kayhan.ir

کد خبر: ۶۹۵۴۵
تاریخ انتشار : ۰۹ اسفند ۱۳۹۴ - ۱۹:۴۴
پرواز 655

نجات یک مرد(پاورقی)



انديشيدم‌: «چه فايده‌! با اين پاي قطع شده از قبل هم بدبخت‌تر خواهد شد، شايد بهتر باشد كه بابا علي بگذارد، او بميرد.»
باباعلي تسمه‌ چرمي محكمي آورد و مثل شريان بند، محكم بالاي ران گره زد. وسايلش را كه عبارت از چند تيغ جراحي‌، مقداري نخ بخيه‌، يك پنس و قيچي و يك چاقوي بزرگ بود، با حرارت ضدعفوني كرد و روي يك دستمال سفيد چيد سپس پاي مرد را با دقت كمي بالاتر از آخرين نقطه‌ سياهي شست‌.
بعد با لحن قاطعي گفت‌: «چيزي براي بيهوش كردنش ندارم‌، مي‌دانم كه ممكن است كسي در ميان شما چيزي داشته باشد كه اين بيچاره را براي ساعاتي از اين دنيا ببرد.» مردها با ترديد نگاهي به هم كردند و بعد يكيشان بسته‌ سياهرنگ كوچكي را دست باباعلي داد. باباعلي پلاستيك بسته را باز كرد و مقداري از ماده‌ سياهرنگ را داخل ليواني آب‌جوش ريخت و به خورد بيمار داد.
پرسيدم‌: «ترياك است‌؟»
مرد پاسخي نداد، مردد ماند و پيشاني‌اش را پاك كرد. بابا علي آرام گفت‌: «بله‌! متأسفانه مصرفش آزاد است‌، خب تجارت است ديگر. همه مي‌دانند كه از كجا و چطور مي‌آيد! وقتي پاي مقامات در كار باشد جرم‌ها هم ديگر جرم نيست‌.»
بعد از آن آستين‌هايش را براي چندمين مرتبه تا روي آرنج‌ها مرتب كرد و روي ميز و بيمار خم شد. درحالي‌كه لرزش غريبي در دلم احساس مي‌كردم‌، صورتم را برگرداندم و لحظه‌اي به بيرون چشم دوختم‌. در ميان روشنايي دو چراغي كه بالاي پنجره آويزان بود، شب‌پره‌ها به پرواز درآمده بودند و گاهي بال‌هاي كوچك يكيشان به چراغ مي‌خورد و جايي به زمين مي‌افتاد.
آيا او مي‌تواند اين مرد را نجات دهد؟
- هر كس دل و جرأت دارد، پيش بيايد. هر كس هم كه طاقتش را ندارد، دور بايستد.
صداي باباعلي لحن ترسناكي داشت‌، انگار آن‌جا ميدان نبرد بود و آن‌هايي كه صورت‌هايشان در سايه‌ اتاق پيدا نبود، سربازاني بودند كه مي‌خواستند، دل و جرأت و جربزه‌شان را بيازمايند.
سه نفر از مردها پيش آمدند و با اطاعتي بنده‌وار كنار دست او ايستادند. باباعلي قاشقي چوبي برداشت‌، دور آن را با پارچه و چرم پوشاند و از بيمار نحيف كه ديگر نمي‌گريست و فقط مي‌ناليد خواست تا دهانش را باز كند و آن را بين دندان‌هايش بگذارد.
- اين به تو كمك مي‌كند كه موقع درد زبانت را گاز نگيري‌.
باران هنوز به شدت قبل روي سقف مي‌باريد و كمي دورتر برقي روي جنگل تيره و تار افتاد، با خودم شمردم‌، اين تنها راهي بود كه مي‌توانستم به مصيبتي كه تا چند دقيقه‌ ديگر زندگي مرد را در خود مي‌گيرد فكر نكنم‌.
- يك‌... دو... سه‌... چهار... هفت‌...
به ياد عباس گفتم‌: «چه نزديك بود اين يكي‌!»