ناخدایم! روح طوفانی چه میآید به تو...(چشم به راه سپیده)
رضای یار
رضای یار را از دست دادیم
غم دلدار را از دست دادیم
پساندازی به جز غفلت نداریم
حضور یار را از دست دادیم
به یا مهدی اگر انسی نداریم
به لب اذکار را از دست دادیم
به سر شوق شهادت نیست دیگر
چه شد ایثار را از دست دادیم
چو سربند از سر خود باز کردیم
دل بیدار را از دست دادیم
برای حاجت از زهرا گرفتن
دگر اصرار را از دست دادیم
دگر اشک فراوان پای درد -
در و دیوار را از دست دادیم
جواد حیدری
حرف نگفته
من آمدهام که دل به دریا بزنم
یک حرف نگفته دارم، آن را بزنم
بر پایه پای خویش ماندم چو درخت
آقا نکند دوباره درجا بزنم
سیدحسن مبارز
کلافهام
هر شب از التهاب غمت غرق زاریام
در مجمر فراق تو اسپندکاریام
آتش گرفتهام، نفسیزن، خموش کن
این شعلههای سرکشی و بیقراریام
تا که رود به چشم همه دشمنانتان
تا دود گردد این شب چشم انتظاریام
تا بشکفد تجسم دیدار رویتان
تا بگذرد خزان ز نگاه بهاریام
آتش نشاندی و جگرم سوخت، شد چنان
سرچشمهای که تا ابد از اشک جاریام
بس نیست این همه گذر از کوچه خیال
بنبست شد زمینه خوش اعتباریام
یک شب طلوع کن به خیالم که سر شود
این های های گریه شب زندهداریام
شیرینترین شکوه غزلها بیا مگر
با تو عوض شود غم تلخ قناریام
ای ثروت خزانه هستی کمی بپاش
بر روزگار رو به غروب نداریام
دیگر ز عهد جمعه دیگر کلافهام
دیگر ز شنبههای پیاپی فراریام
هر صبح جمعه تا به فراز نگاهها
تا کی میان این همه جمعهگذاریام؟
عمری نشستهام به کمینگاه ندبهها
تا کی شوی شکار دو چشم شکاریام
یک شب بیا و تکه نانی به من بده
تا خلق و خو عوض کنی از نفس هاریام
ای صبح صادق، از شب من خون چکد بیا
پایان بده به گریه بیاختیاریام
صادق عموسلطانی
سواران خراسانی
آسمانم! چشم بارانی چه میآید به تو
ناخدایم! روح توفانی چه میآید به تو
آن نگاه زیر چشمی با وقارت میکند
به! که آن لبخند پنهانی چه میآید به تو
حرکت آن خال مشکی با تکانهای لبت
تا که شب «والیل» میخوانی چه میآید به تو
اخم کن آخر نمیدانی که وقتی ابرویت
«چین میاندازد به پیشانی، چه میآید به تو»
موی مجنون، ریش درویشی چه میآید به من
این لباس سبز روحانی چه میآید به تو
بیقرار رفتنی، موجی بزن دریای من!
گرچه آرامی، پریشانی چه میآید به تو
قیصر رومی حجازی! آن عبور باشکوه
با سواران خراسانی چه میآید به تو
خال تو آن نقطه پایان دفترهای ماست
خال در این بیت پایانی چه میآید به تو
قاسم صرافان
دلهره
از دلهرهای که مثل قلبم داری
یک شب به دلم برات شد غم داری
من منتظر یک نفرام اما تو -
یک سیصد و سیزده نفر کمداری
مهدی فرجی
جمعه
در چشمهایت شعر داری ماه کنعانی
بلبل به لکنت میفتد وقتی غزل خوانی
بالا بلندی دست ما هم گاه کوتاهست
خورشید میماند برای پرتوافشانی
یوسف که زیبا نیست وقتی چهره بگشایی
انگار خورشیدی نشسته روی پیشانی
در گامهایت باغهایی میشکوفد سبز
زیرا شما اولاد دریا... آب و بارانی
ما در کویری خشک... تنها با دهانی باز
امیدمان اینست... تا آبی بنوشانی
تاریک شد وقتی که رفتی ماه هم کوچید
باید شما خورشید را بر ما بتابانی
با یاسها هم نسبتی با گل که خویشاوند
حتی مسیر باغها را خوب میدانی
ما انتظارت را غروب جمعهها داریم
وقتی بیایی جشن میگیریم و مهمانی
مجتبی اصغری فرزقی