قرارگاه دل بیقرارها(یادداشت روز)
چه پرمعنا و دلنشین است کلام پیامبر اعظم(ص) که فرمود «انا و علیُ اَبَوا هذه الامه. من و علی پدران این امت هستیم». رهبر و امام جامعه دینی، پدر مردمانی است که به برکت ایمان و اعتقاد با هم برادر شدهاند و الفت گرفتهاند. این امر مایه آرامش و امنیت و اطمینان در یک جامعه است و تا آنجا که میسر باشد، دلها را به هم نزدیک میکند. چنین نعمت بزرگی از فرط ظهور و بروز به چشم نمیآید، چونان که آب برای ماهی. گاه از شدت بروز و ظهور مخفی میماند. این معنا را باید از زبان جناب نوف بکالی صحابه امیر مومنان(ع) شنید که راوی خطبه معروف 182 نهجالبلاغه است؛ خطبهای که ضمن آن حضرت چند روز قبل از شهادت، از یاران شهید یاد کرد و گریست. «این عمار؟ و این ابن تیهان؟ و این ذوالشهادتین؟... و کجایند همتایان آنها که با یکدیگر پیمان خون بستند و سرهای آنان را برای تاجران هدیه بردند».
در پایان این جملات بلندبالا و شیدا عبارتی است تکاندهنده که از زبان راوی خطبه بیان میشود. نوف به ماجرای بسیج دوباره برای جهاد با سپاه معاویه و سپس ضربت خوردن امیر مومنان اشاره میکند و میگوید «فتراجعت العساکر فکنا کاغنام فقدت راعیها، تخطفها الذئاب من کل مکان. پس سپاهیان برگشتند و ما مانند گلهای بودیم که چوپان را گم کرده و گرگها از هر سو میخواهند آنان را بربایند». رعایت حال مردم و پاییدن امنیت و آسایش آنها از طمع و تطاول گرگصفتان، نعمتی است که خداوند به برکت امامت ارزانی جامعه مومن کرده است. به بیان شریف حضرت فاطمه زهرا(سلامالله علیها) «فجعلالله طاعتنا نظاما للملّه و امامتنا اماناً من الفرقهُ. خداوند پیروی ما را مایه استواری دین و پیشوایی ما را موجب در امان ماندن از تفرقه و اختلاف قرار داد».
هرچند انتشار خبر عارضه و نقاهت ولی امر مسلمین امام خامنهای- ایده الله تعالی- برای عوام و خواص ما تلخ و ناراحتکننده بود، اما در تعاقب خویش نکات شیرینی را به همراه داشت. این اتفاق ضمن اینکه تلنگر و تذکری برای قدر شمردن نعمت بیبدیل ولایت بود، حقیقتی را به همه ما از جمله خاصان و نخبگان سیاسی و اجتماعی که به عیادت ایشان رفتند، متذکر شد و آن اینکه چه قدر این مرد الهی و محضر او مایه آرامش و قوت قلب است. فراوان به یاد داریم که چگونه اصحاب سیاست از طیفهای مختلف با هم درگیر بوده و فضای عمومی را ملتهب ساختهاند اما چون - مثلا در ماه مبارک رمضان یا مقاطع دیگر- به محضر ایشان مشرف شدهاند، آرامش گرفته و تا مدتی نیز همین آرامش را به جامعه دمیدهاند. شاید یک معنای آیه شریفه «هوالذی انزل السکینهًْ فی قلوب المومنین لیزدادوا ایمانا مع ایمانهم...» همین نعمت ولایت و رهبری در درجات مختلف آن است. ملت ما حقیقت این معنا را در حیات مبارک حضرت امام خمینی(ره) و سپس جانشین عزیز ایشان درک کرد.
بیدلیل نیست که برادری میگفت بعد از نماز صبح به محضر پروردگار عرض کردم خدایا! خودم که هیچ، فرزند خردسالم نیز به فدای سلامتی «آقا» باشد. و بیخود نیست این شعار از دل برخاسته، سرلوحه دعای مردمان خوب ما شد که «از عمر ما بکاه و بر عمر رهبر افزا». اینان مردمانی هستند که در مکتب اهل بیت آموختهاند پدر و مادر و جان و مال و خانواده و فرزند را فدیه و فدایی مولای خویش بدانند... و خدا میداند آنان که برای نایب امام زمان(عج) چنین بیتاب و بیقرار میشوند، برای خود مولا چه جانفشانی کنند! نشان به آن نشان که با یک سربند «یا صاحبالزمان» به دل دشمن زدند و بیسروسامان دوست شدند. به تعبیر سید شهیدان اهل قلم «ما با حضرت عالی به عنوان وصی امام امت(ره) و نایب امام زمان(عج) تجدید بیعت کردهایم و تا بذل جان در راه اجرای فرامین شما ایستادهایم... بسیارند کسانی که میدانند شمشیرزدن در رکاب شما برای پیروزی حق، از همان اجری در پیشگاه خدا برخوردار است که شمشیرزدن در رکاب حضرت مهدی(عج) و نه تنها آماده که مشتاق بذل جان هستند. سر ما و فرمان شما. کمترین مطیع شما سیدمرتضی آوینی».
عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است
دادن سر نه عجب داشتن سر عجب است
تن بیسر عجبی نیست رود گر بر خاک
سر سرباز ره عشق به پیکر عجب است
آرامش و روحیه گرفتن از محضر مقتدای انقلاب را باید در ادب آیتالله طالقانی و ادبیات روشنگر شهید رجایی جست، دو صحابی انقلاب که شهریورماه موعد سرآمدن پیمان آنها با حضرت حق جلّ و علا بود. اگر منافقین از طالقانی پدر میساختند تا در برابر امام قرار دهند، او رفت و دو زانو در محضر امام نشست و سخنی گفت که تا عمق جان فتنهگران و نفاقافکنان را سوخت. روایتی که محمدعلی رجایی رئیسجمهور مکتبی و مقلد امام از همین ماجرا میکند، روایتی به غایت شنیدنی است. رجایی 24 مرداد 1360 یعنی دو هفته قبل از ترور سخنانی در تلویزیون گفت به غایت حکمتآمیز؛ که اگر هیچ جرم(!) دیگری نداشت جز همین یک خطابه، سزاوار بود که مغضوب منافقان شود و خونش به ظلم بریزند. او گفت «سازمان مجاهدین[خلق] در زندان حرفشان این بود که درست است که ما شعار مبارزه با امپریالیسم میدهیم، درست است که با ساواک باید جنگید ولی قبل از هر چیز با مسلمانانی که امام را به عنوان رهبر این انقلاب قبول دارند، باید با آنها جنگید، باید از روی جنازه آنها رد شد... حتی وقتی اجازه گرفتیم در زندان نماز جماعت بخوانیم، آنها نماز جماعت نخواندند... از زندان که بیرون آمدند اولین کاری که سازمان کرد، یک پوستر چاپ کرد که یک طرفش آرم سازمان بود و یک طرفش عکس امام... اینها به فکر بودند که هر چه زودتر یک نبردی را با نیروهای مومن واقعی شروع کنند. همه ما یادمان هست که اینها در زمانی که آقای طالقانی حیات داشتند، آمدند و گفتند- در آن جریانی که پسر مرحوم طالقانی دستگیر شده بود- همه نیروهای نظامی ما در اختیار مرحوم طالقانی! این را برای چه گفتند؟ چرا اجازه دادند که روزنامههای منفور آن روز با حروف بزرگ در نیم صفحه بالایش بنویسند که مجاهدین خلق همه نیروهای نظامیاش را در اختیار مرحوم طالقانی میگذارد، طالقانی با این نیروها چه کاری میخواست انجام بدهد؟».
میخواستند چه کنند؟ رجایی خود پاسخ این سوال مهم را داد و تمام رشتههای منافقین- از مجاهدین خلق تا نهضت آزادی- را پنبه کرد. «آنها میخواستند آن روز جنگ را شروع کنند منتها خودشان میدانستند هیچ حیثیتی برای شروع این جنگ ندارند، میخواستند مرحوم طالقانی را سپر قرار دهند و پشت عَلَمی که ایشان به خیال آنها برمیافراشت، جنگ را شروع کنند که دیدند مرحوم طالقانی آن روز رفت خدمت امام حرفی زد که اگر بین مجاهدین یک نفر مسلمان واقعی وجود داشت که میخواست تفکر اسلامی بکند و آقای طالقانی را به عنوان یک روحانی انقلابی قبول داشت، باید همان جا تغییر موضع بدهد. مرحوم طالقانی به خدمت امام رفت و دو زانو زد و گفت که من هر وقت مایوس میشوم از حرکت این انقلاب به خدمت امام میآیم و دوباره نیرو میگیرم. این کسی بود که شما او را پدر میدانستید... مگر شما گفتید که نه آقای طالقانی ما در تسلیم شدن شما در مقابل رهبر انقلاب سهیم نیستیم وقتی که خواستی با امام بجنگی ما را خبر کن؟!... واقعا یک مجاهد نیست از خودش بپرسد که سازمان مجاهدین خلق! دشمن خلق را تو چه کسی تشخیص دادی؟ آیا در این دو سال و نیم شد که یک آمریکایی را بکشی؟ و بگویید ما ضد آمریکایی هستیم؟ آیا شد که یک ساواکی را بکشی؟ آیا شد که یک سرمایهدار صهیونیست استثمارگری را بکشی و بیایی و بگویی که انقلابی هستی؟ اما بهشتی را کشتی!... امروز فرانسه و آمریکا و آلمان مشتاقند که این انقلاب شکست بخورد. کاری هم با رجایی و بهشتی و خامنهای [اشاره به ترورهای تیرماه 60] ندارند. آنها با انقلاب کار دارند... شما میتوانید بگویید کشتن خامنهای برای شما لازمتر از کشتن یک آمریکایی یا یک ساواکی یا یک اسرائیلی بوده؟ حقیقت این است که آن خلق قهرمانی که شما بالای اعلامیههایتان مینویسید، چیزی جز سازمان مجاهدین نیست...».
باید آسیبشناسی کنیم که چه چیزی ممکن است موجب حجاب میان ما و مقتدای امت شود؛ حب جاه و مال داشتن و میل ممتاز و متمایز زیستن و برخورداری امتیازهای ویژه برای عبور از مرز قانون و حق؟ محبت فرزندان و نزدیکان یا خویشاوندان سیاسی و جناحی؟ نفوذیها؟ چاپلوسهایی که تنه به تنه منافقین میزنند؟ کدام رخنه سبب شد جناب زبیر به جای ایستادن در کنار امیرمومنان و عصای دست او شدن، در جبهه مقابل بایستد و پرچمدار جبهه دشمن در اولین جنگ امام پس از تصدی خلافت شود؟ چه کسی میتواند انکار کند مجاهدتهای زبیر سیفالاسلام در روز احد برای حمایت از پیامبر(ص) آنجا که خیلیها گریخته بودند؛ یا روز سقیفه که امیر مومنان تنها ماند و زبیر حامی حضرت بود؟ چه کسی میتواند محبت او به علیبن ابیطالب(ع) را انکار کند؟ و مگر نه اینکه امیر مومنان پیش از آغاز جنگ جمل، بیسلاح و سپر و زره با زبیر روبرو شد و به خاطر او آورد صحنهای را که پیامبر شاهد آن صحنه بود. «آیا به یاد میآوری روزی را که مرا در آغوش کشیدی و پیامبر(ص) نگاه میکرد و فرمود ای زبیر! آیا او را دوست داری؟ تو گفتی چرا علی را دوست نداشته باشم با اینکه برادر و پسردایی من است؟! یادت هست. پیامبر فرمود بدان تو با او خواهی جنگید حال آن که باغی و ستمکاری؟!». تاریخ شهادت میدهد که زبیر با یادآوری این ماجرا آیه استرجاع خواند و گفت من هرگز با علی نمیجنگم و همین امروز برمیگردم.
در این میان کدام دست شوم دوباره آن رشته محبت را گسیخت؟ «زبیر همواره مردی از ما اهل بیت بود تا این که پسر شوم او عبدالله رشد کرد و پا به سن جوانی گذاشت» (حکمت 453 نهجالبلاغه). زبیر که از محضر امیر مومنان برگشت، عبدالله گفت پدر رخسارهات غیر از آن است که نزد علی رفتی، تو از شمشیرهای اولاد عبدالمطلب ترسیدهای! این سرزنش و تحقیر در زبیر اثر کرد و در پاسخ گفت من نترسیدهام بلکه سوگند خوردهام با علی نجنگم. جنگ با امیر مومنان آن قدر واجب بود! که حیله شرعی هم برایش پیدا کردند. «پدر! کفاره شکستن سوگند را بده و بجنگ تا قریش تو را ترسو نخواند». زبیر نیز غلام خود را به کفاره شکستن سوگند آزاد کرد و برای آبروداری هم که شده به میدان جنگ بازگشت... جماعتی که بعدها به خوارج پیوستند، زبیر را خلاف نظر امام کشتند و شمشیرش را آوردند. حضرت شمشیر را گرفت و گریست. و فرمود چه غبارهای غمی را که این شمشیر از رخسار پیامبر(ص) زدود... کاش جناب زبیر فرمایش امیر مومنان را آویزه گوش میکرد که «ما تو را در شمار بهترینهای طایفه عبدالمطلب برمیشمردیم تا اینکه پسرت بزرگ شد و میان ما تفرقه انداخت». کاش زبیر از خود میپرسید مرا با ولید شرابخوار و مروان بن حکم غدار چه معامله که با آنها همجبهه شدهام و معاویه مرا- و نه علی را- امیر مومنان میخواند و برای چه مرا مقابل علی- این پدر مهربان امت- ایستادهاند؟! کاش از علی میشنید و بشنویم که «رُبَّ عالم قد قتله جهله و علمه معه لاینفعه»...
خداوندا! ما و نخبگان و بزرگان ما و صحابی انقلاب ما را هرگز از آنهایی قرار نده که هشدار دادی «ولاتکونوا کالتی نقضت غزلها من بعد قوه انکاثا... مانند کسی نباشید که رشتههای تابیده و محکم کرده را واتابید و از هم گشود». خداوندا! ادب رجایی و طالقانی را در دل و جان ما بنشان!
محمد ایمانی