kayhan.ir

کد خبر: ۱۵۵۲۳۶
تاریخ انتشار : ۰۴ اسفند ۱۳۹۷ - ۲۰:۱۷

نگاهی به زندگی شهیدانی از روستای حیدره همدان-قسمت دوم


 
در کوچه باغ‌های روستای حیدره بالای شهر از توابع همدان، گل‌های شقایق فراوانی وجود دارد، به گونه‌ای که مانند پارچه‌ای قرمز رنگ از دور نمایان هستند و برخی این منطقه را سرزمین گل‌های شقایق می‌نامند و چه زیبا چنین نامی‌بر این دیار نهاده شده است، روستایی که با وجود جمعیت اندک 30 جوان رعنا را در راه دفاع از دین و قرآن فدا کرده و اکنون نام این شهدا در گوشه گوشه روستا بر سر کوچه‌ها جلوه‌گری می‌کند.
شهیدانی چون محمدرضا خورشیدی که پنهانی دفترچه حقوق خود را به یک نیازمند داده بود، شهید حسن حیدری که هنگام خداحافظی‌گریه مصطفی خردسالش را بی‌پاسخ می‌گذارد مبادا که محبت فرزند او را از رفتن باز دارد و یا شهید مجید کوثری که قبل از موعد مقرر سربازی پنهانی وسایلش را برمی‌دارد و راهی جبهه می‌شود تا مبادا از کاروان عاشوراییان جا بماند...
 قسمت اول این گزارش، درباره شهیدان رضا سیفی و داوود رسولی، 14 بهمن در صفحه فرهنگ مقاومت منتشر شد.
سید محمد مشکوهًْ الممالک
اگر به عقب برگردیم باز هم می‌گذارم به جبهه برود
همسر شهید حسن حیدری در رابطه با شهیدش می‌گوید: روزی که به من خبر دادند که شهید شده، اصلا در حال خودم نبودم، اصلا حالم را به یاد ندارم و الان هم که آن روز یادم می‌آید بدنم می‌لرزد؛ همه این سالها خیلی سخت گذشت اما با کمک پدر و مادرم توانستم آن را پشت سر بگذارم. در همان سال‌های اول مادرشوهرم می‌گفت بچه‌ها را بگذار و برو، تو جوان هستی و می‌توانی به زندگیت برسی؛ اما من گفتم می‌خواهم بمانم و بچه‌هایم را بزرگ کنم.
بچه‌ها خیلی اذیت می‌کردند، مخصوصا مصطفی، وقتی اُسرا می‌آمدند دخترم‌گریه می‌کرد و می‌گفت چرا پدر من نمی‌آید. به یاد دارم که وقتی هم پدرشان داشت می‌رفت مصطفی خیلی‌گریه کرد؛ اما او پشت سرش را نگاه نکرد و گفت محبت بچه اجازه نمی‌دهد که من بروم. الان هر دو آنها عاشق انقلاب هستند.
اگر باز هم زمان به عقب بر می‌گشت می‌گذاشتم همسرم به جبهه برود چون می‌دانم که خدا به انسان کمک می‌کند و صبرش را هم می‌دهد، همواره همسرم را در زندگیم حس می‌کنم و اصلا به نبودش فکر نمی‌کنم؛ با این حال حاضر بودم الان جانباز باشد؛ ولی باشد.
چشم به راهش هستم
مادر شهید حجت مکاری عنوان کرد: حجت 18 ساله بود که به جبهه رفت؛ البته دو سال در بسیج و سپاه بود، در مسجد هم خیلی فعالیت می‌کرد، به او گفتم مادر نرو، گفت اگر شما بگویید نرو، مادر دیگری هم بگوید نرو که نمی‌شود، ما می‌خواهیم برویم از مملکت خود دفاع کنیم. خیلی امام(ره ) را دوست داشت و می‌گفت به خاطر امام باید بروم. من هم راضی شده بودم. حالا هم او را با همان لباس‌هایش می‌بینم و چشم به راهش هستم.
انگار به خدا نزدیک می‌شوم
شهید رحمان ولی‌پور در سال 1344 در شهر همدان در خانواده‌ای مذهبی متولد شد، در سن شش سالگی پدرش را از دست داد و سرپرستی او و برادران و خواهرش را مادرشان به عهده گرفت.
برای اولین بار در تاریخ 12 فروردین سال 62 لباس مقدس بسیجی را به تن کرد و عازم منطقه عملیاتی سرپل ذهاب شد و در عملیات والفجر 5 در گروهان موتوری لشگر انصار الحسین(ع) همدان دلیرانه در دفاع مقدس حضور موثر داشت.
در پی شهادت دوست عزیزش و دیگر رزمندگان شهید و شور و شوق و‌اشتیاق فراوانی که به خطوط مقدم داشت و از طرفی نیاز شدید به تقویت یگان دریایی به آن یگان پیوست و در عملیات والفجر 8 شرکت نمود.
پس از عملیات والفجر 8 به جزیره مجنون منتقل شد، در نخستین نامه‌ای که از جزیره مجنون برای دوستش فرستاد نوشته بود: «انگار تازه تازه دارم به خدا نزدیک می‌شوم.»
او در جزیره مجنون مسئولیت هدایت قایق‌های موتوری که حامل دوشکا بود را به عهده داشت و در کنار دیگر رزمندگان عاشقانه جهاد می‌کرد. تا اینکه با اصابت ترکش دست وی مجروح شد و چند روز بعد از آن در روز شنبه 27 اردیبهشت ماه سال 65، مصادف با 7 رمضان 1406 به همراه فرمانده گردان 153 لشکر انصارالحسین(ع)، سردار حاج محسن عینعلی در اثر ترکش گلوله‌ها به شهادت رسید.
دنیا برایم بسان قفسی سنگین می‌ماند
شهید خیرالله رضایی با عضویت در تیپ محمد رسول‌الله(ص) گردان 2 پانزدهم آبان 1361 با زهر کینه و عداوت بعثیان کافر مجروح شد. پس از ماه‌ها بستری در بیمارستان‌های مختلف ایران، از قسمت نخاع و اعصاب و روان دچار معلولیت و در نهایت با 70 درصد جانبازی گوشه نشین شد. او پس از بیست و یک سال تحمل درد و رنج مداوم در نهایت، در سالگرد مجروحیتش با کوله باری از درد به ملکوت اعلا پیوست.
همیشه می‌گفت: این زمین بوی غریبی می‌دهد، بوی قرآن‌های جیبی می‌دهد، سرزمین کربلا یادش بخیر. شهید رضایی می‌گفت: دنیا برایم بسان قفسی سنگین می‌ماند. من محکوم به ماندن کنج این قفس می‌باشم.
شوق ازدواج با جانباز
همسر شهید جانباز ناصر رحمانیان برایمان می‌گوید: در نوجوانی با شهید ازدواج کردم، در شرایطی که از وضعیت جانبازی شهید مطلع بودم، وی سختی‌های زندگی با یک جانباز را به امید رضای خداوند به جان خریده و از ذکر صلوات و توسل به اهل بیت (ع) برای گذر از تمامی ‌این سختی‌ها یاری جسته و اکنون تنها انتظار او این است تنهایش نگذاریم...
 قبل از اینکه ازدواج کنیم آقا ناصر به عنوان بسیجی وارد جبهه شده بود، یک سال اول ایلام بود و از ناحیه پا ترکش خورده بود، در راهپیمایی روز قدس هم در نماز جمعه از پشت سر ترکش خورده بود.دو سال بعد از جانبازی‌اش ازدواج کردیم. واقعا هم لطف و کمک خدا بود که توانستم با سن کمی‌که داشتم در کنار همسرم بمانم، از ابتدای زندگی هر جا به مشکلی برمی‌خورم صلوات می‌فرستم و این ذکر همواره یار و مددکار من بوده است.
شهادت را عروسی می‌دانست
سید شرف احمدی مادر شهید مجید محبی مراد در رابطه با فرزند شهیدش اظهار داشت:
وقتی مجید می‌خواست به جبهه برود دو برادر کوچکترش در جبهه بودند، گفتم بگذار آنها بیایند بعد تو برو، گفت آنها جای خودشان رفته‌اند و من هم جای خودم، آنها آمدند؛ ولی مجید هم چنان در جبهه بود، آن زمان هنوز پدرش زنده بود. قبل از رفتن حنا گذاشته بود، می‌گفتند عروسی ماست، شهید می‌شویم.
به تازگی یک موتور خریده بود، گفت اگر نروم با این موتور تصادف می‌کنم و می‌میرم و یا اینکه جنگ تمام می‌شود و بعد از چندین سال می‌میرم، پس چه بهتر که بروم جبهه و شهید شوم، من نمی‌خواهم در رختخواب بمیرم، من هم گفتم برو خدا پشت و پناهت.وصیتنامه‌اش را هم نوشته بود و گذاشته بود لای قرآن و به همسایه‌مان گفته بود که اگر برنگشتم آن را باز کنید.
روزی که خبر شهادتش را آوردند من خانه نبودم، پدرش را هم برای شناسایی پیکرش برده بودند، وقتی هم به خانه رسیدم دیدم کوچه شلوغ است، یکی از همسایه‌ها آمد و گفت بدبخت شدی، گفتم اصلا بدبخت نشدم، سرم هم بالاست، شهادتش برای من افتخار است.
حمید محبی مراد برادر شهید نیز در رابطه با مجید صحبت کرد و گفت: او بچه آرامی‌بود، درس و نقاشی‌اش هم خوب بود، دانشگاه هم قبول شد؛ اما جبهه را ترجیح داد، چون نقاشی‌اش خوب بود عکس شهدا را به صورت کلیشه در می‌آورد و همراه با دوستانش تصاویر شهدا را روی دیوارها طراحی می‌کردند. یکی دیگر از کارهای او این بود که با پیگیری از شهرداری نام خیابانی را به نام شهید شهسواری تغییر داد. برادرم معتادها را جمع‌آوری می‌کرد و آنها که صدای خوبی داشتند تشویق می‌کرد که مداحی کنند تا به این وسیله آنها را از اعتیاد دور کند.
دیده بانی را در سربازی آموزش دیده بود و در جبهه هم دیده بانی می‌کرد؛ یک بار قبل از عملیات گیلان غرب که در حال حرکت از سنگر به سمت جلو و محل دیده بانی بوده او را با خمپاره زده بودند و مچ پایش قطع شده بود و پشتش هم ترکش خورده بود.
در بخشی از وصیتنامه شهید محبی مراد آمده است: در هر کجا می‌باشید دعا به جان امام این پیر خمین بکنید و از خط ولایت فقیه جدا نشویدکه تا زمانی که در خط ولایت فقیه و روحانیت باشیم ضربه نخواهیم خورد و ان‌شاءالله پرچم لا‌اله‌الا‌الله و محمد رسول‌الله(ص) در تمام‌ جهان طنین خواهد افکند. در آخر از پدر و مادرم می‌خواهم و از برادران نیز می‌خواهم برای من ‌گریه نکنند و برای امام حسین(ع) و علی‌اکبرش و شهدای کربلا‌ گریه کنند و دعا به جان امام بکنند.
دفترچه حقوق خود را به ضعیفان داد
نصرت‌الله خورشیدی پدر شهید خورشیدی که خود از جانبازان دفاع مقدس است سال‌های چشم‌انتظاری بازگشت فرزندش از اسارت را گذرانده؛ اما پس از آن هم شاهد درد جراحات، و در نهایت شهادت فرزندش بوده و اکنون با خاطرات فرزندش زندگی می‌کند و وقتی با او هم‌کلام شدیم، قطره‌ای از دریای حرف‌های دلش را برایمان بازگو کرد.
وی اظهار داشت: در جبهه ترکش خورده بود، همه بدنش پر از ترکش بود، پای راستش هم شکسته بود که آن را بسته بودند و خوب شده بود، شیمیایی هم بود، در همان اوایل، در 13 سالگی در حمله میمک اسیر شد، در اردوگاه موصل1 بود، به هم نامه می‌نوشتیم تا اینکه در 21 سالگی، در سال 68 که اسرا آزاد شدند به کشور برگشت. وقتی برگشت هر کاری کردیم که از شکنجه‌ها برایمان بگوید نگفت. حاج آقا ابوترابی می‌گفت هر وقت می‌خواستند ما را شکنجه کنند، خورشیدی می‌آمد جلو و می‌گفت من را بزنید، حاج آقا را نزنید.
مدتی گذشت و یک روز رفتیم همدان، در یکی از خیابان‌ها مردی کفش دوز بود که وقتی ما را دید دوید و آمد دست انداخت گردن پسرم و گفت تو خیلی به گردن ما حق داری، ما خیلی ناتوان بودیم، خدا خیرت بدهد. پسرم من را به او معرفی کرد، بعد هم رو به من گفت به مادر و خانمم چیزی نگو، من دفترچه حقوق و خوار و بارم را به این بنده خدا داده‌ام، او پنج دختر دارد، مریض‌حال است و نمی‌تواند کار کند، دخترها هم باید به خانه بخت بروند.
38 سالش بود که شهید شد و از او دو پسر و یک دختر به یادگار مانده است.
حکمت‌اله رضایی که از همرزمان شهید خورشیدی بوده نیز از شهید برایمان گفت: زمانی که من فرمانده پایگاه حیدره بودم او بسیجی بود و فعالیت خوبی داشت و با توجه به اعزام‌هایی که ما داشتیم یکی از افرادی که داوطلبانه اعزام شد محمدرضا بود، وقتی هم که پس از هشت سال از اسارت برگشت مردم با ذوق و علاقه فراوان به استقبال او آمدند و فضای روستا برای مدت طولانی تغییر کرده بود.
آزاده‌ها را در اختیار خودشان گذاشتند که در نهادهای مختلف گزینش شوند و آقا رضا سپاه را انتخاب کرد برای ادامه خدمت به استخدام سپاه درآمد؛ اما به دلیل عوارض ناشی از اسارت و شکنجه‌هایی که دیده بود مدتی در بیمارستان تهران بستری شد و بعد ازکمیسیون پزشکی او را به آلمان اعزام کردند، که در آنجا به شهادت رسید.
روحیه جهادی داشت
مادر شهید مجید کوثری 8 سال است که به فرزند شهیدش پیوسته و اکنون دو خواهر بزرگ‌تر مجید از او برایمان می‌گویند. اقدس کوثری خواهر شهید کوثری که حدود 20 سال از شهید بزرگ‌تر بوده در رابطه با شهید گفت: اخلاق مجید خیلی خوب بود، مهربان و دلسوز بود، در صحرا به پدرمان کمک می‌کرد، او 35 سال است که شهید شده است و در حیدره در جوار امام‌زاده دفن شده است.
17 سالش بود که از طریق خدمت سربازی رفت جبهه، سه ماه خدمت کرد و بعد هم شهید شد، در این مدت هر وقت می‌آمد به همه سر می‌زد، می‌گفت وقتی من شهید شدم‌ گریه نکنید.
طوبا کوثری خواهر دیگر شهید اظهار داشت: مجید حدود 13 سال از من کوچک‌تر بود، رفتارهای او را به خاطر دارم، وقتی که مسجد می‌رفت، آنجا را تمیز می‌کرد، به خادم‌ها کمک می‌کرد، به پرندگان مسجد غذا می‌داد.
 موقعی که می‌خواست برود پدرم گفت هنوز به سن سربازی نرسیده‌ای نرو؛ اما او پنهانی وسایلش را برداشت و گذاشت زیرزمین، ما وقتی فهمیدیم که دیدیم راه افتاده و دارد می‌رود، هر چه‌گریه کردیم و گفتیم نرو، قبول نکرد و گفت باید بروم. خدا به او و دیگر شهدا روحیه‌ای داده بود که بروند جهاد کنند تا ما اینجا در آسایش و راحتی زندگی کنیم.
سه بار آمد مرخصی، برای آخرین باری که آمده بود با یکی از دوستانش رفته بود و قبر خودش و یکی دیگر از دوستانش را که او هم بعدا شهید شد را نشان داده بود و به دوستانش گفته بود این آخرین باری است که من می‌روم. او از شهادت نمی‌ترسید؛ بلکه شوق داشت، در آخر هم در سردشت در راه مبارزه با منافقان به شهادت رسید.
مجید با یکی از دوستانش رفت و پیکرشان هم با هم آمد، وقتی شهدا را آوردند باران تندی بارید؛ در صورتی که مدتی بود باران نیامده بود و همه می‌گفتند از برکت شهداست.
وقتی مجید شهید شد، پدرم ما را تسلی می‌داد و می‌گفت اینها برای ما رفتند، ما همیشه به یاد او هستیم، به یاد همه شهدا و امام هستیم. اینجا به هر کوچه‌ای که می‌رسیم عکس شهیدی را می‌بینیم، نباید اینها را فراموش کنیم و می‌دانم اگر مجید برگردد از همه می‌خواهد که این انقلاب پابرجا باشد.
فاطمه دخترعمو و خانم برادر مجید که در بین صحبت‌های او را نادر خطاب می‌کرد چند جمله‌ای از شهید برایمان گفت و اظهار داشت: زمانی که داشتیم پشت‌بام را درست می‌کردیم دستش را گذاشت روی دیوار و رد دستش افتاد، گفتم این چه کاری است که می‌کنی؟ گفت این یادگاری است و آن یادگاری هم تا چندین سال باقی بود.
وقتی می‌خواست برود وصیتنامه‌اش را دیدم، گفتم این چیست؟ خندید و آن را از دستم گرفت. وقتی هم پیکرش را آوردند نامه در جیبش بود...
مادر شهید عباس حیدری که در کلمه کلمه صحبت‌هایش دلتنگی موج می‌زد از عباسش گفت، از اینکه او خیلی مظلوم بود و مهربان و اهل صله رحم، اینکه همیشه هوای خانواده را داشته: عباس تا کلاس پنجم درس خوانده بود و مجرد بود، زمان جنگ بود که رفت سربازی و در 20 سالگی، در دوم فروردین 66 در شیخ صالح عراق بر اثر بمباران شیمیایی به شهادت رسید.
پدر شهید در رابطه با شهید گفت: او به این نظام وابسته بود و عاشق رهبری... برای سربازی 48 ساعت وقت داشت که برود؛ اما او صبر نکرد و 24 ساعت زودتر رفت، یک بار وقتی ما از مکه آمدیم او آمد مرخصی؛ ولی بعد از آن دیگر برنگشت.
خواهر شهید نیز در ادامه عنوان کرد: روزی که خبر شهادتش را به ما دادند، مادرم آمده بود خانه ما برای دید و بازدید عید، چند نفر آمدند در خانه ما و گفتند که گویا عباس حیدری شهید شده است، برای شناسایی بیایید، شیمیایی شده بود و سوخته بود...
وی در آخر تأکید کرد: خون شهدا به خاطر حجاب ریخته شد؛ اما الان خیلی‌ها حجابشان را رعایت نمی‌کنند، ما از این بی‌حجابی‌ها شرممان می‌آید.
سعید برادر شهید نیز خاطرنشان کرد: در این مدتی که عباس شهید شده خیلی سراغ ما نیامدند، ما کنار بودیم و فقط سراغ شهدای خاص می‌رفتند.
ایرج حیدری پسرعموی شهید که از دوستان نزدیک شهید بوده تصریح کرد: عباس خیلی شوخ بود و روزهای خوبی را با هم داشتیم، ما سه ماه اختلاف سنی داریم، از زمان مدرسه با هم بودیم، با هم فوتبال و صحرا را با هم بودیم، زمان خدمت از هم جدا شدیم، من رفتم لشکر انصار و عباس رفت لشکر نبی اکرم (ص)، خیلی هم دوست داشت بیاید پیش من اما نشد.
وی در پایان گفت: آنهایی که نبوده‌اند اگر برایشان تاریخ جنگ را بگوییم باور نمی‌کنند و فکر می‌کنند که قصه می‌گوییم؛ ولی امروز هم هر جا لازم باشد برای دفاع از میهنم و به خاطر خون شهید می‌روم، چه مبارزه با منافقان داخلی باشد و چه دشمن خارجی باشد.
آنچه خواندید شرح بسیار مختصری از زندگی تعدادی از شهدای گران‌قدر روستای حیدره بالای شهر همدان بود که در حد بضاعت اندکمان به رشته تحریر درآوردیم؛ لذا از همه خانواده‌های شهدای حیدره بالای شهر که نتوانستیم به حضورشان برسیم تقاضا داریم که عذر تقصیر بپذیرند و ما را از دعای خیر خود محروم نسازند.
در پایان به رسم ادب نام همه شهدای این خطه را ذکر می‌کنیم:
اسامی ‌شهدای والا مقام
روستای حیدره بالای شهر همدان
1. سید ناصر موسوی فرزند سید عباس
2. حسن حیدری فرزند عیسی
3. محمود حیدری فرزند محمد
4. عباس حیدری فرزند عبدالله
5. حسین حیدری فرزند علی
6. جواد همتی فرزند علی
7. ولی‌اله اندامی‌ فرزند حبیب‌اله
8. هادی اندامی ‌فرزند حاجی
9.  محمد اندامی ‌فرزند حاجی
10. مهدی اندامی ‌فرزند حاجی
11. حمید طاهری فرزند غلامعلی
12. محمد طاهری فرزند غلامعلی
13. مصطفی صنوبری فرزند یوسف
14. حسن صنوبری فرزند یوسف
15. صادق مستقیمی ‌فرزند علی
16. محمدرضا خورشیدی فرزند نصرت‌الله
17. خیراله رضایی فرزند سالار
18. مجید کوثری فرزند علی
19. نادعلی عابدینی فرزند
20. رضا سیفی فرزند حسن
21. ناصر رحمانیان فرزند محمد
22. حجت مکاری همدانی فرزند سیفعلی
23. رحمان ولی‌پور
24. مهدی پوراحمدی فرزند علی
25. مجید محبی مراد فرزند محمد
26. غلامرضا بهرامی‌متین فرزند عزت‌اله
27. داوود رسولی فرزند حجت‌اله
28. محمدحسن پناهنده فرزند