kayhan.ir

کد خبر: ۱۵۰۹۰۴
تاریخ انتشار : ۰۹ دی ۱۳۹۷ - ۱۸:۴۷
نگاهی به فیلم «بمب؛ یک عاشقانه»

چطور می‌توانیم از «بمب» یک عاشقانه بسازیم؟!

محمدرضا محقق

ای کاش وقتی با یک فیلم ایدئولوژیک و محتوازده‌ای مثل «بمب» روبروییم، می‌توانستیم امیدوار باشیم که لااقل مقدمات و ابتدائیات فرم و تصویر و ادوات سینمایی- حداقل تکنیکش، اگر نه فرم- لحاظ شده باشد، نه اینکه ما با مجموعه تصاویری روبرو باشیم که همه چیز را از قبل در ذهن ما فرض کرده و هیچ چیز را تدارک ندیده جز زیبایی بصری دهه شصتی با حرکت دوربین شاعرانه و قاب بندی‌های کارت پستالی! خب؛ این چه کاری است؟! می‌رفتیم نمایشگاه نقاشی یا شهرک‌های سینمایی یا آلبوم‌های خانوادگی‌مان را زل می‌زدیم. خیلی هم دقیق‌تر ومستندتر و جذاب‌تر و البته «نوستالژیک‌تر» از فیلم شما دوستان هم بود! گاف‌های شما را هم نداشت!
به هر حال؛ «بمب، یک عاشقانه» دومین اثر پیمان معادی -که به عنوان یک بازیگر مورد احترام نگارنده است- در مقام کارگردانی پس از تجربه‌هایی که در حوزه نویسندگی و بازیگری داشته، فیلم چندپاره، گسسته، کند و ابتری است و شاید این کندی و ابتر بودن بیشترین و دقیق‌ترین وجوه فیلم باشد. ما دقیقا با یک چند پاره روبروییم.
از فضای هجوآمیز و طنازانه مدرسه با آن همه ‌اشارات و کنایات و لودگی‌های تند و رادیکال مدیر و ناظم و معلم‌ها گرفته تا قاب بندی‌های شیک و زمخت «نوستالوژی گرا»ی فیلم از دهه شصت و دوران جنگ، که رسما فیلم را هم از نفس می‌اندازد و هم در یک دو قطبی عجیب و گسستگی مهیب گرفتار می‌کند. معلوم است که نه در مقام نویسندگی و نه در مقام کارگردانی توجه یا توانایی فایق آمدن بر این دو گانه نادرست وجود نداشته است.
خب؛ در خلاصه داستان فیلم آمده است: در میانه سال‌های جنگ و در اوج بمباران هاى تهران، روزگار با بيم و ترس می‌گذرد. اما عشق و دل‌دادگی و زندگی و امید، هراس ملموس مرگ را به فراموشى مي‌سپارد؛ رفتگان در كلماتِ زندگان تكرار مي‌شوند. مرگ، سؤال مطلق است و عشق، ابهام مکرر. «بمب؛ يك عاشقانه» با کورسوی اميدبخش زندگی کار دارد نه با سیاهی مطلق مرگ.
ما که از این انشاپردازی‌ها چیزی نمی‌فهمیم و باید برویم سراغ فیلم تا ببینیم موضوع چیست. بنابراین اجازه دهید جور دیگری خلاصه داستان فیلم بمب را مرور کنیم:
ایرج (پیمان معادی) و میترا (لیلا حاتمی) زن و شوهری فرهنگی هستند که در تهران سال 66 و در میانه بمباران‌ها دچار سردی شده‌اند و قهر کرده‌اند. آنها آن قدر به انتها رسیده‌اند که حتی پس از شنیدن صدای آژیر قرمز هم به پناهگاه نمی‌روند و چیزی برای از دست دادن ندارند. از طرفی یکی از شاگردان ایرج در نوجوانی عاشق دختر همسایه شده است و به همین دلیل معتقد است که بمباران را دوست دارد و در این مسیر به خطرهای کودکانه دست می‌زند. و البته ضلع سومی هم هست که مربوط می‌شود به عشق میان سرباز کشته شده در جنگ و دختر وامانده در میانه حسرت و دلدادگی!
خب؛ البته قصه فیلم در واقع با هیچ‌یک از این خرده پیرنگ‌های ابتر و بی‌حال شروع نمی‌شود و فقط وقتی نشانه‌های شروع را می‌بینیم که نیمچه روایت فیلم رخ می‌نماید: پسر بچه‌ای در حین بمباران و وضعیت قرمز که همه‌ اهالی ساختمان در پناهگاه دور هم جمع شده‌اند، عاشق دختر همسایه‌شان می‌شود. لابد یک «نگاه شاعرانه که به جنگ یا مفاهیمی همچون مرگ، رنگ و بوی دیگری می‌دهد.» از اینجاست که فیلم یک موقعیت گسسته را شکل می‌دهد و وارد فضای مدرسه می‌شود وکل حال و هوایش عوض شده و وارد هجو و فانتزی- و نه طنز- می‌گردد. فیلم لابد می‌خواهد نگاهی کنایه‌آمیز به وضعیت آن سا‌‌ل‌های بچه‌ مدرسه ای‌ها هم داشته باشد. که البته به دلیل کینه‌های شخصی فیلمساز از بعضی چیزها و برخی مفاهیم و موقعیت‌ها، عملا کارکرد خودش را از دست می‌دهد و دافعه برانگیز می‌شود.
فیلم «بمب» به خصوص در آغاز، سکانس‌ها و پلان‌های کارت پستالی و مثلا نوستالژیکی را تدارک می‌بیند که در ادامه روایت، هیچ کارکردی ندارد و البته کند بودن ریتم فیلم هم مزید بر علت می‌شود و حال و همراهی را از مخاطب می‌گیرد.
اما شاید بتوان یکی از مهم‌ترین گره‌ها و مشکلات جدی فیلمنامه را در بی‌وجه و زمخت و ابتر بودن رابطه میان زوج جوان ردیابی کرد؛ در اینجا ما با بدترین بخش گسسته فیلم روبروییم. رابطه‌ای که اصلا معلوم نیست آغاز و انجامش چه بوده، چرا به بن‌بست و سردی و بی‌تعلقی کشیده شده و اصلا جایگاهش در فیلم چیست. مختصر آلمان‌ها و افکت‌هایی هم که در فیلم جاسازی شده بیش از حد سهل‌انگارانه و سست است و بعید است حتی مخاطب سهل گیر و ساده پسند را هم قانع کند.
البته فیلم بمب خیلی کوچکتر از آن است که بتواند ادعاهای ایدئولوژیک قلنبه را در خود بپروراند ولی فیلم چنین کاری کرده و چنان ادعاهایی را در خود تلنبار نموده و جا به جا به مخاطب یادآوری می‌کند! که البته این مسئله، بیشتر و پیشتر از همه در سکانس‌های پرت افتاده و بیرون زده مدرسه و حالت دفرمه و هجوآلود آن فضا رخ می‌نماید.
اینکه آیا ما با یک اثر ضد جنگ روبروییم؟ آیا در حال نقد و تخریب و هجو فضای آموزشی دهه شصت هستیم؟ اینکه آیا نیم نگاهی به تلخی‌های حضور سربازان در جنگ داریم و فارغ از همه مفاهیم آرمانی و ارزشی، در حال نمره دادنی مکانیکی و صرفا دنیایی- بر اساس معادلات ماتریالیستی- به جنگ و تبعاتش هستیم؟ اینکه اساسا تصویر و تصور ما از خود جنگ چه بوده و چه شده و چه هست، تا بعد برسیم به مفهوم ضد جنگ و بسنجیم که آیا دریافت و فهمی استاندارد و قابل دفاع از این مقوله داریم یا نه؟ و مهم‌تر از همه اینکه این تصویرسازی سینمایی آیا اساسا بر پایه یک درک و دریافت قابل تبیین هست یا نه، بالکل همگی روی هواییم و معلق در فضا؟! حالا گیریم که این فضا، با پلان‌های کارت پستالی فیلم بمب، تزیین هم شده باشد یا نشده باشد!
گفتیم که «بمب، یک عاشقانه» فیلم چندپاره، گسسته، کند و ابتری است. و شاید این کندی و ابتر بودن بیشترین و دقیق‌ترین وجوه فیلم باشد. ما دقیقا با یک چند پاره روبروییم و این را هم باید بگوییم که این مختصات بد و نقص‌های وخیم، بیش و پیش از اینکه به مفاهیم و محتویات فیلم مربوط باشد، به مقوله فرم و ارزش‌های سینمایی اثر برمی گردد.در واقع و به عبارت دیگر اصلا نیازی نیست وارد بحث‌های فرامتنی یا نقد مبتنی بر مفاهیم محتوایی فیلم شویم چرا که فقدان فرم و ساختار لرزان و نامستحکم فیلم اصلا راهی به دیار بحث‌های ایدئولوژیک فیلم باقی نمی‌گذارد و به تعبیر دیگر بحث بمب اصلا به آن مقولات نمی‌رسد و در همین ابتدای فرم متوقف می‌ماند!
البته فیلم برای لاپوشانی این نکات، انصافا تمهیدات خوبی را تدارک دیده و مقدمات جذابی را فراهم کرده؛ زوج بازیگران فیلم جدایی نادر از سیمین، نماهای کارت پستالی محمود کلاری، بازی خود او، بخش گسسته طنز-هجو- فیلم با حضور بازیگر معروف شب‌های برره- سیامک انصاری- و البته موارد دیگری که ردیف کردنش در اینجا دردی را از «بمب» دوا نمی‌کند!