kayhan.ir

کد خبر: ۶۸۲۶۶
تاریخ انتشار : ۲۵ بهمن ۱۳۹۴ - ۱۹:۱۵
پرواز 655

پس از ۳ روز بیهوشی!(پاورقی)



بعد برخاست و به طرف ميزي كه در سايه روشن غروب گوشه اتاق ديده مي‌شد، قدمي برداشت‌. پرسيدم‌:
- من كجا هستم‌؟
- درست وسط جنگل سياهكل‌. تيرخوردي‌، كتف و ران سمت راستت زخمي است‌. سرت شكسته و آرنج دست‌...
به زور لبخند زدم و درحالي‌كه درد شديدي در سرم حس مي‌كردم‌، گفتم‌:
- چطور به اين‌جا رسيدم‌؟
مرد گفت‌:
ـ آمدنت به جنگل را نمي‌دانم اما آن سگ كه صداي واق‌واق‌اش را چند لحظه قبل شنيدي‌، پيدايت كرد. من هم آوردمت اين‌جا.
و دوباره تكرار كرد: «و اميدوارم كار اشتباهي نكرده باشم‌.»
از بيرون‌، گاه‌گاهي صداي واق‌واق سگ مي‌آمد. نگاه مرد مستقيم و درخشنده اما چهره‌اش خالي از غرور و گردن فرازي بود. به فكر لبخند زدن نيفتادم‌. نيم‌نگاهي به ساعت ديواري كه به چوب‌هاي قهوه‌اي كلبه كوبيده شده بود، انداختم‌:
- چند وقت است‌؟
- سه روز، سه روز تمام بيهوش بودي‌!
مرد چشم‌ها را بست و خاموش شد. در حقيقت خسته بود، اين را مي‌شد از زنگ صدايش كه از بي‌خوابي دورگه شده بود، دانست‌. خواستم دوباره اطرافم را وارسي كنم اما پلك‌هايم اجازه نداد و دوباره به خوابي طولاني فرو رفتم‌. وقتي بيدار شدم هوا تاريك تاريك بود و نور زرد فانوس كوچكي به اتاق مي‌ريخت‌، مرد ديگر روي صندلي نبود و كنار بخاري ايستاده بود، بي‌حركت ماندم و سعي كردم به آن چه گذشته بود، فكر كنم‌. وقتي از ماشين به بيرون پرتاب شدم‌، شب بود، به‌خاطر نمي‌آوردم از جنگل گذشته باشم‌. انگار آن قسمت از حافظه‌ام قبل از بيهوشي به كلي پاك شده بود. براي دومين بار از مرگ حتمي گريخته بودم‌. با خودم فكر كردم‌: «چه كسي مي‌داند، مرگ كي و كجا به سراغش مي‌آيد؟ درست زماني كه انتظارش را نداشتم‌، دستي مرا به زندگي بازگردانده بود و روزي به حتم وقتي در آسايش و آرامش به سر مي‌برم‌، همان دست مرا به سرايي مي‌برد كه بازگشتي ندارد.»
ترس باعث نجاتم شده بود، ترس از مردن در آن مكان دور افتاده‌، بدون اين‌كه كسي از حالم خبردار شود. دردناك بود، زليخا يك عمر در انتظار برگشتنم مي‌ماند. صداي هر زنگ تلفني‌، آمدن يك نامه و صداي در زدن كسي يك اميدواري بود اما چقدر يك مادر مي‌توانست انتظار بكشد؟ به ياد عليرضا افتادم و قطره‌اي اشك غلتان غلتان از گوشه‌ پلك‌ها به ميان موهايم دويد.
سر چرخاندم بيرون از پنجره فقط درخت بود.
- شما اين‌جا تنها زندگي مي‌كني‌؟
مرد به سردي گفت‌: «نه‌!»
با لحني معذب گفتم‌:
- همين كه حالم خوب شود از اين‌جا مي‌روم‌.
- بله‌! حتم دارم كه همين كار را مي‌كني اما قبل از آن بايد بدانم از چه كسي مراقبت مي‌كنم‌. بايد بدانم كه هستي‌؟ از كجا آمده‌اي و چه كرده‌اي‌؟
- هيچ‌! من هيچ كاري نكرده‌ام‌! من نه دزدم و نه يك جنايتكار!
- اما در ميان هذيان‌هايت مي‌گفتي كه من يك نفر را كشته‌ام‌!
آه عميقي كشيدم‌!
- نه‌! اين درست نيست‌!
- يعني تو اين حرف را نزدي‌؟
- شايد گفته باشم‌، بله‌! حتماً هم گفته‌ام‌، من 74 روز اين حرف را شب و روز گفته‌ام اما باور كنيد كه من اين كار را نكرده‌ام‌، من تا به حال آزارم به مورچه هم نرسيده‌!