kayhan.ir

کد خبر: ۶۶۷۹۱
تاریخ انتشار : ۰۶ بهمن ۱۳۹۴ - ۱۹:۲۵
پرواز 655

شکنجه ساواک تاوان دفاع از آبرو و عفت!(پاورقی)


توي همين خيال‌ها هستم كه به يكباره صداي مرد توي اتاق منفجر مي‌شود.
- خودت را به خريت‌زده‌اي يا واقعاً خري‌، مردك زدي مأمور دولت را كشته‌اي‌، از همين حالا سرت بالاي‌دار است‌، مگر اين كه اعتراف كني از چه كسي دستور گرفته‌اي‌؟
- از هيچ‌كس‌!
- اتومبيل مال چه كسي است‌؟
خشكم مي‌زند، كافي است اسمي از رضا ببرم‌، ذهنم براي پاسخ به اين سؤال مانند ديواري كه به تازگي رنگ خورده باشد، خالي و برهنه بود اما با اين كه سؤال ناگهاني و غيرمنتظره بود، به سرعت گفتم‌:
ـ از دست خريدم‌!
- از كي‌؟
- نمي‌دانم‌!
از صداي بازجويم پيداست كه كاملاً خونسردي‌اش را از دست داده‌، با عصبانيت مي‌پرسد:
- از كجا؟
آهسته جواب مي‌دهم‌:
- سرقتي است‌.
يكباره خونش به جوش مي‌آيد و زير باران مشت و لگدش تا مي‌شوم و بعد جسم سختي به سرم مي‌خورد و ديگر چيزي نمي‌فهمم‌.
براي لحظاتي طولاني حس مي‌كنم هيچ چيزي از مغزم نمي‌گذرد، انگار به خواب رفته است‌. تصور مي‌كنم كه مرده‌ام‌، اين اقتضاي مرگ است‌، وقتي روح از بدن جدا مي‌شود و با جهان پر راز و رمز مرگ روبرو مي‌شود، آدم ديگر به فكر چيزي و كسي نيست اما چرا من مي‌توانم به شيرين و مادرش فكر كنم‌، آيا آن‌ها توانستند فرار كنند؟
 ***
روز بعد با ناله‌ خودم بيدار مي‌شوم‌، پتو به زخم‌هايم كه در طول شب خونريزي داشت‌، چسبيده است‌. نيم خيز كه مي‌شوم‌، سطح خشكيده‌ زخم‌ها با پتو ور مي‌آيد و خون تازه جراحاتم را مي‌پوشاند، از ديدن آن وضعيت دلم آشوب مي‌شود و به سرگيجه مي‌افتم‌. درحالي‌كه به ديوار تكيه مي‌دهم‌، سعي مي‌كنم به خودم دلداري بدهم كه عشق ارزش همه نوع فداكاري را دارد. تازه اين اصلاً جوانمردي نيست كه او را لو بدهم‌، حتي اگر عاشق هم نمي‌بودم‌، چه چيزي بالاتر از اين كه او سعي كرده بود از آبرو و عفتش دفاع كند!؟ با اين حرف‌ها سعي كردم به سوزش زخم‌ها فكر نكنم اما خيلي زود درد وحشتناكي به سراغم آمد. بعد انديشيدم كه اگر اين قتل سياسي شود، مرگي دردناك در انتظارم خواهد بود؛ تازه اگر كه آن‌ها به اعدامم راضي شوند. از شانسم طرف مأمور دولت از آب در آمده‌!! ته دلم پر از آشوب است‌. طي بازجويي چند روز گذشته فهميده بودم كه صاحبخانه اسمش عطاءالله‌خان و بهايي است‌. بهايي‌ها به لطف نخست‌وزير، اميرعباس هويدا، همه جاي دولت و دربار نفوذ كرده بودند. مسئله‌اي كه براي خيلي از احزاب چندان مهم نبود اما به مذاق مذهبي‌ها خوش نمي‌آمد و حكومت اين را خوب مي‌دانست‌، براي همين هم هراس داشتم مبادا مرا از مبارزين مذهبي بدانند و قتل سياسي شود.
تا آن لحظه هيچ دليل عقلاني براي كشتن عطاءالله‌خان نداشتم و همين براي آن‌ها كافي بود تا مرا وابسته به يك حزب و گروه بدانند.