میآید و میآورد از سمت یثرب همراه خود، عطر دعای مادرش را(چشم به راه سپیده)
السلام علیک
به دلم دیدنت برات شده، به خدا صبح و شام منتظرم
همه روزها ولی به خصوص، آخر هفتههام منتظرم
نه شبیهم به هر مسلمانی، نه نماز درست و درمانی....
چه بگویم خودت که میدانی، من چه اندازه خام منتظرم
منبرت جای خطبهخوانیهاست، چقدر جمعهها برو و بیاست
سر سجادهها شلوغ ریاست، من در این ازدحام منتظرم
ندبهخوانهای خوش صدا جمعند، همه کلهگندهها جمعند
انتظار خواص، این جوریست، من شبیه عوام منتظرم
جیبها جیرهخوار سبحه شده، لقمهها لقمههای شبهه شده
انتظارت حلال بعضیها، لب بیتالحرام منتظرم
تو کجا؟ من کجا؟ چقدر سراب؟ ساقی سالهای قحط شراب
من ولی با همین وجود خراب، دست در دست جام منتظرم
زود تا محتسب خبر نشده، ریشه تاکها تبر نشده
کار من تا خرابتر نشده، تا همین جا تمام، منتظرم
بیجواب از تو برنمیگردد، گریههای سلام هیچ کسی
السلام علیک یا موعود - و علیک السلام منتظرم
علی فردوسی
***
عاشق گمنام
میبرم این روزها نام تو را آرامتر
تا بمانم در شمار عاشقان گمنامتر
نیستی فرصت برای درد دل کردن کمست
درددل باشد برای دردهایی عامتر
درد اول دوری از آیینه و آئینگیست
درد دوم درد دلهایی از این هم خامتر
کاشکی گاهی به ما سر میزدی هر چند نیست
در میان خستگان از قلب ما ناکامتر
خشک شد لبهای ما با چند ندبه میرسی؟
جان مولا، ساقی از دست تو شد این جام، تر؟!
زیر لب ذکر تو را هر روز و هر شب گفتهام
گفتهای: آرامتر...آرامتر...آرامتر!
میرسی با انتخابی سخت! میدانم ولی
بیگمان از عاشقانی بهتر و خوشنامتر
سهم ما... شوق حضور و آبروی انتظار
سهم عاشقهای از گمنام هم گمنامتر!
نغمه مستشار نظامی
***
قرار
دلم قرار نبود از شما جدا بشود
دلم قرار نبود از غمت رها بشود
شبم قرار نبود این چنین رود درخواب
سحر بیاید و این سینه بیصفا بشود
قرار بود که هر شب برای نافلهها
غلام تو به صدای امیر پا بشود
قرار بود که دار و ندار عاشقتان
کمی ز گرد و غبار ره شما بشود
قرار بود که من یار خوبتان باشم
گدا قرار نشد دشمن خدا بشود
قرار نیست مگر من رسم به کوچهتان؟
قرار نیست که وصلت نصیب ما بشود؟
قرار بود که من بین روضه جان بدهم
قرار بود که خاکم به کربلا بشود
سر قرار شما آمدی نبودم من
امان از آن که سرش پر ز ادعا بشود
بیا قرار گذاریم باز هر جمعه
دم غروب لب من پر از دعا بشود
مجید خضرایی
***
دعای مادر
پر میکند خاک از حضورش ساغرش را
سرشار از گل میکند پا تا سرش را
آن روز حتی آفتاب روشنی بخش
حس میکند دستان سایه گسترش را
دیگر نیازی نیست جبریل غزلها
پنهان کند در بال، پرواز پرش را
حظ میبرد جان لحظه لحظه از حضورش
حس میکند دل لحظه لحظه محضرش را
میآید و میآورد از سمت یثرب
همراه خود عطر دعای مادرش را
جوادمحمد زمانی
***
جنون
این یک مصیبت است «نبودی و زیستم»
تنها برای عرض ارادت گریستم
سجاده پهن کردم و... در اوج گریهها
در اشتیاق جنت و حور و پریستم
پای رکاب خود طلب مرد میکنی
بیپرده گویمت که نبودم... که نیستم
ای خاک بر سرم، به خدا ورشکستهام
دیگر توان نمانده که برپا بایستم
در التهاب برزخ وهم و جنون خویش
در حیرتم، چگونه، کجا، با که، کیستم؟
هر رفت و آمد نفسم داد میزند
عادت شده است غیبتتان چون که زیستم
یاسر حوتی