kayhan.ir

کد خبر: ۶۵۷۲۵
تاریخ انتشار : ۲۵ دی ۱۳۹۴ - ۱۸:۲۴
پرواز 655

روزهای وحشت در بازداشتگاه شهربانی(پاورقی)


دو هفته مي‌گذرد و با پرونده‌اي كه برايم درست شده به دادسرا معرفي مي‌شوم‌. در مدت اين دو هفته‌، در بازجويي‌ها هيچ حرفي نمي‌زنم‌. به نظر بازپرس‌ها پرونده‌ مبهمي است‌. علت قتل اصلاً مشخص نيست‌. دادگاه برايم وكيل تسخيري مي‌گيرد. به وكيل هم چيزي نمي‌گويم‌، وكيل اصرار دارد كه اگر چيزي بگويم‌، مثلاً علت قتل و انگيزه‌اش و اگر چيز مهمي باشد و كمي به من حق بدهند، شايد بتواند از دادگاه برايم تخفيف بگيرد اما من دهانم قرص است‌. حتي در اداره‌ آگاهي در مقابل بازجوها هم حرفي نمي‌زنم‌.
با آغاز هفته‌ سوم روزهاي وحشت از راه مي‌رسد.
از اوين به بازداشتگاه شهرباني منتقل مي‌شوم‌.
هنوز زمان زيادي از ورودم نگذشته كه به سراغم مي‌آيند، دو نفر درحالي‌كه چشم‌هايم را مي‌بندند، مرا از راهروي طولاني عبور مي‌دهند و داخل اتاقي مي‌اندازند كه از آن صداي داد و فرياد آدم‌ها و صداي صندلي‌ها و بوي بدي مي‌آيد، چيزي مثل سوختگي پشم گوسفند يا چيزي شبيه به آن‌. به محض ورود از ساق پا تا زير گلويم را طناب پيچ مي‌كنند. شنيده بودم كه وقتي يك نفر خودش اعتراف مي‌كند، شكنجه‌اي در كار نيست اما وقتي چشم‌هايم را باز مي‌كنند و خودم را در اتاق بازجويي مي‌بينم‌، نفسم بند مي‌آيد. بازجويم مردي تنومند با سبيل‌هاي پهن و بلند است‌. حتي مجال نمي‌دهد كه مرا روي صندلي بنشانند و بلافاصله مي‌گويد: «تو به گمانم از همان دسته‌اي كه بايد بي‌معطلي كشت‌، راهي نيست كه آدم بشوي‌.» عرق از شقيقه‌هايش شيار شده و از روي گونه‌هايش به سمت چانه لغزيده است‌. معلوم است روز پركاري داشته‌، هر وقت فرياد مي‌زند، رگ‌هاي گردن كوتاهش ورم مي‌كند.
- مي‌داني مجازات كسي كه مأمور دولت را بكشد چيست‌؟ اول ناخن‌هايش را مي‌كشم‌، بعد كبابش مي‌كنم و بعد...
خفه مي‌گويم‌:
- مأمور دولت‌؟ نه اشتباه شده‌! من عمدي اين كار را نكردم‌، اصلاً نمي‌دانستم مأمور دولت است‌. من با اين بنده‌ خدا تصادف كردم‌، ديديد كه خودم هم آوردم و تحويلش دادم‌.
قصه‌ غريبي است‌، قصه‌ عشق‌. من كه تا ديروز طاقت يك سردرد را نداشتم‌، به‌خاطر شيرين به استقبال مرگ مي‌رفتم‌.
درحالي‌كه به شدت ترسيده‌ام‌، به چشمان بازجو خيره مي‌شوم‌، چشمان ريز و كاملاً سياهي كه در سفيدي آن مويرگ‌هاي سرخي ديده مي‌شود. حس مي‌كنم تيزي نگاهش در جسمم فرو مي‌رود و حريصانه درونم را جست‌وجو مي‌كند.
- خب‌! اسم و نشاني‌، آدرس و كسي كه تو را بشناسد؟
- من هيچكس را ندارم‌.
از جيبش سيگاري در مي‌آورد و از جيب جليقه‌اش يك فندك‌. بعد سيگارش را روشن مي‌كند و به مسخرگي مي‌گويد:
- از زير بته كه در نيامدي‌، آمدي‌؟
جواب نمي‌دهم‌، دست‌هايم يخ مي‌كند، پاهايم هم همين‌طور، مثل لاك‌پشتي كه احساس خطر كرده باشد، در خود مي‌پيچم‌.
- از كدام حزبي‌؟
مبهوت نگاهش مي‌كنم و مي‌گويم‌:  
- حزب‌؟ چه حزبي قربان‌؟ من اصلاً سياسي نيستم‌.
بازجو خيلي به من نزديك است‌، نبايد نگاهش كنم اما صداي نفس‌هايش كه آهسته و حبس شده درخود مي‌پيچد، مي‌آيد. در يك قدمي‌، در نقطه‌اي از هيچ و سرانجام وقتي از اين هيچ بيرون مي‌آيم‌، اسيرش مي‌شوم‌. مثل يك ماهي كه از آب بيرون كشيده باشند، آسمان را رها مي‌كنم و به قفس مي‌افتم‌. جايي براي دست و پا زدن نيست‌، نفس‌هايم زير انگشتانش حبس مي‌شود. مي‌توانم لذت زندانبان را از ترس وصف نشدني چشم‌هايم موقعي كه جسم تيزي زير ناخن‌هايم فرو مي‌رود، حس كنم‌.