شعر
دلش یک نقشه میخواهد...
نسیم آرام و بیپروا به بغض پنجره میزد
و خود را در رج قالی به آرامی گره میزد
و خود را منعکس میکرد دراندیشه ی قالی
که مانده مات دستانی خیالانگیز و جنجالی
زن و ایندار تنهایی، زن و یک نقشه، یک رویا
شروعی تازه میخواهد، دو دستی که صبوری را
و او پیوسته میبافد گل وپروانهای دیگر
کشیده باغ دنیا را میان نقشه زیباتر
شروعی ساده و آبی میان سینه ی دریا
شناور میشود احساس در امواج ناپیدا
نمی داند نمیداند ببافد سبز جنگل را
و یا خورشید زیبایی پراز دلگرمی فردا
دلش یک نقشه میخواهد که درآن عشق جان دارد
وآن مردی که درقلبش زلال آسمان دارد
که در کنج دلش دارد جهانی غرق زیبایی
بدون جنگ و آشوب و بدون بغض و تنهایی
سه رج میبافد و حالا زمین، رد سواری که.....
به سر میآورد روزی تمام انتظاری که.....
و ذهنش محو آن روز و گره درنقشهای بهتر
گره وا میشود روزی به دست منجی آخر
سیمین آقا بابایی
همه ایّام در ذِکرَم،
همه نوبت وضو دارم
نپُرسیدی مراهرگز، که این حال ازچه رودارم
تورا همواره میجویم، به هر جا جستجو دارم
تمامِ آرزوهارا، به یکسو، مینَهَم امّا
تورا تا آخرِعمرَم، زِدنیا آرزو دارم
همه مویَم سپید و، رنگِ زردی مانده بررویم
خَبَر آورده رُخسارم، که من سِرّ مَگو دارم
نشَستَم بردرِ هرخانهای که نامت آنجا بود
به عمری درپِی اَت جانا، رهی از کو به کودارم
«زِمُشتاقی و مَهجوری»، شکایت نیست، میدانَم
پَسَندِ یار میاُفتَد، که بااوگُفتگو دارم
به شوقِ یک زیارت، تا مَگَر گردد نصیب آخر
همه ایّام در ذِکرَم، همه نوبت وضو دارم
بِبَست ازشِش جهت راهِ مَرا، شِش گوشه قبرِتو
شبی درخواب میدیدم، حَرَم را پیشِ رو دارم
من از شعرم سَبویی ساختم(پویا)که تا بینَم
شرابِ عشقِ مولا را شبی اندر سَبو دارم
اکبر اکرامی پویا