kayhan.ir

کد خبر: ۶۷۹۴۱
تاریخ انتشار : ۲۰ بهمن ۱۳۹۴ - ۱۹:۱۵

زندان‌های ساواک به روایت مرضیه دباغ(کتاب انقلاب)


مرضیه حدیدچی (دباغ) از جمله زنان مبارز در سال‌های منجر به پیروزی انقلاب ‏است که فعالیت‌ها و حرکت‌های سیاسی خود را از سال 1346 آغاز کرد و این مبارزات را تا پیروزی انقلاب اسلامی ادامه داد.
وی پس از پیروزی انقلاب فرمانده سپاه همدان، مسئول ‏بسیج خواهران و نماینده مجلس شورای اسلامی بوده است.
کتاب «خاطرات مرضیه حدیدچی» به کوشش محسن کاظمی، از طریق گفت‌وگو با خانم دباغ و استفاده از منابع دیگر تدوین و تکمیل شده است.
این کتاب با دست نوشته‌ای از خانم دباغ آغاز و پس از مقدمه و پیش‌گفتار در 5 فصل با عناوین «سریان»، «هجرت»، «امواج»، «سیاحت شرق» و «پیوست‏ها» تنظیم شده  و توسط انتشارات سوره مهر به چاپ رسیده است.
ماجرای قیام 15 خرداد 1342، تحصیل در محضر آیت ‏الله سعیدی و شروع مبارزات، دستگیری و شکنجه توسط عوامل شاه در سال 1352، هجرت به انگلستان، فعالیت‌های سیاسی در انگلیس، سوریه و لبنان، عزیمت به نوفل‌لوشاتو، فرماندهی سپاه همدان و عزیمت به مسکو برای ابلاغ پیام‏ حضرت امام خمینی(ره) به میخائیل گورباچف از جمله محورهای موضوعی خاطرات مرضیه حدیدچی هستند.
در بخشی از کتاب آمده است: به کمیته مشترک رسیدیم، در کمیته فهمیدم ساواک اطلاعات زیادی از من در دست دارد، اینکه من با این تعداد بچه و مشکلات زیاد زندگی و با وجود زن بودنم دارای ارتباطات و فعالیت‌های سیاسی گسترده بودم، حساسیت‌شان را بیشتر برمی‌انگیخت.
شکنجه‌ها با سیلی و توهین و به تدریج با شلاق و باتوم و فحاشی جان‌فرسا شروع شد. چند بار دست و پایم را به صندلی بستند و مهار کردند و کلاهی آهنی یا مسی بر سرم گذاشته و بعد جریان الکتریسیته با ولتاژهای متفاوت به بدنم وارد می‌کردند که موجب رعشه و تکان‌های تند پیکرم می‌شد. شلاق و باتوم، کار متداول و هر روز بود که گاهی به شکل عادی و گاهی حرفه‌ای صورت می‌گرفت. در مواقع حرفه‌ای آنقدر شلاق بر کف پاهایم می‌زدند که از هوش می‌رفتم. بعد با پاشیدن آب هوشیارم کرده مجبور می‌کردند تا راه بروم که پاهایم ورم نکند. دردی که بر وجودم در اثر این کار مستولی می‌شد، طاقت‌فرسا و جانکاه بود.
یک بار وقتی در اثر درد ضربات شلاق بیهوش شدم و دوباره چشم باز کردم، خودم را در داخل اتاقی که در آن یک میز و صندلی بود، دیدم. پشتم به شدت درد می‌کرد و زخم‌هایم می‌سوخت. از وحشت و ترس خود را به دیوار چسباندم تا اگر دوباره برای شکنجه آمدند، پشتم از ضربات شلاق درامان بماند؛ از شدت خستگی چشم‌هایم را نمی‌توانستم باز کنم، صدای پایی شنیدم. چشم‌هایم را نیمه باز نگه داشتم، دیدم مأموری وارد شد - خدا عذابش را زیاد کند-چشم‌هایم را کاملاً بستم و به خدا توکل کردم.
مدتی ایستاد و رفت، طولی نکشید که دوباره بازگشت و باتومی در دست داشت؛ جلو آمد و مرا کتک زد؛ وحشی و نامتعادل به نظر می‌آمد،‌ هر چه می‌پرسید اظهار بی‌اطلاعی می‌کردم. اثر باتوم برقی بر روی نقاط حساس بدن از جمله گوش، لب و دهان به قدری دردناک بود که کاملاً بی‌حس و بی‌نفس می‌شدم.