پرواز 655
زندگی در میان جنگل
هوا هنوز روشن نشده بود و تاريكي خفه ساعت پنج و ربع بهمن ماه جنگل را فرا گرفته بود، باد ميوزيد و مرد درحاليكه يقه پالتويش را بالا ميكشيد، دستهاي هيزم كف كلبه ريخت، موهاي جوگندمياش -كه صبح شانه زده بود- دستخوش باد شده بود و يادم هست كه من در آن لحظه دعا كردم كه كاش مرد امشب چيزي نپرسد. هفته دوم بود و حالم كم و بيش رو به بهبودي ميرفت. زخم بازويم داشت بهتر ميشد. مرد گفت:
- شانس آوردي كه گلوله از بازويت رد شده بود و گرنه ميماند و عفونت ميكرد، گمان نميكنم پايت هم شكسته باشد. من خودم آن را گچ گرفتم، دو ماه قبل يك كيسه گچ از آبادي آورده بودم، انگار قسمت پاي تو بود!
زير لب گفتم:
- قسمت ما را ببين! همه قسمتشان بخت و اقبال است، ما گچ و كلوخ!
مرد گفت:
- ناشكري نكن پسر!
بعد يك بغل هيزم از گوشهاي برداشت، شاخههاي كوچكتر را با مهارت جدا كرد و داخل بخاري ريخت و ديگ مسي را بار گذاشت، براي لحظاتي هر دو ساكت بوديم. باز هم مرد با آن چشمهاي بيرونزده به نظرم رمز آلود آمد.
ناگهان پرسيدم:
- شما بچه هم داريد؟
چيزي نگفت، انگار كه صدايم را اصلاً نشنيده است.
با سماجت تكرار كردم:
- حتماً ازدواج كردهايد؟ بچه هم داريد؟
اين بار نگاهش را به صورتم دوخت و گفت:
- چرا ميپرسي؟ بله يك دختر دارم.
- زنت چي؟ او كجاست؟
شانه بالا انداخت:
ـ مرده!
مرده! كلمه سادهاي بود، يك كلمه دو سيلابي كه از هر جملهاي تلختر و دردناكتر بود. ناگهان چشمانم پر از اشك شد، حس كردم در اين جاي دور افتاده و خلوت چقدر تنهاي تنها هستيم، دلم براي كسي تنگ شده بود. موجودي زنانه و سرشار از عطوفت و مهرباني كه طبيعت سهم بزرگي از روحش را به او بخشيده بود، شايد او مادر بود، شايد خواهر، شايد هم شيرين. در هر حال او يك زن بود، كسي كه ناگهان حس كردم بيش از هر كسي به مهربانياش نيازمندم.
سر بزرگ مرد روي گردنش خم شده و به شعله سركشي كه از زير اجاق بيرون ميزد، خيره ماند. به نظرم هر كسي در درون خودش گردبادي دارد كه ميتواند درونش را زير رو كند و من گردباد را در درونش بيدار كرده بودم.
كتاب حافظ را از توي قفسه چوبي موريانه خوردهاي كه گوشه كلبه بود، برداشت و خواست چيزي بخواند و خواند.
در وفاي عشق تو مشهور خوبانم چو شمع
شبنشين كوي...