازنظر آنها آن‌قدر دقیق به نظر می‌رسید که یکی شان که قرار بود بنده حقیر (غارتگر بیت المال !) را مورد «تست ورزش» قرار دهد به محض ورودم به اتاق، به ختم کلام گفت:» اگر خاوری سه هزار میلیارد تومان را با خود برد که برد، کار یک روزه اش بود و تمام شد و رفت، ولی این‌ها (جانبازان ) بیش از سه دهه است که هر روزمملکت را می‌چاپند!!. این دکتر بسیار جوان که قطعا با توجه به صغر سنش نه دوران حکومت شاهنشاهی را به چشم دیده و نه احتمالا انقلاب را درک کرده است، آنچنان نسبت به جانبازان زاویه داشت که با صراحت تمام می‌گفت: « اصلا از نظرمن جانبازان آدم‌های ... هستند و نباید به آنها اعتماد کرد و.....!.
وقتی وارد اتاق تست شدم، ابتدا می‌خواستم با نواختن یک سیلی محکم بر صورت این جوانک جاهل، پاسخ محکمی به همه آن گزافه گویی هایش داده باشم، اما وقتی با چهره بسیار معصومانه این دکتر جوان مواجه شدم و عمل او را با اعمال دیروز آن بیمار خاص که با سوء استفاده از موقعیت شغلی اش و انتصابش به فلان شخصیت آن الم شنگه را برای آسایش فردی خود به راه انداخته بود، مقایسه کردم و در ترازوی وجدانم به وزن کشی آنها پرداختم متوجه شدم که یک تار موی سر این آقا دکتر جوان شرف دارد به صد‌ها نفر از قماش آن بیمار خاص!. کمی که بیشتر فکر کردم به این نتیجه رسیدم که نباید حرف این دکتر جوان به اندازه عمل زشت آن آقای خاص آزار‌دهنده و رقت آور باشد، اگرچه هیچ کدام از حرف‌ها و ادعاهای او نیز صحت نداشت و کذب محض بود!.
بعد از اتمام عملیات تصویربرداری مدتی این پا و آن پا کردم تا چند کلمه حرف خصوصی با این دکتر جوان داشته باشم، اما به نظرم رسید تازمانی که ریشه‌ها حل نشود و غیرخودی‌ها در میان خودی‌ها رسوا نشوند هر امربه معروفی از این دست شلیک تیری خواهد بود به سوی سنگ سفت و سختی که ترکش آن قطعا به سوی خودت و جامعه باز خواهد گشت!.
پرده سوم:
در راه بازگشت به بیمارستان حسابی خودم را آماده می‌کردم تا وقتی پایم به بخش رسید، حساب بیمار خاص را که امثال او با اعمال زشت به دور از شان مسلمانی و انقلابی شان آتش تهیه برای کسانی فراهم می‌کنند که به جهالت یا به عمد به دنبال بهانه‌ای برای هتاکی و توهین به ساحت پاک و مقدس نظام جمهوری اسلامی و ایثارگران هستند، کف دستش بگذارم. وارد بخش که شدم، بیمار خاص نبود، ولی تلخی آثار اعمال نادرست دیشب و صبح امروزش هنوز برچهره درهم پیچیده بیماران و پچ پچ‌های پرستاران سنگینی می‌کرد. بیمار خاص به « آنژیو» رفته بود. دو ساعتی از رفتنش نگذشته بود که یکی از پرستارها با عجله و در حالی که لبخند به لب داشت به مرتب کردن و جمع آوری وسایل آقای بیمار خاص و عوض کردن ملافه‌های همان تخت مشغول شد. هنوز ربع ساعتی نگذشته بود که طنین « یدالله آمد، یدالله آمد « در بین پرستاران پیچید. یکی از آقایان پرستار به سویم آمد و گفت:«الان با بیماری همسایه می‌شوی که اهل دل است و صفای باطن». تا آمدم بپرسم پس بیمار خاص چه شد، خود او پیش دستی کرد و گفت: «آقای خاص! بعد از آنژیو بلافاصله روانه vip شدند! ». وقتی از او پرسیدم vip دیگر چه صیغه‌ای است، گفت: " vip همان هتلینگ است. ویژه بیماران بسیار بسیار پولدار و ایضا مسئولان و مدیران خاص!. با امکانات فوق العاده، در حد یک آپارتمان کاملا مجهز. هم « ماکروفر» دارد و هم «وان مجهز به جکوزی» و ایضا خدمات ویژه پرستاری!!. بالاخره «یدالله» آمد. او هم با ویلچر آمد، به همراه دو دخترش. ازهمان ابتدای ورود به بخش با بیماران چاق سلامتی کرد، با پرستاران گرم گرفت و خسته نباشید گفت.
تنها شباهت یدالله با بیمار خاص در سن و ویلچرشان بود، اما با این سه تفاوت اساسی :
1- بیمار خاص هر دوپایش سالم بود ولی یدالله جانباز دو پاقطعی!.
2- بیمار خاص با خدم و حشم و با سروصدایی وارد بخش شد،که دل هر بیماری را در آن شرایط شبانه آزار می‌داد،  اما یدالله با متانت و وقاری که شایسته یک بچه مسلمان با عاطفه است، نه با خدم و حشم و نه با سروصدا!.
3- بیمار خاص! بی‌ادب بود و تشنه قدرت و از قدرت نمایی به چند پرستار زن و مرد و حتی بیماران بخش لذت می‌برد!. اما یدالله هنوز خود را به تخت نرسانده به رسم اخلاق همسایه داری باب مطایبه را با همه همسایگانش باز کرد. شعر می‌خواند و هربار بی‌اراده دستی به دو پای قطع شده اش می‌کشید و شکرخدا را بجا می‌آورد!.
یدالله پاهایش را در سال 66 در عملیات پدافندی از دست داده است. اگرچه نیمه دوم پاهایش در فرسنگ‌ها دور از خودش در زیر خروارها خاک پنهان است، ولی روح این دو پای از بدن دورمانده دمار از روزگارش در آورده‌اند. شب تا صبح به سراغش می‌آیند، همراه با درد و سوزش و خارش فراوان!.
اومی گوید: « شما بفرمایید! کف پایی را که وجود ندارد، چطور بخارانم؟!. به هرکسی هم می‌گویم باورش نمی‌شود. دکترها هم تنها راه درمان موقت آن را تزریق مسکن می‌دانند و بس!. در خانه هیچ شبی خواب آرام ندارم. خواب راحت من شش روز در ماه و آن در زمانی است که در این بیمارستان بستری هستم و در حال حاضر میهمان چند ساله این بیمارستانم.»
 با دو پای نداشته اش راننده تاکسی است!. حقوق جانبازی کفاف زندگی اش را نمی‌دهد و به گفته خودش حتی برخی مواقع، کارش به مساعده گرفتن از بنیاد هم می‌کشد!.
وقتی ماجرای توهین یکی از دکترهای جوان به جانبازان و ایثارگران را برایش تعریف کردم «کله معلقی روی تختش زد و با خنده کشداری گفت: «خب تو چی گفتی؟!» گفتم: هیچی! جواب داشتم ولی نتوانستم عنوان کنم، نه فرصتی بود و نه حوصله‌ای، راستش را بخواهی دیگر از جواب دادن خسته شده ام!. یدالله وقتی دید، به شدت بغض گلویم را گرفته باز خنده کشداری کرد و آرام روی نیمه باقیمانده پاهایش زد و گفت :« باید جوابش را می‌دادی، نکند خودت ریگی به کفش داری !؟.
گفتم: «اتفاقا پاسخ‌های خوب، ساده و بدون کوچک‌ترین پیچیدگی داشتم. می‌خواستم به او بگویم، وقتی برای دفاع از عرض و ناموس خودم، کشورم و خانواده همین آقا دکتر جوان، به جبهه رفتم طحال داشتم ولی بدون طحال برگشتم؟! وقتی جبهه رفتم تارهای عصبی پای چپم وصل بود و مثل خیلی جوان‌های دیگر فوتبال بازی می‌کردم و با هم دانشگاهی هایم به کوه و تفریح می‌رفتم ولی وقتی از جبهه برگشتم این دو تار قطع شده بود. وقتی به جبهه رفتم دست چپ داشتم با توان زیاد، ولی از جبهه که برگشتم آرنجم مصنوعی شده بود و بسیار کم توان، به طوری که اکنون از به آغوش گرفتن نوه ام ناتوانم. وقتی جبهه رفتم تنگی نفس و ناراحتی اعصاب برایم معنایی نداشت، ولی اکنون از بالا و پایین شدن از پله‌ها برایم شده یک مصیبت و .....به او می‌خواستم بگویم تنها چیزی که از جبهه و به دور از چشم ملت و نظام و بدون اجازه امثال این آقای دکتر جوان و همفکرانش به غنیمت با خود آورده ام ده‌ها ترکش بود که در بدنم مخفی کرده بودم !. شاید دوست داشتم این دکتر جوان به این خاطر امثال من را غارتگر بیت المال می‌دانست که امروز بعد از ده‌ها سال پس از پایان جنگ با استفاده از این غنایم و از داشتن چنین گنجینه‌ای در بدنم لذت می‌برم. اگرچه ترکش‌ها با هر حرکت و جابه جایی شان دمار از روزگارم در می‌آورند، اما به لذت زنده شدن خاطرات یک لحظه زندگی با همسنگرانم در آن عرصه‌های آتش و دود که هرکسی نمی‌تواند آن را به راحتی درک کند و هرکارگردانی توان به تصویر کشیدن آنها را ندارد، می‌ارزد. خدا نگذرد از کارگردان‌هایی که از این همه سوژه‌های بکر انسان ساز 8 سال دفاع مقدس، تنها لودگی‌های خودشان را با اضافه کردن صحنه‌های هالیوودی به تصویر می‌کشند و آن را به عنوان فیلم دفاع مقدس به مردم و جوانان امروز ما تحمیل می‌کنند و گیشه پسندی را دلیل بر موفقیت فیلم شان می‌دانند!»
به یدالله گفتم: این بغضی که امروز از من دیدی مربوط به امروز و دیروز این انقلاب نیست، بلکه سال‌هاست که به خاطر رسم زمانه گلویم را گرفته، ولی نمی‌دانم چرا ترکیدنی در کار نیست؟!