پرواز 655
انفجار خشم منافقین از انقلاب مردم ایران(پاورقی)
بقيه حرفهايشان را نميشنوم. از يك سمت خيابان صداي تظاهرات ميآيد.
- آقا اينها براي كه تظاهرات ميكنند؟ مگر انقلاب تمام نشده؟ سهيل اين را از عابري ميپرسد كه چپچپ نگاهمان ميكند و بدون جواب رهايمان ميكند تا خودمان جواب اين معماي دشوار را پيدا كنيم. پياده ميشوم، با سهيل دست ميدهم و در انتظار ديداري دوباره همديگر را بغل ميكنيم.
در راه با خودم فكر ميكنم كه خبر آمدنم را نبايد يك دفعه بدهم، شايد زليخا طاقت نياورد اما نه! طاقت ميآورد. زليخا از آن دسته زنهاي دلاور جنوب است كه مثل كوه ميماند. شايد بابت پدر بايد بيشتر نگران ميشدم! اما واقعيت اين است كه ته دلم نگران نيستم، هيچوقت به اندازه عليرضا و عباس براي پدر اهميت نداشتهام.
توي قهوهخانه تنگ و تاريكي كه بوي نفت ميآمد، نشسته بودم و براي خودم خيالات ميبافتم: «نه پدر حتماً دوستم دارد اما شايد اگر پشتکار عباس و هوش عليرضا را داشتم، بيشتر دوستم داشت.»
قهوهخانه بوي سير و پيازداغ و عرق ميداد و دلم را زود به هم زد. فنجان چاي سرد شده و چند مگس روي لبههاي آن نشستند. سرم گيج رفت و بيرون زدم. وقتي به خودم آمدم، توي همان محله قديمي راهآهن بودم. خانه هنوز همانجا بود، وقتي عليرضا را گم كرده بوديم، مادر تا چند سال راضي به ترك بوشهر نشد، شايد كه عليرضا زماني برگردد و ما را گم كند. وقتي هم از بوشهر آمدند، خيالش كمي آسوده بود كه بقيه بودند تا خبري از ما به عليرضا بدهند.
راه ميافتم توي شهر، توي كوچه پس كوچهها و خيابانها، دلم تنگ شده، دلتنگ همه چيز هستم، حتي كوچههاي باريكي كه خيلي وقت پيش آنها را با كوچههاي كارت پستالهاي شهرهاي اروپايي مقايسه ميكردم. آن وقتها چقدر دلم ميخواست از اين كوچههاي نكبتي دور شوم. شهر را ميگردم، به ديوارها و حتي سنگهايش آشنايي ميدهم، من برگشته بودم به محله قديمي، مقابل همان ساختمان آجري.
در ميزنم، صدايي از پشت در ميشنوم، نفسم بند ميآيد، سكوت ميكنم تا بار ديگر صدا بيايد.
صدا دوباره ميپرسد:
- كيه؟
غروب شده و رهگذرها تند و تند از كوچه ميگذرند، دوباره در ميزنم.
اين بار صدا بلندتر ميشود.
- كيه؟
دستم را روي زنگ ميگذارم. صداي زنگ توي دالان ميپيچد اما ديگر هيچكس چيزي نميپرسد. لحظاتي ديگر به سكوت ميگذرد و اين بار من بلند ميگويم:
- باز كن مادر، منم محمود!
***
روزهاي اول از خانه بيرون نميروم. اين همه تغيير مرا گيج ميكند. بعد مادر تدبيري ميانديشد تا دوباره به زندگي عادي برگردم، دوباره خريد را به عهدهام ميگذارد.
فصل پاييز است و درختهاي حاشيه خيابانها زرد شدهاند. چند روز پس از ورودم تصميم ميگيرم سري به محلهاي كه براي آخرين بار شيرين را ترك كردهام بزنم، اميدواري چنداني ندارم. اما بعد پشيمان ميشوم. جرأتش را در خودم نميبينم، اگر بروم و هيچ خبر و نشاني از او پيدا نكنم، چه؟
همه طول راه را ساكتم و به حرفهاي مردمي كه در اتومبيل سوار و پياده ميشوند، گوش ميدهم. به تكتك صداهاي شهري كه در آن خانوادهام را يافتم، گوش دادم. صداي بوق ماشينها، حركت موتورسوارها، سوت پليس، غرش آسمان قبل از اينكه روي شهر بيفتد. پرواز دسته جمعي كبوترها كه دايرهوار در محلههاي خودشان ميچرخيدند، همه و همه نشاطي را در من برانگيخته بود، بدون شك مثل يك خواب سبك اما پر از رويا بود. با وجود اين، همه چيز تغيير كرده بود.
سراغ دوستان قديمي را ميگيرم، زودتر از همه حبيب را پيدا ميكنم، حبيب ميگويد: «پسر حيف شد نبودي! نبودي تا اين شور ميليوني را ببيني!»
بعد سوار اتومبيلي ميشويم، سراغ رضا را ميگيرم، ميگويد:
- دو هفته بعد از ناپديد شدن تو رضا هم غيبش زد. بعد هم شنيديم كه او را گرفتهاند! ديگر از او خبري نشد تا اينكه شنيديم بعد از تعطيلي دانشگاهها به بوشهر برگشته است.
به تقاطع يكي از ميدانها كه ميرسيم انفجار پر سر و صدايي همه را از جا ميكند، راننده ترمز ميكند و همگي پايين ميپريم. مردم هراسان به طرف محل انفجار ميدوند، شيشههاي چند ساختمان ميشكند و خردههاي آن توي پيادهرو و وسط خيابان فرو ميريزد.
بعد صداي آژير چند آمبولانس و بوق يكنواخت ماشين آتشنشاني ميآيد. آمبولانس سر ميرسد و مردم يك نفر را سر دست بيهوش به طرف آمبولانس ميبرند. يك نفر لنگلنگان از مهلكه دور ميشود و بقيه منتظر كمك روي زمين دراز ميكشند. اتومبيلي كه بمب در آن گذاشته شده، در ميان آتش شعلهور است. مردم جسد راننده را بيرون ميكشند اما شعلهها نميگذارد كه بيشتر از آن به آتش نزديك شوند و اتومبيل با هرچه در آن است، شعله ميكشد و به سرعت ميسوزد.
سرانجام وقتي مردم راه ميدهند و آتشنشاني خودروي نيمسوخته را خاموش ميكند. دو جسد زغال شده ديگر به جسد راننده و سه عابر كه يكيشان پسربچه 7 ساله است، اضافه ميشود.
غلغله جمعيت هر لحظه بيشتر ميشود، مردم جمع شدهاند تا خاموش كردن آتش را تماشا كنند. احساس بغض و كينهاي آهستهآهسته از سينهها بالا ميآيد و عاقبت با صداي زن جواني كه از خشم برافروخته است، اين كينه بيرون ميزند.
مردم همه با هم فرياد ميكشند: «مرگ بر منافق!» و بعد كوچه باز ميكنند تا آمبولانسها كشتهها را با خود ببرند. پشت سر حبيب سوار ماشين ميشوم، از پيچ خيابان كه ميگذريم، صداي جمعيت هنوز ميآيد كه فرياد ميزنند: «مرگ بر منافق!»
***
نشانهاي از عليرضا نيست، دلم براي زليخا ميسوزد، انتظار، درد كشندهايست! سراغ چند نفر از دوستان قديمياش ميروم، نشاني به نشاني به مردي ميرسم كه نگاهي خوشايند دارد؛ چشمهايي براق كه مثل دو تيله سياه بزرگ در ميان پلكهايش ميدرخشد. هر چند اندام لاغر و سر تنكاش كه يادآور گندمزار قحطيزده بود، توي ذوق ميزند.
درحاليكه توي پارك قدم ميزديم و دنبال جايي براي نشستن ميگشتيم، مرد گفت:
- اسم من عارف است،... من و عليرضا همدانشگاهي بوديم.
قيافه متعجبم آشكار بود.
مرد وقتي تعجبم را ديد، گفت:
- حق داريد، چهره من مثل يك مرد 40 ساله است! اين را ميدانم. خب اين بهايي است كه بعضي از ما داديم، گلهاي ندارم، خوب است كه نه به كسي بدهكاريم و نه طلبكار. خودم خواستم.
آرام سخن ميگفت، بدون اينكه قصد فخرفروشي داشته باشد:
- نميدانم تاريخ درباره كاري كه آنها با ما انجام دادند، چه قضاوتي خواهد كرد؟ سخت بود!
بغض در گلويش پيچيد، عضلات گردنش منقبض شد و به آهستگي گفت:
- من مرگ آدمهاي زيادي را ديدهام. هر كدام از ما بيش از آن چه كه سزاوار باشد، مرگ عزيزانمان را ديدهايم اما اي كاش فقط مردن بود.
بعد انگار كه ناگهان متوجه آن چه كه در درونم ميگذشت، شده باشد گفت:
- خداي من! ببخشيد! من شما را ناراحت كردم، نگران شديد؟ متأسفم! گذشته سختي بود.
سكوت كرد و سكوتش بينمان فاصلهاي انداخت. سعي كردم فاصلهها را زير پا بگذارم، پس بيمقدمه وارد اصل مطلب شدم و پرسيدم:
- شما از عليرضا خبر داريد؟
چين بين دو ابرويش بيشتر شد و لرزه خفيفي بر پلكهايش افتاد.
گفتم:
- آقا! من ميدانم كه شما اگر خبري داشته باشيد، به ما ميدهيد. عليرضا ناپديد شده! هر جا كه فكرش را بكنيد، دنبالش گشتيم، ديگر زنده يا مرده، فرقي نميكند. فقط يك خبر درست، همه را آرام ميكند.