kayhan.ir

کد خبر: ۱۰۶۷۹۰
تاریخ انتشار : ۲۹ خرداد ۱۳۹۶ - ۲۱:۱۴

آسمان آبی چادر


تو همه آشناهام و فک و فامیل کسی رو مثل خودم سراغ ندارم که برای چادری شدن این همه گیج بزنه و شل کن سفت کن در بیاره.
از خانواده مقيدي هستم. اما هرگز مجبور به استفاده از چادر نشدم انتخاب با خودم بود. البته همیشه یك حجب و حیای ذاتی در وجودم بود كه هر وقت به هر میزان حجابم كم رنگ می‌شد صدای اعتراض درونم رو می‌شنیدم، هرچقدر هم كه سعی می‌كردم خودم رو به بی‌خیالی بزنم باز آشفتگیم رو حس می‌كردم.
يكي از عوامل گیج زدنم تو مسئله حجاب اختلاف فرهنگي پدر و مادرم بود. خانواده پدرم مقيد به حجاب و چادری بودن، مادرم هم محجبه بود، اما خانواده مادرم خصوصا دخترخاله هام كه تعدادشون زیاده، اينطور نبودن.
اولين بار چهارم یا پنجم دبستان چادري شدم. پارچه چادر مشكی سوغات رسیده بود و من از مادرم خواستم برای من چادر بدوزه. ولی خیلی زود پشیمون شدم حس كردم برام دردسرسازه و آزادی عملم رو می‌گیره. بچه بودم و نحوه دوخت چادر هم مناسب نبود. اما چون عذاب وجدان داشتم چادری كه برام دوخته شده رو كنار بذارم چند ماهی سر کردم و بالاخره....
بار ديگه وقتي سوم راهنمايي بودم چادر سر كردم. اما فقط در بعضي جاها.اين مرحله اوج سردرگمي هاي من بود.
چند ماهي چادر رو تو كيف مي‌ذاشتم و نزديك منزل اقوام پدري سر مي‌كردم. گاهی هم چادر سرم بود و نزديك منزل اقوام مادري تو كيف مي‌ذاشتم.
واي به وقتي كه هر دو با هم بودند البته به خاطر فاميل بودن پدر و مادرم اين اتفاق زياد مي‌افتاد.
تا زمانی که وارد دبيرستان شدم. در اين مرحله به طور جدي تصميم به استفاده از چادر گرفتم.از قضا با دوستان دوران دبستان همكلاس شدم و چادری بودن من براي آنها تعجب برانگيز بود. دوستای خوبی داشتم و تنها من تو اون‌ها چادر داشتم، برام سخت بود. احساس مي كردم نمي‌تونم رابطه‌ام رو با دوستام حفظ كنم. كم‌كم چادر سر کردن رو كمرنگ كردم.
وقتي بارون بود از پالتو و باراني استفاده مي‌كردم و به اين بهانه كه نمي‌تونم روش چادر بپوشم، چادر رو برمی‌داشتم.
از طرفي خجالت می‌کشیدم بدون چادر باشم و با چادر هم نمي‌خواستم باشم . طوري كه 6 ماه از سال رومدام باراني و پالتو می‌پوشيدم حتي روزهاي گرم.
كم كم تونستم همان سال اول دبیرستان به طور كامل چادر رو كنار بذارم و مصمم بودم تا باقی عمر به سراغش نرم. تو تصورات و خیال‌پردازی‌هام خودم رو خانمی رها از قید حجاب می‌دیدم و در افكارم خودم رو می‌دیدم كه حتی بر این حیای ذاتی كه هنوز صداش می‌پیچید و نمی‌ذاشت تا اون لحظه تكلیفم روشن باشه، غلبه كرده بودم.
خیلی تو اعمال دینی جدی نبودم.گاهی اوقات از خودم بدم می‌اومد. مثلا یك بار یكی از دخترهای فامیل گفت چرا لاك نمی‌زنی تو كه مثل فلانی خیلی اهل نماز نیستی..
باشنیدن این حرف به قدری ازخودم بدم اومد که حد نداشت . خودمو متفاوت ازاون می‌دونستم. با من خیلی فرق داشت. با همه غفلتم از خدا شرم داشتم و از بی‌دینی لذت نمی‌بردم. از بی‌حجابی، آرایش، رقصیدن، دست دادن با نامحرم و.... بیزار بودم. از هیچ یک از این کارها لذت نمی‌بردم. فكر می‌كردم ناتوانم و نمی‌تونم مثل همسالانی كه می‌شناختم باشم چراکه وقتی یک گام در جهت این شباهت بر می‌داشتم و پوشش و رفتارم رو مثل اونها می‌كردم زود پشیمون می‌شدم و دو گام عقب می‌رفتم.
حس می‌كردم نه خوبم نه بد. خلاصه آخر سرگردونی...
با این حال به غلط فكر می‌كردم رهایی از این سرگردونی، رهایی از این شرم و حیا و عذاب وجدان دست و پاگیره و آرزو می‌کردم روزی مثل خیلی‌ها كه می‌شناختم آزاد بشم.
پايان دوران دبيرستان آغاز دوره تحولات فكري من بود. سؤال هاي زيادي درباره خدا، هدف از زندگي و خلقت و.... به ذهنم مي‌اومد. درس خوندن براي كنكور هم به اين وضعیت اضافه شد. در نظرم زندگي دنيا مثل درس خوندن و قيامت مثل كنكور بود.
بارها و بارها در خیالم دنیاگرایی رو مثل دریایی طوفانی و بی‌سرانجام می‌دیدم و نجات رو بر خلاف جهت دریا. یك عده راه درست رو می‌رفتند و دست چندنفری رو هم گرفته بودن و با خود می‌بردن. یك عده كنار ساحل تذكر می‌دادن وارد دریا نشید. دستهاشون رو دراز كرده بودن تا نجات دهنده باشن. یك عده هم همون کنار ساحل سرگرم بودن. یك عده داخل آب رفته بودن. بعضی‌ها جلوتر بودن وپشت سری‌ها رو به جلو آومدن تشویق می‌كردن. یك عده دیگر هم در آستانه غرق شدن دست و پا می‌زدن...
صحنه عجیبی بود و من یه پا در آب و یه پا در خشکی، سرگردون و پریشان به دو طرف نگاه می‌كردم. این صحنه رو اونقدر تو ذهنم مرور می‌كردم كه تو خواب و بیداری می‌تونستم ببینم. این افكار جزیی از وجودم شده بود.
تا اينكه یك روز گرم تابستون که همراه با دوستام از كلاس بر مي‌گشتيم، بعد ازيك پياده‌روي طولانی که به شدت تشنه شده بودیم؛ وارد یه جایی شديم. اول فكر كرديم مدرسه است. از سرايدار اونجا آب خواستيم و او هم با روي باز و مهرباني آب خنكی آورد و مارا سیراب کرد. خوب كه نگاه كرديم ديديم غير از ما همه با پوشش چادر هستند. دختراني با پوشش زيبا و دوست داشتني. چقدر دیدنشون برامون جذاب بود. وقتي بيرون آمديم و سر در آنجا رو نگاه کردیم، فهميديم حوزه علميه خواهران است.
تا آن زمان هیچ اطلاعی از حوزه علمیه خواهران وحتی اینکه خانم‌ها هم می‌تونند در مدارس دینی درس بخونند، نداشتیم واین سرآغاز تفکر ما درباره حجاب برتر بود.
از آن روز به بعد بارها وبارها درباره چادر حرف زديم.
گاهي وقتي دختران و زنان چادري رو مي‌ديديم به آنها حسرت مي‌خورديم، به آرامش و امنيت شون و البته حسرت من بيشتر بود. تصميم گرفتيم براي تفنن هم که شده مدتي با چادر بگردیم. براي دوستام كه اولين تجربشان بود خيلي جالب بود. اما من نگرانی عمیقی در وجودم بود...
اين چادر سرکردنم با هميشه فرق داشت.عجیب برام لذت بخش بود . احساس سبكي داشتم. حس مي‌كردم درون چادرم آسمان پروسعتي جاریه. آسماني آبی و من پرنده‌اي سبك بالم كه درونش درحال پروازم. اين احساس و افكار قند تو دلم آب مي كرد. مثل يک قصه اسرارآميز.گرچه براي دوستام اين يک سرگرمي موقت و كمرنگ بود. اما براي من شروع يک دنياي جديد.دیگه اجازه ندادم چادرم منو ترک کنه. همه چیز تند پیش می‌رفت قوی شده بودم. چادرم منو به خدا نزديك كرد. عشق عجيبي در من ايجاد كرد. به دنبال جواب سؤالاتم رفتم. مطالعه كردم. اما لازم نبود خيلي بخونم، چون كافي بود يک جمله يا يک حديث بخونم، اونوقت تا اعماق وجودم نفوذ مي كرد.
احساس يک تازه مسلمان رو داشتم. واقعا اين احساس بود.
الان زندگي تازه مسلمان‌ها رو درک می‌کنم. من خدا رو، دينم رو، حجابم رو، همه رو ذره ذره پيدا كردم. قبلا همه اينها بودند اما من نمي‌ديدم. داشتمشون، اما ازآنها فرار می‌كردم.
بعدها در زندگي طوفان‌ها ديدم. حتی ظلم‌هایی از كسانی كه آنها را معتقد و متدین می‌شناختم.طوری كه اگر كمی سستی و لغزش داشتم برای همیشه منو از مسیر الهی دور می‌كرد. درخت اعتقاداتم اونقدر ریشه دوانده و محكم شده بود كه هيچ تندباد و طوفاني نتونست اونو بندازه و خوشبختانه به این درك رسیده بودم اگر عیبی هست از ما آدم هاست، دین خدا كامله و تنها راه سعادت و نجات. كم نیستند انسان‌های وارسته‌ای كه میشه ازاون‌ها الگو گرفت.
با وجود قبولي در بهترين رشته دانشگاهي واردحوزه علميه خواهران شدم. درست همان جایی كه عطشم رو پاسخ داده بود. این بار برای عطش روح و جانم رفتم. همكلاسی هام باور نمي‌كردند كه من چند ماه قبل از ورودم به حوزه چادري شدم.
حالا در مقطع کارشناسی ارشد رشته تفسير قرآن مشغول تحصیل هستم و هنوز عاشقانه چادرم رو دوست دارم و برام اونقدر با ارزشه كه گاهي وقتی اونو تا مي‌كنم مي‌بوسمش و حتي اگر كهنه هم بشه، حرمتش رو نگه مي دارم و از خدا می‌خوام كمك كنه تا در مسیر خودش ثابت قدم بمونم و هرگاه غافل میشم از لطف و عنایتش، یادم كنه و لحظه‌ای منو به حال خودم وا نذاره...
منبع: پایگاه خبری پلیس