دریای وصل (شعر)
مسعود ایمانی
از سنگلاخ دشت هم پای سرنوشت
در رود روزگار همواره جاریام
پایم به رفتن و چشمم به ماندن است
چون موج بیقرار از خود فراریام
این رود پرخروش اهل درنگ نیست
این شعر خوانده را از بَر نمیکنم
من قطره بودم و پیوستهام به رود
دریاییام ولی باور نمیکنم
هر برکهای که خود دریا نمیشود
بیراهه رفتگان مرداب دیدهاند
آنان که ماندهاند از اصل خود جدا
دریایی از سراب در خواب دیدهاند
از سنگلاخ دشت هم پای سرنوشت
در رود روزگار همواره جاریام
پایم به رفتن و چشمم به ماندن است
چون موج بیقرار از خود فراریام
این رود پرخروش اهل درنگ نیست
این شعر خوانده را از بَر نمیکنم
من قطره بودم و پیوستهام به رود
دریاییام ولی باور نمیکنم
هر برکهای که خود دریا نمیشود
بیراهه رفتگان مرداب دیدهاند
آنان که ماندهاند از اصل خود جدا
دریایی از سراب در خواب دیدهاند