kayhan.ir

کد خبر: ۱۲۲۱۸۴
تاریخ انتشار : ۰۶ دی ۱۳۹۶ - ۲۰:۵۶

به جمال، وارث کوثری، به خدا حسین مکرری(چشم به راه سپیده)



غرق خواب
وقتی شبیه فاطمه لبخند می‌زنی
بر چینی شکسته دل، بند می‌زنی
من غرق خوابم و؛ تو برای ظهور خویش
هر صبح جمعه، رو به خداوند می‌زنی
کی پرچم مقدس دارالخلافه را
بر قله رفیع دماوند می‌زنی!؟
در دولت کریم شما حرف فقر نیست
آقا تو حرف‌های خوشایند می‌زنی
بعد از زیارت نجف و طوس و کربلا
حتماً سری به فکه و اروند می‌زنی
با ‌اشک دیده آب به قبر مطهرِ
آنان که کشتگان فراقند می‌زنی؟
وحید قاسمی
ولی ابرها هنوز...
ای انتظار جاری ده قرن تا هنوز
بی تو غروب می‌شود ‌این روزها هنوز
اما هنوز چشم جهانی به راه توست
این جمعه آه می‌رسی از راه یا هنوز...؟
با ‌اشتیاق رؤیت تو رو به آسمان
هر چشم خیره است ولی ابرها هنوز...
باران پاک رحمتی و خاک می‌کشد
هر لحظه انتظار نزول تو را هنوز
تو وعده خدایی و جاری است یاد تو
در خواهش مکرر هر ربنا هنوز
در انتظار جمعة تو ندبه می‌کند
ناحیة مقدسة کربلا هنوز
سید محمد رضا شرافت
تسبیح موج
دل ما و صفای بارانت، از دعای تو سبز و سیرابیم
«و من الماء کل شئ حی» همه مدیون حضرت آبیم
از زلال تو روشنیم ‌ای آب، دل به دریا که می‌زنیم‌ ای آب
موج در موج شرح دلتنگی‌ست، لب هر جوی اگر که بی‌تابیم
دجله هر شب هزار و یک قصه از نیستان سامرا دارد
مثل ما که هزار و یک سال است زائر غصه‌های سردابیم
بی‌ تو یک روزِ خوش نبود و نرفت آبِ خوش از گلویمان پایین
یا سرابیم بی‌تو در پوچی یا که در خواب خویش مردابیم
کی بتابی تو یک شبِ بی‌ابر، بر شبستان حوض کوچک‌مان؟
و ببینیم باز هم با تو، غرقِ تسبیح موج و مهتابیم
گفته پیری که از بلندی کوه، جویبار دل تو جاری شد
ما که یک عمر رفت و در خوابیم «مگر ‌این چند روز دریابیم»
آمدی بغض کوچه‌ها وا شد، ‌اشک‌ها قطره قطره دریا شد
با شما هر جزیره خضراء شد، در بهارت چه سبز و شادابیم
قاسم صرافان
 قبیلة چشم انتظارها
خشکیده است در گذرِ روزگارها
شور هزار رود در ‌این شوره‌زار‏ها
بیدار مانده‏ای و تو را خواب دیده‏اند
در بامدادهای مه‏‌آلود، دارها
وقت بهار بود ولی باز هم زمین
چرخید بر خلاف قرار و مدارها
بختش سیاه بود سپیدار و دار شد
تا سهم ما چه باشد از ‌این گیر و دارها
جنگی نمانده‏ است مگر جنگ زرگران
خو کرده دست تیغ به نقش و نگارها
ما مانده‏‌ایم و چشم و دلِ رو به قبله‏‌ای
ای قبلة قبیلة چشم انتظارها
محمد مهدی سیار
حسین مکرّر
لب ما و قصة زلف تو، چه توهمی! چه حکایتی!
تو و سر زدن به خیال ما، چه ترحمی! چه سخاوتی!
به نماز صبح و شبت سلام! و به نور در نَسَبت سلام!
و به خال کنج لبت سلام! که نشسته با چه ملاحتی!
وسط «الست بربکم» شده‌ایم در نظر تو گم
دل ما پیاله، لب تو خم، زده‌ایم جام ولایتی
به جمال، وارث کوثری، به خدا حسین مکرری
به روایتی خود حیدری، چه شباهتی! چه اصالتی!
«بلغ العُلی به کمالِ» تو «کشف الدُجی به جمال» تو
به تو و قشنگی خال تو، صلوات هر دم و ساعتی
شده پر دو چشم تو در ازل، یکی از شراب و یکی عسل
نظرت چه کرده در ‌این غزل، که چنین گرفته حلاوتی!
تو که آینه تو که آیتی، تو که آبروی عبادتی
تو که با دل همه راحتی، تو قیام کن که قیامتی
زد اگر کسی در خانه‌ات، دل ماست کرده بهانه‌ات
که به جستجوی نشانه‌ات، ز سحر شنیده بشارتی
غزلم اگر تو بسازیم، و نی‌ام اگر بنوازیم
به نسیم یاد تو راضیم نه گلایه‌ای نه شکایتی
نه، مرا نبین، رصدم نکن، و نظر به خوب و بدم نکن
ز درت بیا و ردم نکن تو که از تبار کرامتی
قاسم صرافان
اعجاز جنون
ایجاز شاعرانة چشم تو تا‌کنون
 ما را کشانده است به اعجازی از جنون
هر روز در هوای تو پرواز می‌کنیم
هر روز می‌شویم چو خورشید، سرنگون
تا آستین به قصد تو بالا زدیم شد
شمشیرهای تشنه به خون از کمر برون
باید‌ امید هر چه فرج را به گور برد
بیهوده می‌بری دل ما را ستون ستون...
این شعر هم ردیف غزل‌های چشم توست
زخمی نزن که قافیه افتد به خاک و خون
مرتضی آخرتی