kayhan.ir

کد خبر: ۲۴۰۹۹
تاریخ انتشار : ۲۳ شهريور ۱۳۹۳ - ۲۰:۱۷

افتضاح دادگاه نورنبرگ (قسمت سوم)(پاورقی)


(7) آيا احكام دادگاه نورنبرگ از ارزش حقوقي لازم برخوردار بوده است؟
حقوقدانهاي كشورهاي مختلف در مقالات متعددي نسبت به نحوة رسيدگي دادگاه نورنبرگ اعتراض كردند كه مهم‌ترين آن‌ها از اين قرار بود:
1ـ دادگاه نورنبرگ به شدت تحت فشار لابي‌هاي صهيونيستي قرار داشته و احكام خود را بدون در دست داشتن مدارك كتبيِ كافي، صادر كرده است.
2ـ تقريباً همگي متهمان، پس از شكنجه‌هاي فراوان، متن‌هاي ماشين شده‌اي را، كه هيچ اطلاعي از مندرجات آن نداشتند، امضا كرده‌اند. به عنوان نمونه، ژنرال هِس ـ معاون هيتلر ـ سه روز بعد از دستگيري و پس از تحمل صد‌ها ضربه شلاق و ضربات لگد به نقاط حساس و نوشيدن الكل زياد، قلع و قمع 5/ 2 ميليون يهودي، تنها در آشويتس را بر عهده گرفت! به موجب اين اعتراف، نيم ميليون ديگر هم در اثر بيماري و گرسنگي از بين رفته بودند! درحالي‌كه اِسكان سه ميليون اسير در محدودة اردوگاه آشويتس، مسلماً امكان نداشته است.   
3ـ كميسيون تحقيق مركب از دو قاضي آمريكايي كه در 1948 به آلمان فرستاده شد تا پيرامون صدور 420 حكم اعدام براي سربازان اسير آلماني تحقيق كند، تأييد كرد كه در اكثر قريب به اتفاق موارد بررسي شده، اسيران، تحت شكنجه‌هاي جسماني و رواني قرار گرفته بودند تا به «اعترافات مطلوب» تن دهند.
4ـ 37 سال بعد از وقوع جرم ـ يعني در سال 1983 ـ آمريكايي‌ها رسماً تأييد كردند كه ژنرال هِس و ديگران را براي گرفتن اعترافات دلخواه، مورد شكنجه قرار داده‌اند.
5ـ اعترافات هيچ يك از متهمان، به خط خود آن‌ها نيست بلكه متن‌هاي ماشين شده است تا بتوانند هرچه را كه بخواهند از قول متهم در آن بياورند.
6ـ حتي يك مدرك كتبي، مبني بر فرمان قلع‌وقمع و كشتار يهوديان در پرونده‌هاي نورنبرگ به امضاي هيتلر يا هِس يا هيملر يا هايدريش وجود ندارد.
7ـ ماده 21 از اساسنامة دادگاه نورنبرگ اعلام مي‌كند كه: «اين دادگاه نخواهد خواست كه براي اموري كه شهرت عمومي دارند، دليل آورده شود، بلكه آن‌ها را بديهي تلقي خواهد نمود»، درحالي‌كه وظيفة هر دادگاهي اين است كه صرفاً براساس مدارك كتبي و مستدل و شواهد قطعي حكم صادر كند.
8ـ در غياب مدارك مكتوب و فقدان براهين كافي، دادگاه نورنبرگ ناچار شده است كه بر شهادتهاي يهوديان، كه خود شاكي پرونده هم بوده‌اند، تكيه كند و همة اينان، وجود اتاقهاي گاز را، بنا بر آنچه شنيده بودند، تأييد كردند درحالي‌كه هيچ يك از اين شاهدان، اتاقهاي گاز را به چشم خود نديده بودند.
برخي از اين شاهدان، مثلاً شهادت داده‌اند كه آلمانها، 700 تا 800 نفر را در يك اتاق 25 متري مربعي، ايستاده، انباشته‌اند! (يعني بيش از 28 نفر در هر متر مربع)!
9ـ هيچ يك از حربه‌هاي جنايت ـ به زعم صهيونيست‌‌ها ـ از قبيل اتاق گاز و كاميونهاي سيّارِ گازدهي يا اتاقهاي بخار سوزان، پيدا نشده است و در 189 عكس آلبوم آشويتس هم اثري از اين‌ها نيست.
10ـ هيچ عكس هوايي براي اثبات ادعاي صهيونيست‌‌ها مبني بر سوزاندن جسد يهوديان در گودالهاي بزرگ يا دود حاصل از آن، در پرونده‌‌ها وجود ندارد و هيچ خلباني هم آن را رؤيت نكرده و گزارش نداده است.
11ـ هيچ كارشناسي وجود اتاق گاز اعدام در اردوگاه‌ها را تأييد نكرده است.
12ـ دادگاه نورنبرگ، كوچكترين حسّاسيتي در خصوص يافتن محل دفن اين 6 ميليون كشتة ادعا شده از خود نشان نداده است.
(8) آيا اولويت اصلي صهيونيست‌ها، حفظ جان يهوديان يا اجراي عدالت بوده است؟
در كشاكش اين نزاع و با اصرار صهيونيست‌‌ها بر افزودن هرچه بيشتر بر شمار قربانيان و تبليغ و تكرار مستمر رقم 6 ميليون قرباني، چه بسا برخي گمان كنند كه پافشاري صهيونيست‌‌ها مثلاً به خاطر اجراي عدالت يا دفاع از جان يهود و پيشگيري از تكرار حوادث مشابه بوده است اما اگر چنين اهدافي در كار مي‌بود، علي‌القاعده مي‌بايست پس از خودكشي هيتلر و شكست كامل آلمان و اجراي احكام سنگين دادگاه نورنبرگ در مورد فرماندهان آلماني، صهيونيست‌‌ها آرام مي‌گرفتند و اين همه جنگ و كشتار در منطقه به راه نمي‌انداختند؛ اما مطالعة پيشينة تاريخي صهيونيست‌‌ها نشان مي‌دهد كه از همان ابتدا هم، نجات جان يهود، در صدر ليست اولويتهاي آنان نبود بلكه تنها، تأسيس دولت اسرائيل در نظر آنان اهميت داشت. صهيونيست‌ها، فعاليتهاي خود را همواره بر همين محور متمركز مي‌كرده و هر جنايت و خيانتي را مجاز مي‌شمرده‌اند و بلكه هرجا مصلحت دولت يهود و منافع سياسي آن‌ها اقتضا داشته است، حتي به يهوديان هم رحم نكرده‌اند.
نخستين رهبر دولت اسرائيل، بن‌گوريون، در دسامبر 1938، در برابر رهبران صهيونيستي حزب كارگر، بي‌هيچ پرده‌پوشي اعلام مي‌دارد: «اگر مي‌دانستم كه با آوردن تمام بچه‌هاي يهودي آلمان به انگلستان، مي‌توان همة آن‌ها را نجات داد ولي با انتقال آن‌ها به ارض اسرائيل، تنها نيمي از بچه‌‌ها نجات پيدا مي‌كنند، راه حل دوم را انتخاب مي‌كردم زيرا ما نه فقط زندگي اين بچه‌ها، بلكه بايد تاريخ ملت اسرائيل را نيز به حساب آوريم».
در سال 1940، رهبران صهيونيست هاگانا، به فرماندهي بن‌گوريون، بي‌درنگ و صرفاً به منظور برانگيختن نفرت عليه انگليسيها، كه تصميم گرفته بودند يهودياني را كه در معرض تهديد هيتلر بودند نجات دهند، فرمان دادند كشتي‌اي را كه يهوديان را منتقل مي‌كرد، منفجر شود كه به مرگ 252 يهودي و خدمه انگليسي كشتي منجر شد. اين كشتي كه پاتريا نام داشت در روز 25 دسامبر 1940، يعني پيش از آغاز جنگ جهاني دوم، براي انتقال يهودي‌ها در بندر حيفا پهلو گرفته بود و اين جنايت ده سال بعد فاش شد.
صهيونيست‌ها، با كشتار همكيشان و هموطنان‌شان، نفرت خود از انگليسي‌ها را ارضاء كردند و همچنين با معرفي آن‌ها به عنوان عامل انفجار كشتي پاتريا، دشمني يهودي‌ها را عليه آنان برانگيختند و ضمناً به يهوديان فهماندند كه اگر مطيع رهبران صهيونيست خود نباشند، ممكن است به همين راحتي كشته شوند. دل مشغولي اصلي رهبران صهيونيست در طول حكمراني هيتلر، نه نجات يهوديان از جهنم نازي، بلكه براساس طرح صهيونيسم سياسي بنيان نهاده از سوي هرتسل، تأسيس يك دولت قدرتمند و دست‌چين همة افراد و ابزار‌ها و امكانات و قابليتهاي نظامي و فني براي مهاجرت و واگذاشتن ضعفا بود.
كميتة نجات آژانس يهود در سال 1943 به صراحت اعلام مي‌كند: «...بايد اين نكته را روشن سازيم: اگر قادر باشيم 000/10 نفر را از ميان 000/50 نفري كه مي‌توانند در ساختمان كشور و در نوزايي ملي سهيم باشند و يا يك ميليون از يهودياني كه باري بر دوش ما خواهند شد نجات دهيم، بايد خود را محدود كنيم و فقط همان ده هزار نفر را نجات دهيم، حتي اگر آن يك ميليونِ به حال خود ر‌ها شده، ما را متهم كنند يا عليه ما فراخوان صادر نمايند.
به اين ترتيب، احتمال قوي اين است كه اقدام جنون‌آميز صهيونيست‌ها، مبني بر اعلام اتحاد با انگليس در سال 1939 كه طبعاً ميليون‌ها يهودي ساكن در آلمان و لهستان را در معرض خطر دستگيري و اعدام قرار مي‌داد نيز اساساً به اين خاطر بوده كه يهوديان را به مهاجرت هرچه سريع‌تر به سوي فلسطين وادار كنند.
رهبران نازي هم پس از آنكه دريافتند كه صهيونيست‌‌ها منحصراً در انديشة تشكيل دولت خود در فلسطين‌اند، تصميم به حمايت از يهود و انتقال تدريجي يهوديان آلماني به فلسطين گرفتند زيرا اين كار، هدف ديرينة آن‌ها را هم ـ كه اخراج يهودي‌ها از آلمان بود ـ تأمين مي‌كرد. مهاجرت اجباري يهوديان عراقي به اسرائيل نيز پس از انجام عمليات تروريستي صهيونيست‌‌ها و در سال 1950 آغاز شد و سرويس‌هاي مخفي اسرائيلي براي بمب‌اندازي عليه كساني كه از نام‌نويسي در فهرستهاي مهاجرت به سوي اسرائيل خودداري مي‌كردند، ترديدي به خود راه ندادند و چنين بود كه مهاجرتي با رمز «عمليات علي بابا» آغاز گرديد.
به اين ترتيب، براساس اعترافات صهيونيست‌ها، با اطمينان مي‌توان گفت كه اينان در تمامي اين مهاجر فرستادنهاي اجباري به فلسطين در پناه تهديد و ترور و در تبليغات وسيع خود براي جا انداختن يهودستيزي آلمانها، همواره هدف‌هاي سياسي و استعماري خود و تثبيت دولت يهود را دنبال مي‌كرده‌اند و هرگز جنبة ديني يا حفظ جان يهوديان يا اجراي عدالت مورد نظر آن‌ها نبوده است زيرا تمام فرماندهان آلمان، به شدت شكنجه و مجازات شدند و هيتلر هم كه خودكشي كرد؛ به علاوه، چنانكه پيشتر اشاره كرديم، جامعة يهود در جنگ دوم جهاني، به عنوان متحد انگليس و در كنار متفقين بود و بدون هيچ‌گونه پرده‌پوشي، همان كار هيتلر و متفقين را در كشتار هموطنان يهوديِ خود، انجام مي‌دادند و دستشان به خون همكيشانشان آلوده است و چنين افرادي نمي‌توانند مدعي عدالت باشند.
(9) آيا دولت اسرائيل و فرهنگ صهيونيستي برآمده از تورات و مذهب يهود است؟
بنيانگذار جنبش صهيونيستي و انديشة تأسيس دولت اسرائيل در سال 1860 در اروپاي شرقي به دنيا آمد. تئودرهرتسل (1860ـ1904) با انتشار كتاب «دولت يهود» در 1896، مكتبي را بنيان نهاد كه در طول نيم قرن پس از آن، با روشهايي كه پيشنهاد كرده بود، پيش رفت. اين كتاب را تورات صهيونيسم لقب داده‌اند و حكم اساسنامة تشكيل دولت صهيونيستي را دارد.
هرتسل، با احساس مسووليت در قبال وضعيت اسفبار يهوديان در كشورهاي گوناگون و در فضاي ضد يهودي اروپا، كتاب خود را منتشر كرد و از آنجا كه اين موضوع در صدر اخبار اروپاي غربي آن زمان قرار داشت، بازار پر رونقي پيدا كرد؛ هرتسل نقشة خود را از نمونه‌هاي كمپانيهاي استعماري انگليس الهام گرفت و به همين خاطر، در سال 1902، طرح خود را براي سيسيل رودز ـ يكي از معروفترين استعمارگران انگليسي در آفريقا ـ كه رودزيا به نام اوست ـ فرستاد و از او خواست كه در مورد «برنامة استعماري‌اش» اظهار نظر كند. نقطة آغاز هرتسل براي تحقق آرمانهايش، كسب يك مجوز و فرمان استعماري از سوي يك قدرت غربي بود كه نقشة او را براي سكونت يهود در فلسطين تضمين نمايد.
هرتسل داعيه مذهب نداشت و مسألة يهود را به عنوان يك معضل ملّي و صرفاً براي اسكان آنان مطرح مي‌كرد. بنيانگذار صهيونيسم، بار‌ها خودش را به عنوان يك «لا أدري» معرفي مي‌كرد و صراحتاً مي‌گفت كه: «صهيونيسم يك مكتب سياسي و ناسيوناليستي و يك برنامة استعماري است نه يك جنبش يهودي» و بنابراين، در ذات و شالودة نظرية «دولت يهود»، اخلاق و ضوابط ديني مطلقاً مطرح نبوده است؛ درعين‌حال، هرتسل مي‌دانست كه هر ناسيوناليسمي نيازمند قدسي‌كردن دعوتهاي خويش است [و اين همان رمزي است كه در فرانسه و آفريقاي جنوبي و آلمان و آرژانتين نيز به كار گرفته شده است] و مي‌دانست كه تعصب صهيونيستي، تنها با استناد به مذهب موسايي از مقبوليت برخوردار مي‌شود؛ هرتسل و رهبران صهيونيست، با درك اهميت اين نكات در پيروزي و رسيدن به هدف، با برخوردي گزينشي با تورات و تبديل آن به ابزار سياست و با تكيه بر وعدة تورات مبني بر اعطاي سرزمين فلسطين به فرزندان حضرت ابراهيم (ع) و باب روز كردن وعدة نياكاني و بهره‌گيري از آن به عنوان يك سند مالكيّت الهي و حالت قدسي بخشيدن به قوميّت و همچنين ابعاد ملي دادن به اين قوم خانه به دوش، تمام زمينه‌هاي لازم براي فريب و جذب يهوديان و مطالبة فلسطين را يكجا فراهم كردند. تأكيد بر اين مطلب ضرورت دارد كه استناد صهيونيست‌‌ها به برگزيدگي بني‌اسرائيل و وعدة الهي مندرج در كتاب مقدس، براي تملّك از نيل تا فرات، عناصر اصليِ توجيه ايدئولوژيك براي ايجاد دولت اسرائيل است چنان‌كه اگر مفاهيم قوم برگزيده و سرزمين موعود را برداريد، بنياد صهيونيسم فرو مي‌ريزد.
و چنين شد كه اين «ناسيوناليسمِ صهيونيستيِ قدسي شده»، سرمستي و اميدي را كه هرگز سابقه نداشت، در ميان قوم يهود پديد آورد. هرتسل، با اطمينان، بر آورده شدن آرزوهاي چند هزار ساله را، در پناه يك دولت نيرومند، نويد مي‌داد و از اينرو، كاملاً قابل پيش‌بيني بود كه نظرياتش در ميان توده‌هاي آسيب‌ديده و برخي رهبران يهود پذيرفته شود اما استقبال از طرح هرتسل و تبديل سريع آن به يك جنبش، دلايل ديگري هم داشت؛ فلسطين در قلب امپراتوري عظيم عثماني قرار داشت و به لحاظ اقتصادي و سياسي، از مناطق طلايي شمرده مي‌شد و جدا كردن آن از قدرت اسلام و تجزية حكومت عثماني، پيروزي بزرگي براي غرب و به‌ويژه، انگلستان استعمارگر به حساب مي‌آمد و انگليس به كمك صهيونيست‌‌ها موفق شد اين دو كار بزرگ را با هم انجام دهد؛ از اينرو مي‌توان گفت كه پيدايش و ظهور صهيونيسم سياسي براي تضعيف اسلام و به‌ويژه استقرار آن در فلسطين، آرزو يا اختراع بريتانياي استعمارگر بوده كه به وسيلة يهود انجام شده است. بريتانيا، صهيونيست‌‌ها را نمايندة قوم يهود تلقي مي‌كرد و نقش انگليس به عنوان بزرگ‌ترين حامي در ايجاد دولت اسرائيل به گونه‌اي كليدي بود كه گروهي از صهيونيست‌‌ها براي اين كشور، ارزش و اعتباري همانند كوروش قائل شده‌اند.
هرتسل مرتباً با قدرتمندان سياسي تماس مي‌گرفت و به آنان اعلام مي‌كرد كه ما، براي اروپا، پيش‌قراول و نگهبان پيشرفت تمدن در برابر بربريّت خواهيم بود و آن‌ها را براي دريافت رشوه و همكاري با صهيونيست‌ها، وسوسه مي‌كرد. هرتسل دو بار با پادشاه عثماني تماس گرفت و پيشنهاد خريد فلسطين را با مبالغي كلان، براي اسكان يهود به ميان آورد كه هر بار با مخالفت و خشم سلطان عثماني مواجه شد و يك بار هم با ويكتور آمانوئل، پادشاه ايتاليا ملاقات كرد تا او را در عوض كمك يهوديان به ايتاليا براي اشغال ليبي، وادار كند كه پادشاه عثماني را به قبول حق خود مختاري صهيونيست‌‌ها در فلسطين ترغيب نمايد كه اين‌هم به نتيجه نرسيد؛ بنابراين، مهم‌ترين دليل حمايت سرسختانة قدرتهاي اروپايي و به خصوص انگليس و سپس فرانسه از اسكان يهود در فلسطين و گسترش صهيونيسم، همين انطباق هدفهاي دولتهاي استعماري با نظريات و پيشنهادات هرتسل بوده است؛ همچنين، شرايط سخت زندگي در اروپا، به‌ويژه بين سالهاي 1914 تا 1948، وقوع دو جنگ جهاني و آزار يهوديان در آلمان و صد‌ها هزار كشته و معلول و بي‌پناه و بي‌خانمان يهودي، در اثر بمبارانهاي متفقين نيز، از ديگر عوامل مؤثر بعدي در پذيرش نظريات هرتسل و «دولت اسرائيل» به شمار مي‌آمدند زيرا سكونت در يك منطقة آسيايي و به دور از درگيريهاي اروپاييان و زندگي آرام و تحت حمايت يك حكومت يهودي، منتهاي اميد و آرزوي آنان بود.
جنايت‌ها و بدرفتاريهاي نازي‌ها با يهوديان، بهترين توجيه براي جلب حمايت بين‌المللي از يهود و اِسكان آنان در فلسطين را فراهم كرد و به اصرارشان براي داشتن يك وطن ملي افزود و از اين‌رو بي‌گمان، هيتلر و آلمان نازي هم ـ به سهم خود ـ در غصب فلسطين و ايجاد دولت اسرائيل و تمام كشتارهايي كه شده و مي‌شود با انگليس و آمريكا شريك‌اند.
در سال 1948، انگليس خود را از مسأله يهود كنار كشيد و در ميان بي‌خبري و سكوت اعراب، دولت اسرائيل به وجود آمد و ويتسمان به عنوان رئيس جمهور و بن‌گوريون به سمت نخست‌وزير برگزيده شدند. در سال 1949، دولت اسرائيل با اراده و حمايت مستقيم آمريكا، با اين سه شرط، به عضويت سازمان ملل برگزيده شد:
1ـ به وضعيت اورشليم دست نزند؛
2ـ به اعراب فلسطيني اجازه دهد كه به سرزمين خود بازگردند؛
3ـ مرزهاي تعيين شده و نحوة تقسيم اراضي را محترم شمارد.
چنان‌كه مي‌دانيم اسرائيل به هيچ يك از اين شرط‌ها عمل نكرد و از ابتداي تشكيل تاكنون، همة قطعنامه‌هاي سازمان ملل و تعهدات رسمي و منطقه‌اي خود را نيز، زير پا نهاده است و رهبران صهيونيست، بار‌ها قوانين و قراردادهاي بين‌المللي را، «كاغذ پاره» خوانده‌اند.
در آغاز، بسياري از ربيّون يهود در كشورهاي گوناگون با قرائت سياسي از دين يهود و تشكيل دولت مخالفت داشتند و از يك يهوديّت پيامبرانه و معنوي در برابر يك صهيونيسم سياسي دفاع مي‌كردند و حتي برخي از ربيّون، تعريف يهوديّت به عنوان يك موجوديّت ملي را، «ارتداد» خواندند و نخستين واكنشهاي سازمان‌ها و انجمن‌هاي يهودي در فرانسه و اتريش و انگليس و حتي در خود آلمان نيز بر همين منوال بود اما پس از موفقيتهاي اوليّه و كوچاندن صد‌ها هزار يهودي و اسكان آنان و ايجاد امنيت نسبي و به‌ويژه بعد از تصاحب «سرزمين بدون مردم براي مردم بدون سرزمين»، رفته رفته از مخالفت‌ها كاسته شد؛ زيرا دولت اسرائيل، عملاً مسووليت انحصاري مطالبة حقوق فراموش‌شدة يهود و همچنين تضمين يك پيشگويي پيامبرانة توراتي و وعده‌هاي الهي در خصوص فلسطين را بر عهده گرفته و بلكه اين آرزوي بزرگِ قوم را محقق كرده بود. اگرچه برخي از علماي يهود تا دم مرگ از افشاي استحالة مذهب يهود به صهيونيسم سياسي و دفاع از يك يهوديت پيامبرانه در برابر يك صهيونيسم دولتي باز نايستادند، اما صهيونيسم اسرائيلي، با حمايت بي‌قيد و شرط آمريكا و به لطف گروه‌هاي فشار، توانست خود را به عنوان نيروي مسلّط تحميل كند و ربيّون مخالف را به حاشيه براند.