kayhan.ir

کد خبر: ۷۹۴۷۷
تاریخ انتشار : ۱۹ تير ۱۳۹۵ - ۱۸:۱۳
بازنشر گفت‌وگوی کیهان با استاد سبزواری

محاکمه پس از کودتای 28 مرداد( بخش دوم)


 بهروز ساقی
 آنچه می‌خوانید بخش دوم گفت‌وگوی کیهان و استاد حمید سبزواری است. گفت‌وگویی که در تیر سال 1382 انجام شد و انتشار یافت.
* چه جور اعتقاداتي داشتند؟
- اوايل كار انجمن تا وقتي كه اديب بود چون آدم بي طرفي بود، ما در آراي خودمان تقريباً مي توانم بگويم آزاد بوديم. رنگ مذهبي داشت ولي مسائل سياسي هم از وقتي حاج غلامرضا فيروزيان آمد از يك جهاتي رنگين‌تر شد. پس از اين جريان به انجمن حجتيه وابستگي پيدا كردم. ولي كم‌كم يك چيزهايي در آنجا ديدم و به اين نتيجه رسيدم كه امام زمان (عج) سروكاري با اين انجمن نخواهد داشت. مخصوصا وقتي در تهران به يك منزلي دعوت شدم و آن وقتي كه آن خانه را ديدم و آن وضع مجللي كه در آن خانه بود و افرادي كه شركت كرده بودند و پذيرايي كه در آن خانه شد من يك مرتبه از دلم گذشت كه به خدا قسم امام زمان پا توي اين خانه نمي گذارد، مردم ما با اين فقر و بدبختي زندگي مي كنند آن وقت اينها يك چنين نشستهاي اشرافي برپا مي كنند.
* نتيجه گشت و گذار شما در اين احزاب و انجمن‌ها چه بود؟
- به خيلي از احزاب سر زدم. حزب عدالت رفتم. حزب توده رفتم. در حزب عدالت شعر خواندم، بعد متوجه شدم انگليسي هستند. به حزب توده رفتم ولي نه به عنوان عضويت چون يك دوراني اينها مي‌آزمودند بعد كه مي‌ديدند طرف كاملا احمق است آن وقت كارت عضويت مي دادند. در حزب توده، اول كتابهايي مي دادند دست اشخاص كه از سرگذشت افراد بود بعد شعارهاي حزب مطرح مي شد كه خب بعضي از شعارها انساني بود و جوان پسند. حمايت از طبقه كارگر و دهقان و زحمتكشان بود. مي‌گفتند متحد شويد تا حقتان را بگيريد. اينها يك چيزهايي است كه جوان وقتي مي‌بيند خواهي نخواهي كشيده مي شود. ولي كم كم فهميدم اينها هم سر در آخور بيگانه دارند. من دلم مي‌خواهد جوان‌هاي ما آخرين آثار «احسان طبري» كه از ليدرها و نظريه‌پردازهاي بزرگ حزب توده بود را بخوانند. يكي افشاگري كه عليه حزب توده كرد بنام «كژراهه»، يكي هم اشعاري كه بعد از توبه سروده است. اين اشعار توبه نامه را وقتي پاكنويس مي كرده بعضي جمله هايش به خاطر ريختن اشكهايش مغشوش شده است. اين اشعار را آوردند براي من كه بازنويسي كنم.  از ديدن اين قسمت‌هاي آلوده به اشك واقعا منقلب شدم. اين از مواهب پروردگار است كه يك آدمي مثل احسان طبري كه آبروي حزب توده بود به يك نقطه اي مي رسد كه مي‌فهمد يك عمر به خطا رفته و صادقانه برمي‌گردد. من وقتي مقدمه اي بر اين كتاب شعر احسان طبري مي‌نوشتم كلي گريستم. چون خودم اين راه‌ها را رفته بودم منتها چون زودتر به انحراف اينها پي‌بردم برگشتم و خدا نخواست غرق بشوم.
* توبه نامه احسان طبري تحت چه عنواني منتشر شد؟
- بعد از اينكه مقدمه اي بر اين اشعار نوشتم به ناشر گفتم با توجه به مضمون شعرها من يك عنواني را به شما پيشنهاد مي كنم كه اگر اين عنوان را نگذاري حق احسان طبري را از بين مي بري. گفت چي بگذارم؟ گفتم بگذار «لابه». گفت: «لابه» يعني چه؟ گفتم يعني نهايت تضرع و زاري و احساس شرمندگي به درگاه خدا. لابه حال كسي است كه از هر دري رانده شده و به هر طرف كه رفته تاريكي بوده و حالا به نقطه نور رسيده و پيش خدا خودش را عريان مي كند و مي گويد من از همه آن راهها گذشتم و برگشتم، تو مرا ببخش.
* از نتيجه گشت وگذار در عوالم سياست و سياست بازان مي‌گفتيد.
- غير از حزب عدالت و حزب توده سراغ حزب دموكرات هم رفتم. در آنجا عده اي را ديدم كه اعيان شهر بودند و هر شب بساط خاصي داشتند. اصلا حزبي در كار نبود. به يك يأسي رسيده بودم. هر جا كه رفته بودم سرم به سنگ خورده بود. ديدم اينها دروغ مي گويند و مردم را فريب مي دهند. خودشان در رفاه زندگي مي كنند و ما داريم پلكان اينها مي‌شويم. در انجمن تبليغات اسلامي لااقل يك قرآني اول كار خوانده مي‌شد ولي روي هم رفته احساس مي كردم گرهي از كار مردم نمي توانند باز كنند. چون قصدشان مبارزه با مسائلي بود كه آن مسائل در درجه صدم اهميت بود و من داشتم فكر مي كردم چرا كسي درباره سرشاخه‌ها چيزي نمي گويد.
نتيجه اين -به قول شما- گشت وگذارها يأس بود و اينكه همه اينها به مردم دروغ مي‌گويند ولي من بايد اين راهها را مي رفتم. به لطف خدا فريب اينها را هم نخوردم و خيلي زود به مقاصدشان پي بردم نتيجه مثبت اين گشت‌وگذارها پختگي امروز من است.
من از 12 سالگي وارد اين جريان‌ها شدم و امروز كه 77 سال دارم اگر كسي دهانش را باز كند مي فهمم مي‌خواهد چه بگويد و چه كار كند چون همه اينها را آزموده ام.
* اشعار مأيوسانه‌اي كه در كارنامه شما هست مربوط به همان دوران پس از گشت وگذار در احزاب است؟
- بله بعد از كودتاي 28 مرداد 32 گرفتاري‌هايي براي من پيش آمد و اين شعرهاي مأيوسانه در آن زمان سروده شد. بعد از يك محاكمه اي از فرهنگ بيرون آمدم و بعد از چند سال گرفتاري و بيكاري چون كار دولتي به من نمي دادند در بانك بازرگاني مشغول كار شدم.
* چرا كار دولتي نمي دادند؟
- من را از خدمات دولتي محروم كرده بودند. محاكمه‌ام كردند و پس از محاكمه با اينكه محكوم نشدم گفتند بايد از ساواك اجازه بگيريد تا برگرديد به كار فرهنگي. اشخاصي كه به ساواك مي رفتند از آنان تعهد مي‌گرفتند كه با ساواك همكاري كنند و هيچ فعاليت ديگري هم نداشته باشند و بعد هم گزارش كارهاي خودشان را به ساواك بدهند من به ساواك نرفتم. گفتند اگر نروي نمي‌تواني كار دولتي بگيري، گفتم ارض الله واسعه: خداوند رزق را مي رساند. چند نفر از اقواممان بيكار بودند براي اينكه كاري براي اينها فراهم كنم رفتم يك حمامي را كه شهرداري ساخته بود اجاره كردم دادم دست اينها كه اداره كنند و زندگي آنها روبراه بشود و شد. خودم هم در اين موقع سركار «رضايي ها» بودم كه اين شركت كوروميك و كورومل را داشتند. بعد ديدم امورات نمي گذرد رفتم بانك بازرگاني. در بانك بازرگاني از همان روز اولي كه رفتم كارمند ارشد شدم چون من هم حسابداري بلد بودم هم خط خوشي داشتم نسبت به ديگران و هم يك مقداري تجربه كار دفتري و حسابداري داشتم.
* محكوميت شما بخاطر جرم سياسي بود؟
- بله جرم سياسي بود. جرم اين بود كه فكر مي كردند من عضو حزب توده هستم ولي هرگز كارت حزب توده را امضا نكردم. با چند تا از روزنامه هاي آنها همكاري داشتم و يا چند تا شعر سروده بودم ولي زود كنار كشيدم. شما اگر الان چلنگرهاي آن سالها را ملاحظه كنيد، من چند تا شعر در روزنامه چلنگر دارم.
* ظاهرا در همين سالها با مرحوم استاد محمدتقي شريعتي پدر دكتر شريعتي ارتباط پيدا كرديد؟
-ديدار من با مرحوم استاد شريعتي ماجراي ديگري دارد كه به روزنامه خراسان مربوط مي‌شود. روزنامه خراسان كه در مشهد منتشر مي‌شد چون مدير بي سوادي داشت (طباطبايي) سرمقاله اش را هميشه ديگري مي نوشت. آن موقع فخرالدين حجازي شروع كرد سرمقاله نوشتن و ضمنا امور داخلي آنجا را هم زير نظر داشت. در دوران انتشار روزنامه خراسان انتخابات دوره چهاردهم مجلس پيش آمد و اين روزنامه چند تا رباعي چاپ كرد كه نام وكلايي را كه انتخاب كرده بودند در شعر آورده بود و وظايفي را براي نمايندگان نوشته بود كه نماينده مثلا چه بايد بكند. من يك شعر و چند تا رباعي برايشان فرستادم و اعتراض كردم كه تو از كدام وكلا صحبت مي كني؟ اين وكلا كه وكلاي مردم نيستند و اينها قانون اساسي سرشان نمي‌شود. اين شعر مرا استاد شريعتي پدر دكتر شريعتي خوانده بود. من رفتم مشهد از حجازي خبر بگيرم، حجازي گفت: پاشو برويم پيش «شيخ محمدتقي شريعتي». گفته بود هر وقت كه اين جوان آمد من ببينمش، يك نصايحي دارم. من با آقاي حجازي خدمت ايشان رسيدم. ايشان اصرار كرد كه آقا من از شعرهاي تو بوي اين احزاب چپ را استشمام مي كنم. گفتم آقا من چپ هستم ولي توده اي نيستم. من هيچگاه كارت حزب توده را امضا نكردم. من به آنجا سري زدم نه فقط آن جا، به جاهاي ديگر هم سر زدم. هر جا رفتم سرم به سنگ خورد. نتيجه گرفتم كه دنبال اين حرفها نروم. خودم باشم و هر چه خودم تشخيص مي‌دهم براي چاپ بدهم. مرحوم محمدتقي شريعتي يك مقدار نصيحتم كرد. از اينجا با دكتر علي شريعتي هم كم كم آشنا شديم. در اين موقع من مصمم شدم كه شعر را در خدمت مسائل اسلامي قرار دهم. البته روحانيوني مي‌آمدند و براي مردم سبزوار صحبت مي كردند ولي اصل رويكرد جدي اشعار من به مسائل اسلام از يك جلسه اي بود كه در حسينيه‌اي در تكيه عطارها برگزار شد و واعظي روي منبر رفته بود كه امروز يكي از آيات عظام است؛ آيت الله مكارم شيرازي. ايشان بارها به سبزوار آمدند و ما از سخنراني‌هاشان بهره مند شديم. حرف هاي آقاي مكارم درباره مسائلي بود كه براي جوانها جاذبه داشت و من با يك صفايي روي آورده بودم به اين مسائل مذهبي.
* به آشنايي‌تان با دكتر شريعتي اشاره كرديد ولي توضيحي نداديد؟
- من گاه گاهي از سبزوار پا مي شدم مي‌رفتم به مشهد. به مشهد كه مي رفتم يك شعري را با خودم برمي داشتم كه اگر يك وقتي انجمن ادبي گذاشتند اين شعر را بخوانم. با دكتر شريعتي يك آشنايي مختصري پيدا كرده بودم. در يكي از اين سفرها كه به مشهد رفتم با چند نفر از جمله آقاي حكيمي، دكتر شريعتي و فخرالدين حجازي رفتيم به يك منطقه خوش آب و هوا. آنجا زير يك درخت فندقي نشسته بوديم و شعر مي خوانديم.  «علي» يك سري صحبت را شروع كرد و از مسائل سياسي گفت؛ از چگونگي مبارزه و اين كه چه جور بايد مبارزه كنيم. او معتقد بود از يك روشنايي اندكي هم كه در يك شب تاريك ديده مي شود بايد استفاده كرد و خيز برداشت. اين آشنايي ادامه يافت و در سبزوار گاه گاهي كه دوستان مجالسي را مخفيانه در منازل خودشان ترتيب مي دادند، «علي» هم بود.
* از عكس العمل دكتر شريعتي در قبال شعرهايتان خاطره‌اي داريد؟
- آخرين روزي كه «علي» مي‌خواست از ايران برود فخرالدين حجازي به من تلفن كرد كه آن كراوات و كت و شلوار تميزت را بپوش و بيا خانه ما. من شعرهايي را كه خيلي خطرناك بود تا مي‌كردم داخل كراوات مي گذاشتم و آويزان مي‌كردم. من يكي از اين شعرها را جاسازي كردم و رفتم آنجا ديدم «علي» است و پدر ايشان و «طاهايي» كه بعد از انقلاب مدتي استاندار گيلان و مازندران بود و آن موقع دانشجو. فخرالدين حجازي هم بود. از من خواستند شعر بخوانم. من يك شعر تندي كه عليه شاه در آن موقع گفته بودم، خواندم:
مي بينمت به واقعه چون ضحاك
چون شد اسير فتنه اسكندر
اين سنت خداست كه وارو كرد
كاخ نرون و بارگه قيصر
از سنت خداي مشو غافل
اي غافل از خدا وز پيغمبر
شعر مفصلي است. قصيده است. وقتي خواندم، «علي» روي اين شعرها شروع كرد صحبت كردن. مي گفت شعرهايي كه مي‌ماند آنهايي است كه دردهاي مردم در آن منعكس است. اين دردها هميشگي است. هميشه گرسنگي، گرسنگي است. هميشه برهنگي، برهنگي است. هميشه مبارزه با باطل وجود دارد. هميشه مبارزه حق و باطل هست و آدم بايستي در اين رابطه كار كند.
آن روز با دكتر شريعتي در آن جا نشستيم و شعر خوانديم و صحبت كرديم و اين آخرين ديداري بود كه ما با شريعتي داشتيم.
ادامه دارد ...