kayhan.ir

کد خبر: ۶۵۴۷
تاریخ انتشار : ۰۵ اسفند ۱۳۹۲ - ۱۸:۰۳

چای‌هل‌

قاطی همه گرفتاری‌های اسفند، به اصرار کیمیا قبول می‌کنم تا بعد از 2سال در گوشه‌ای دنج که اتفاقا اصلا هم در تهران پیدا نمی‌شود، سلامی تَر و تازه به رفاقت قدیمی مان کنیم و ر‌ها از همه دغدغه ها، چشم در چشم از این روز‌ها و آن روزهایمان بگوییم.

40 دقیقه از قرار گذشته و هنوز از دوست میزبان، خبری نیست. در کل، 40دقیقه برای ایرانی جماعت خیلی تاخیر محسوب نمی‌شود! این دقیقه‌های بر باد رفته، فرصت خوبی است تا اوضاع آدم‌های دور و برم را رصد کنم! جز صدای حراجی‌های دَم عید که پهن پیاده‌رو شده‌اند و لباس‌های زمستانه را به یک اسکناس 5000 تومانی می‌دهند چیز دندان گیری نصیبم نمی‌شود!
ذهنم درگیر ارزانی جنس هاست! که کیمیا از راه می‌رسد و مثل همیشه ها، متهم ردیف اول همه نرسیدن ‌ها و دیررسیدن هایمان می‌شود ترافیک!
دلم هوای کافی شاپ دنج و تاریکِ همیشگی را کرده؛ یک راست بی‌توجه به همه رنگ و لعاب‌های فریبننده جیب خالی کنِ مغازه ها، چشمم دنبال کافه، دو می‌زند. دورنمایش که می‌گوید صندلی ها، خالی از آدم ‌ها نیستند و تن‌ها یک میز چند نفره، آن هم درست در نقطه میانی کافی شاپ که همسایه شمالی، جنوبی، شرقی، غربی باقی صندلی ‌ها بود و عجیب در مرکز توجه باقی مهمانان گرامی! به پذیرش ما آری می‌دهد که بی خیالش می‌شویم!
راه کج می‌کنیم سمت کافی شاپ دیگری که جایی دنج برای دو دوست قدیمی داشته باشد. کمی که جلو می‌رویم تابلوی قرمزی، تعارف می‌زند که بفرماییم!
در را که باز می‌کنیم، بدجور بوی قلیان به استقبالمان می‌آید و پشت بندش هم بوی دیزی است که در سرم می‌پیچد!
مردی میانسال، ورودی جایی که نمی‌دانم چرا تابلوی کافی شاپ دارد اما بوی قلیان می‌دهد و اصلا هم شبیه به قلیان سرا‌ها نیست نشسته  و بفرما می‌زند! به ماندن و رفتن، دو دل می‌شویم که دل به ماندن می‌دهیم و می‌گوییم شاید خیلی هم از این خبرهای قلیانی نباشد!
میزها، ردیف دربستِ قلیان کِش‌های حرفه‌ای است! هر میز یک دختر و یک پسر را عاشقانه درگیر قُل زدن کرده! فضا بدجور امر به رفتن می‌فرماید!
قُل قل ‌ها را ر‌ها  می‌کنیم و در به در جا! که دوباره چشممان کافی شاپ دیگری را رصد می‌کند!
چند تایی پله می‌خوریم تا وارد فضایی دنج، کوچک و بی سر و صدا می‌شویم!
نه خبری از قل قل است و نه موزیک‌های تند غربی! فضایش فرهنگی- هنری است. چیدمان فانتزی دوست داشتنی دارد! قاب عکس خسرو شکیبایی با لبخندی که همه پهنای صورتش شده بود، برای چند لحظه؛ چشم را مات خود می‌کرد!
کلاف‌های کاموایی سبز و سفید و قرمز که آدم بدش نمی‌آمد مثل توپ، شروع به قِل دادنش کند خودشان را در سبد حصیری بزرگی جا کرده بودند.
کمی آن سو تر؛ کتاب‌های جلد رنگی، مجله‌های خانوادگی و روزنامه‌های روز در قفسه‌های کافه به مشتری ‌ها رخ نمایی می‌کردند و هوس ورق زدنشان پیش از دیدن مِنو به جانت چنگ  می‌انداخت!
جاگیر جایی دنج می‌شویم و به تلافی دقیقه‌های از دست رفته‌ای که حالا دیگر ساعت شده اند، خودمان را آماده گپ و گفتی دوستانه می‌کنیم ولی انگار قبل از این که دل به خودمان دهیم و از هر دری حرف بزنیم، دلداده میزهای دخترانه- پسرانه‌ای شده ایم که هنوز درست و حسابی، پایه صندلی ‌ها جفت و جورشان نشده، سیگار‌کشی‌شان به راه می‌افتد و هر چه دود است را با اشتها به خورد خودشان، فضای فرهنگی کافی شاپ و البته غیر سیگاری‌هایی که تعدادشان از ما دو نفر تجاوز نمی‌کرد! می‌دهند.
برایم جالب است که خیلی از دخترها، دو تا دو تا سیگار، آتش می‌کنند و هم زمان به لب می‌سپارند و اصلا از قضیه سیگارِ جفتی، سر در نمی‌آورم!
این جا خوب که چشم هایم میز‌ها را می‌پاید، می‌بینم هیچ کدام از دختر و پسرهای سیگاری که سَرخوشانه به کافه آمده بودند، حرفی جز سیگار، روی لب شان نبود و کماکان سکوت بر فضا  فرماندهی می‌کرد و حتی فنجان‌های سفارشی هم تنها، بهانه‌ای برای ادامه دود بود!
نمی دانم شاید کافی شاپ، پاتوقی برای سکوت سیگاری ‌ها و نمایش رقص دود است! سکوت آدم‌هایی که چشم در چشم؛ مات یکدیگر دود هوا می‌کنند و سیگار جای همه حرف هایشان را گرفته است!
خدا  آخر و عاقبت مان را به خیر کند با دود و دَم این جماعت کم حرف! جماعتي که نماينده نسل من نيستند اما تصوير معناداري از سينماي امروز کشور هستند که در تمام فيلم‌ها، همه شخصيت‌‌ها به نوعي با سيگار زندگي مي‌کنند و تو گويي در ايران همه مردم سيگاري هستند! حالا برگردان آن تصاوير دودآلود را در برخي کافي شاپ‌‌ها مي‌توان ديد...
 شيما کريمي