طنز دانشجویی
میتینگ انتخاباتی به صرف شیرینی و شام!
محمد زندی / دانشجوی مقطع ارشد
پس از گذراندن یک روز سرد و طاقتفرسا و بعد از بازگشت از دانشگاه، یک چرت وسط روز خیلی میچسبد. فلذا مصمم شدم، نیم ساعتی را به خوابیدن بپردازم.
زنگ موبایل را روی ساعت پنج عصر تنظیم کردم و سَرم را روی بالشت گذاشتم. کمکم داشت چشمانم سنگین میشد که به ناگاه صدای گوشخراش پیامک تلفن همراه، سوهان روح ما شد! بدبختانه فراموش کرده بودم که روی حالت Silent بگذارمش! ابتدا بی خیال مشاهده پیامک شدم اما چه کنم که خواب از سَر پریده بود. بلند شدم و پیامک را خواندم.
محتوای آن بدین مضمون بود:
«جلسه سخنرانی جناب آقای ایکس[!] (نامزد دهمین دوره انتخابات مجلس) به همراه پذیرایی شام؛ حضور شما باعث شادمانی و شور و شعف ماست.»!
الحق که چه نیک گفتهاند: «آخر شاهنامه (پیامک!) خوش است.» وقتی چشمانم به کلمه خوشترکیب و شورانگیز «شام» افتاد، گویی خونی تازه در رگهایم پمپاژ گردید، چراکه «از هرچه بگذری سخن از شام خوشتر است»!
بیمعطلی با چندی از دوستان استعدادهای درخشان در امر تناول طعام(!)، تماس گرفته و به تشریح ماجرا پرداختم. آنها هم که از خداخواسته؛ میگفتند: «نیکی و پرسش؟! فقط بگو کِی و کجا؟!»
خلاصه مقرر شد، چهارشنبه روزی در نزدیکی میدان فاطمی جمع شده و به سوی مکان معهود حرکت کنیم.
ناگفته نماند که محل برگزاری مراسم واقع در یکی از تالارهای مجلل شمال تهران بود. از آن مناطقی که آخرشان به «یه» مختوم است؛ البته بلااستثنای محله جوادیه!
به سختی فراوان و با حدوداً یک ساعت تأخیر به جلوی درب تالار رسیدیم. علت این دیرکرد، برگردن یک پدرآمرزیدهای بود که به جای راهنمایی، مسیر چاه را نشانمان داد!
خداوکیلی به نحوه آدرس دادنش دقت کنید!:
«این خیابون رو تا آخر میری. خرداد اول نه، دوم خرداد رو میری سمت چپ. 200متر که رفتی جلو، دست چپت یه خیابون هست بنام تمدنها. تمدنها رو که رفتی تو، دست چپ، نبش ساختمان شماره 76، یه تالار بزرگه. فکرکنم همونجا باشه»!
در دلم گفتم؛ اینقدر چپ چپ کردی که نزدیک بود چپ کنیم!
بگذریم و برویم سروقت میتینگ که اصل مطلب باشد.
درجلوی درب ورودی تالار چندین نفر یونیفرم بر تن و با شمایلی متحدالشکل، مدعوین را به داخل مشایعت میکردند.
وقتی وارد سالن سخنرانی شدیم، جناب ایکس درحال صحبت کردن بودند. همگی ما هم درگوشهای نشستیم و مشغول استماع نطق ایشان شدیم.بخشی از مهمترین صحبتهای جناب ایکس به این شرح بود:«بودن یا نبودن؛ مسئله این است. من آمدهام؛ پس هستم. من برای تغییرات آمدهام؛ تغییر در خون من است. دوستانی که مرا میشناسند، مستحضرند که از بچگی به بنده میگفتند «Chenger»[!]. من برای اصلاح امور وارد عرصه شدهام. جامعه مدنی میبایست محفلی باشد برای تبادل آرا و گفتوگو براساس تحمل و مدارا. ملتی براساس قبول تکثر و تنوع عقیدتی و اجتماعی. کشوری بر مبنای تساهل و تسامح و پلورالیسم فرهنگی. همانطور که شاعر شهیر میگوید: «با دوستان مروت؛ با دشمنان مدارا»؛ اما من میخواهم این مصراع را اینگونه اصلاح کنم که: «با دوستان مروت؛ با دشمنان رفاقت». درود بر منتقد من. درود بر مخالف من. و در یک کلام، درود بر دشمن من.»!
در همین حیص و بیص در ردیف جلویی دو نفر درگوش همدیگر پچ پچ میکردند که: «تو چیزی میفهمی؟! چی میگه این؟!»
پس از استراق جملات فوق، کمی به خودم امیدوار شدم، چراکه فکر میکردم تنها من در باغ و بوستان بسر نمیبرم!
آرام و زیر لب و بدون چرخش صورت به رفیقم که کناردستم نشسته بود گفتم: «پایهای بریم بیرون یه هوایی بخوریم؟»
جوابی نشنیدم! نگاهش کردم که دیدم ... بعله! ... غرق در خواب است و در حال گذر از اقلیم هفتمین پادشاه!
از شانس بد ما در آنجا دوربین «صرفاً جهت اطلاع»ای هم نبود که فیلم ما را بگیرد و نشان بدهد تا حداقل به این واسطه معروف شویم!
عطای هواخوری را به لقایش بخشیدم و مجدداً به افاضات جناب ایکس گوش فرادادم؛
«ببینید دوستان عزیز؛ همشهریان گرانقدر؛ من خودم بچه ناف تهرانم، کمی پایینتر از میدان خراسان، حوالی بیسیم، هفت جد و آبادم هم مال همین محل هستند. خانومم هم اهل درخونگاهه. خلاصه همگی زاده همین دور و اطراف هستیم. فلذا روا مباد که داماد تهران[!] و همشهری اصیل خودتان را ول کنید و بروید به این تازه به دوران رسیدههای شهرستانی و پایتخت ندیده، رأی بدهید»!
در همین ارتباط جناب آقای ایکس خاطرنشان نمود:
«در پشت همین تریبون، رسماً اعلام میکنم که با توجه به حضور گسترده شما دوستان در این مراسم و با توجه به بازخوردهای عموم مردم در کوی و بازار و برزن و همچنین نتایج نظرسنجیهای اینترنتی؛ ورود خویش را به عنوان نفر اول لیست نمایندگان تهران در مجلسدهم، به خودم و شما تبریک و تهنیت عرض میکنم[!]. اما اگر خدای ناکرده؛ زبانم لال؛ نتیجهای غیر از این از صندوقهای رأی بیرون آمد، بدانید که دستهای پشت پردهای در کار بوده اند که نمیخواهند منتخبان شما مردم سکان قوه مقننه را در دست بگیرند. بنابراین اگر بخواهند چنین نمایشی را کلید بزنند؛ بنده تسلیم این صحنهآرایی خطرناک نخواهم شد و به مدت یک شبانهروز در منزل خودم تحصن و اعتصاب غذا خواهم کرد»!!!
خیلی دوست داشتم که با صدای بلند فریاد بزنم که آقای ایکس؛ دیگر کافیاست. درون این گوری که پایش داری حرف از اعتصاب و تحصن و تسامح و قس الی هذا میزنی، والله که مردهای نیست؛ تمنا میکنیم که حضار را بیخیال شوید، لطفا!
البته به گمانم میخواهد بحثهایش را به فرجام برساند ... خدایا صد هزار مرتبه شکر!
«در پایان عرایضم میباید چند نکته را متذکر شوم؛ اولاً از دوستان تقاضا دارم که در هنگام نوشتن نام بنده در برگههای رأی، یادتان نرود که «ایکس» با سین است نه با صاد صابون[!] خدای نکرده یک موقع اشتباه ننویسید که در این صورت جزء آرای باطله محسوب خواهد شد. ثانیاً؛ هماکنون همکارانم لیستی از اسامی دیگر همقطاران بنده را در میانتان توزیع میکنند که عجالتاً نوشتن نام این دوستان نیز در ذیل نام بنده فراموش نشود[!]. میبخشید که سرتان را درد آوردم. یکبار دیگر با صدای بلند تکرار میکنم؛ درود بر منتقد و مخالف من[!]. درود بر تمامی شما دوستان؛ دیدار بعدی ما انشاءالله در ساختمان بهارستان.»!
در آخر مراسم همه دور جناب ایکس حلقه زدند که هرکدام تقاضاهای خاص خود را مطرح میکردند؛ یکی برای درست کردن عضویتش در هیئت علمی دانشگاه؛ دیگری برای معافیت سربازی پسرش؛ آن یکی برای کتاب مانده در ممیزیاش و یکی دیگر برای اتصال راهآهن غرب کشور به روستایشان!
جالب این آخری بود که برای خط آهن غرب کشور به نماینده احتمالی تهران مراجعه کرده بود! و جالبتر نیز اینکه آقای ایکس، قول مساعد داد که جهت برطرف کردن این مشکل، از هیچ کوششی دریغ نخواهد کرد!
پس از گذشت چند دقیقه، یکی از کارمندان تالار با صدای بلندی گفت: «حضار عزیز؛ بفرمایید برای صرف شام. خواهش میکنم در هنگام ورود به سالن پذیرایی، ژتونهای غذا را هم تحویل بدهید.»
در ابتدا فکر کردیم که در این شلوغی کسی پیگیر ژتون و غیره نخواهد شد و بیاعتنا به طرف سالن پذیرایی رفتیم.
اما چشمتان روز بد نبیند؛ وقتی خواستیم وارد سالن غذاخوری شویم یکی از همین کارمندان تالار مانع ورود ما شد و گفت: «لطفاً ژتون؟»
من به ایشان گفتم که: «ژتون دیگر چه صیغهای است؟! کسی به ما ژتون نداده؟!»
او نیز درجواب بنده گفت: «مگر در هنگام ورود به شما ژتون ندادهاند؟!»تازه دوزاریمان افتاد که به علت همان یک ساعت تأخیر، به ما ژتون نرسیده است؛ چرا که طبق مکاشفات بعمل آمده، در همان بیست دقیقه ابتدایی مراسم، ژتونهای غذا تَه کشیده بودند!!!
خلاصه، دست از پا درازتر به سمت درب خروجی تالار راهی شدیم!
در هنگام خروج، به هرکدام از ما یک کارتن بزرگ دادند. ابتداً فکر کردیم که لوازم منزل است؛ نگو پوسترهای جناب ایکس بوده برای چسباندن بر درب و دیوار!
یکی از رفقا با لحن تندی گفت: «شام ندادند که هیچ، میخواهند برایشان تبلیغ هم بکنیم! خواب دیدی خیره!»
من بلافاصله گفتم: «بچهها! دست نگه دارید. کاچی بهتر از هیچی هست. بیایید این پوسترها را با خود ببریم، شاید برای پاک کردن سبزی یا تمیز کردن شیشهها برای شب عید و یا چرکنویس به درد بخورند!»
مخلص کلام اینکه خسته و گشنه از تالار خارج شدیم و کنار خیابان به انتظار تاکسی نشستیم؛ اما دریغ از یک ماشین!
البته نباید توقع داشت که در این منطقه از شهر و در آن ساعت از شب؛ تاکسی هم وجود داشته باشد!
در همین گیر و دار یکی از بچهها با لحنی مزاحگونه، خطاب به من گفت: «عجب شامی بود! من اینقدر خوردم که اضافاتش دارد از سوراخ گوشم سرریز میکند! دَم باعث و بانیاش گرم و آتشین!»
بنده خدا راست میگفت! حرف حق که جوابی ندارد! راستش در همان لحظه دلم برای خودم سوخت. خیلی دلمان را صابون زده بودیم؛ اما نه تنها شامیندادند بلکه ما را هم جلوی رفقا ضایع کردند!
در همین افکار و اوهام بودیم و داشتیم از سرما به خود میلرزیدیم که دیدیم از پارکینگ تالار، ماشینهای مدل بالا با پلاک سیاسی و گذر موقت، یکی پس از دیگری بیرون میآیند. اتفاقاً همگی آنها هم تکسرنشین بودند اما به ما یک نگاه هم نمیکردند!ما به یک پراید ساده هم راضی بودیم که لااقل ما را به یک خیابان اصلی برساند؛ اما کسی از ایشان به روی خود هم نمیآوردند!
در نهایت و با هزار زحمت، بوسیله یک دربستی، خود را به منزل رسانیده و در طول مسیر نیز دعای خیر خویش را نثار جان آقای ایکس و همقطارانش کردیم!
همچنین از صدقه سر جناب ایکس و دوستانشان، آنچنان سرمایی خوردیم که پروردگار نصیب گرگ بادیه و طیر شجره نکند!
و این بود ماجرای «میتینگ انتخاباتی جناب ایکس، به صرف شیرینی و شام»!