خاطرات مرضیه حدیدچی (دباغ) - ۲۱
فرار از بیمارستان
روز چهارم هم رسید ولی از محمد منتظری خبری نشد، حالم وخیم شده بود؛ توان ایستادن نداشتم، نماز عصر را که خواندم از شدت ضعف و بیحالی سرم گیج رفت؛ بیرمق و ناتوان به سختی خود را به سوی تخت کشیدم، گوشی تلفن را برداشتم و تا پیش از این که چیزی بگویم از هوش رفتم و افتادم و دیگر هیچ نفهمیدم.
وقتی چشم باز کردم خود را محصور در یک چهار دیواری در حالی که سرمی به دستم وصل بود، دیدم. از خود میپرسیدم که خدایا چه اتفاقی افتاده؟ کجا هستم. پرستاری گفت: شما را در حالی که بیهوش بودهاید به بیمارستان آوردهاند و بعد فهمیدم که صاحب هتل یا متصدی آن از اشغال بودن ممتد خط تلفن متوجه وضع من شده و سریع به پلیس خبر میدهد و...
شماره تلفنی در جیبم بود. گویا وقتی پلیس با جسم نیمهجان من مواجه میشود با جستوجو، این شماره تلفن را پیدا میکند. شماره تلفن از آن برادری به نام روحالله میرزایی با نام مستعار حسین بود که برای طی دورههای چریکی به آن جا آمده بود. پلیس با او تماس میگیرد و واقعه را اطلاع میدهد، او نیز بیدرنگ خود را به بیمارستان میرساند و از دیدن من در آنجا با آن حال و روز جا میخورد و میگوید: «این جا چه کار میکنی؟» گفتم: «خودم هم نمیدانم، گویا در هتل حالم بد شده و بیهوش شدهام.» گفت: «نگران نباش، میروم بچهها را پیدا میکنم و میآورم.»
حسین به حرم میرود، مدتی در آن جا به انتظار مینشیند تا این که یکی از بچههای گروه ما را به نام «برادر سراج»1 میبیند. او نیز پس از اطلاع، باقی دوستان را نیز در جریان میگذارد و به اتفاق هم نقشه فرارم را از بیمارستان طراحی میکنند.
فردای آن روز سراج و آلادپوش با برنامهریزی قبلی به بیمارستان آمدند و از طریق مسیری که تعیین کرده بودند؛ مرا از بیمارستان خارج کردند و با ماشینی که اجاره کرده بودند، از آن جا گریختیم و به محل استقرار آنها رفتیم. جایی که منتظری بیشتر شبها آن جا تردد داشت و بیتوته میکرد.
فرار از بیمارستان یک ضرورت بود، چرا که در غیر این صورت ماهیت واقعی من لو میرفت و به تبع آن مشکلات و معضلاتی هم برای من و هم برای سایر دوستان پیش میآمد. سراج، غرضی و آلادپوش از کار محمد خیلی عصبانی بودند. دیگر دوستان هم صدای اعتراضشان بلند شد و کمکم این حادثه به یک موضوع خیلی مهم گروهی تبدیل شد و رفتهرفته حادتر شد تا حدی که موضوع به داخل ایران کشیده شد. محمد منتظری به عناوین مختلف کار خود را توجیه میکرد و آن را لازم میدانست. در چنین شرایطی آیتالله احمد جنتی از طرف گروه روحانیون مبارز ایران برای اصلاح امر و رفع سوءتفاهمات به سوریه آمد، او پس از بررسی موضوع گفت: محمد حق نداشت چنین برخوردی کند. ولی محمد منتظری سؤالات و شقوق مختلفی مانند این که اگر دباغ لو میرفت چه میشد و یا این که اگر میمرد باید چه میکردیم و... بر مسئله مترتب بود.
پس از بهبود حالم و رفع عوارض سیاسی آن قضیه از گروه به لبنان برگشتم و کارهایم را از سر گرفتم.
آمد و شدها به سوریه و لبنان
افراد مبارز و سیاسی گوناگون با منشها و بینشهای مختلف و اهدافی متفاوت به لبنان و سوریه میآمدند و غالبا با بچههای گروه ما تماس میگرفتند. برخی برای طی دورههای آموزش نظامی و چریکی و برخی هم برای تهیه اسلحه و مهمات، برخی نیز برای ابلاغ پیام و کارهایی از این قبیل میآمدند، اگر زن بودند آموزشهای نظامی آنها به من سپرده میشد. این آموزشها بسته به نوعش از بیست تا 45 روز طول میکشید و محل آن نیز در پادگانهای بین مرز لبنان و سوریه واقع بود.
چند دختر دانشجو و یک خانم خانهدار مشهدی از جمله کسانی بودند که آموزشهای رزمی آموختند و به ایران بازگشتند. آنها برای آمدن به سوریه ابتدا به یکی از کشورهای حاشیه خلیجفارس میرفتند و بعد از گرفتن گذرنامه جعلی که گروه ما تهیه میکرد به سوریه میآمدند. و با طی همان سیکل دوباره به ایران برمیگشتند.
ما برای در اختیار گذاشتن مواد منفجره و اسلحه در دست افراد، محتاطانه عمل میکردیم. کسانی که از نظر شجاعت، تهور، درایت و استقامت بارز بودند و یا از حداقل برخوردار بودند، میتوانستند با خود اسلحه و مهمات به داخل کشور حمل کنند. آنها این مواد و تسلیحات سبک و گاه تی.ان.تی را در داخل ماشین جاسازی میکردند.
یک بار شهید منتظری در خودروی آقای ]یحیی[ رحیم صفوی اسلحه، مهمات و تی.ان.تی جاسازی و او را راهی ایران میکند، اما در میانه راه تصادفی روی میدهد و ماشینش آتش میگیرد و به خود وی هم آسیب میرسد. تعدادی برادران پس از اطلاع از حادثه، به کمکش رفتند و او را برگرداندند، گویا آقای صفوی مدتی در ترکیه بستری شد و پس از بهبود به ایران بازگشت.
نظایر چنین حوادثی زیاد داشتیم. آقا و خانمی هم که از مشهد آمده و مدتی در لبنان و سوریه بودند هنگام بازگشت به ایران دچار چنین سانحهای شدند، آنها مواد منفجره را در مکانی نزدیک لوله اگزوز قرار داده بودند. به همین خاطر با گرم شدن تدریجی اگزوز، خودرو منفجر میشود. من از طرف گروه مأموریت یافتم برای برگرداندن آنها به مرز سوریه بروم.
مدتی که در خارج از کشور به سر میبردم، همیشه بیم داشتم افرادی که به آن جا آمد و شد داشتند شناساییام نکنند. یکبار هم پیش از دیدار همسرم فردی مرا شناخت که، از او خواهش کردم وقتی به ایران باز میگردد، راجع به من با خانوادهام صحبت نکند و نشانی مرا به آنها ندهد. زیرا واهمه داشتم ساواک خانوادهام را برای یافتنم اذیت و آزار کند. یک بار هم گروهی برای زیارت به سرپرستی حاجآقا انواری از تهران به سوریه آمدند و من خودم را به وی معرفی کردم تا بتوانم برای گروه کمک مالی بگیرم ایشان هم مقداری پول داد و قسمتی از مشکلات مالی ما رفع شد.
من در این مدت با خانواده نه تماس تلفنی و نه مکاتبه داشتم، فقط یک بار مقداری لباس خریده برای بچههایم فرستادم. البته برای این کار از فردی که دوره آموزشش تمام شده بود و آدم قابل اعتمادی بود استفاده کردم. پس از رسیدن بسته البسه به مغازه دامادم، خانوادهام خیلی تعجب میکنند و خوشبختانه آن فرد هم همانطور که قول داده بود هیچگونه ردی از من به آنها نداده بود.
ـــــــــــــــــــــــــــــ
1. سیدسراجالدین موسوی، همرزم شهید محمد منتظری، عضو روحانیون مبارزه خارج از کشور. نماینده امام و رهبری در کمیته انقلاب اسلامی، فرمانده کل حفاظت بیت امام، موسس دانشگاه امام خمینی در کراچی پاکستان و سفیر فعلی ایران در پاکستان.