پرواز 655
مبارزه با ظلم و عافیت اندیشی یک جا جمع نمیشوند(پاورقی)
Research@kayhan.ir
ـ انشأ ا... كه ميآيد، آها! چي ميگفتيم؟ بله! بله! من قصد ندارم تو را بهخاطر عقيدهات و راهي كه انتخاب ميكني سرزنش كنم اما دعا ميكنم كه اين بيتفاوتي از سر مطالعه اندكت درباره امور باشد، چون اگر بداني كه مردمت چه رنجي ميكشند و سكوت كني، جرم و گناه بزرگي را مرتكب شدهاي.
- من درباره خودم حرفي نزدم، بهخاطر تو نگرانم! تو و خانوادهات سهمتان را پرداخت كردهايد.
شانهها را بالا انداخت و گفت:
- با همه احساسي كه نسبت به دوستي خودمان دارم، از اين توجهات سپاسگزارم اما نظرت را اصلاً درباره سهم قبول ندارم. هركدام از ما به تنهايي سهم خودمان را بايد بپردازيم. هيچكس رنج و وظيفه ديگري را بر دوش نميبرد. اگر منظورت اين است كه براي آزادي كشورم از آنچه بندويوغ ميپندارم، پدرم و مبارزهاش براي خانوادهام كافي است، ميتوانم بگويم كه تو در اشتباه محضي و اميدوارم اين حرف نتيجه عافيتانديشيات نباشد.
- يعني زندگي و آينده خودت هيچ؟
شيرين كه سعي ميكرد با لحن وارستهاي سخن بگويد، جواب داد:
- درست اين همان چيزي است كه از آن هميشه ترسيدهام. اينكه بهخاطر روياها و آرزوهايم دست از خطر كردن بردارم. نه! تو نميتواني ايمان و اعتقادم را به درستي راهي كه پدرم انتخاب كرده درك كني!
زير لب گفتم:
- تو هم نميتواني نگرانيام را از جهت خودت و آيندهات درك كني!
تكرار حرفها فايدهاي ندارد، قرار عصر را براي ديدن ريحانه خانم يادآوري ميكنم و ميروم.
***
رنگ خاموش و پريده پردهها دلم را بيشتر آشوب ميكند. كنار تخت مينشينم و بهصورت ريحانه خانم نگاه ميكنم كه هر وقت رگههاي درد به صورتش ميآيد، صورتش از درد مچاله ميشود.
شيرين ميگويد:
- درد داري؟
- نه! مهم نيست. اين قدر درد را به رخم نكش!
اين جمله، چون از درد به خود پيچيده است، با ضرب كُند از دهانش بيرون ميآيد.
- مادر، محمود آمده شما را ببيند.
ريحانه خانم سرش را به زحمت به طرفم برميگرداند و لبخند ميزند.
- محمودجان! ترا از وقتي پسر كوچكي بودي ميشناسم.
نيمي از صورتش به سمتي ديگر بر ميگردد و انگشتانش لرزش محسوسي به خود ميگيرد.
- از من چيزي نمانده، تو از شيرين مراقبت ميكني نه؟
نوعي شادي و احساسي شيرين در وجودم از نيازي كه در او نسبت به حضورم ديدم، زنده شد. براي لحظاتي خوشحال شدم اما بعد شرم به سراغم آمد. كوشيدم تا براي زن بيچاره دعا كنم. بعد به اين انديشيدم كه آيا اين موجود رنج كشيده، توانسته است براي جهاني كه به سويش ميرفت، توشهاي بردارد؟ چرا كه نه؟ او همه لحظات زندگياش را در اضطراب و ترس و عشق گذرانده بود و همه اين رنجها باعث نشده بود كه سنگدل شود و با ديگران سخت رفتار كند. بهطور حتم در اين بزرگواري كه او حتي در موقع فقر از خود نشان ميداد، فضيلتي بود كه او را از ديگران متمايز ميكرد. زليخا برايم گفته كه او در آن لحظات هم نسبت به كساني كه از او طلب كمك ميكردند، سخاوتمند بود. سرانجام با همه اين افكار توانستم بفهمم كه در اين شرايط، بيماري خانم يوسفي بدبختي بزرگي براي شيرين خواهد بود. فكر اينكه اگر او بميرد، شيرين تنها خواهد ماند و شايد آن موقع بتوانم از او خواستگاري كنم، به سرعت بيرحمانهاي از مغزم گذشت اما بلافاصله هم محو شد. به نظرم به دست آوردن اين شادي به قيمت اندوه شيرين، خيلي رذيلانه آمد.
تازه از كجا معلوم كه شيرين عشق و علاقه مرا قبول ميكرد؟
من مثل رضا شجاع و سخنور نبودم، او حتي نميدانست كه هدفهايش براي من نيز قابل ستايش است. برعكس، گفتگو درباره آنها، بطور معمول باعث مشاجرهاي زجرآور ميان ما ميشد. نگراني من به خصوص در اين روزهاي پر التهاب، براي او تمامي نداشت.
بعد به فكرم رسيد كه شايد او مرا همانند سهراب؛ برادرش دوست داشته باشد. چقدر از شنيدن اين جمله در آن لحظهها متنفر بودم. شيرين، رضا را چطور ميتوانست دوست داشته باشد؟ آن همه هوشمندي و توانايي و هدفي مشترك ميتوانست نقطه مقابل اين احساس را در شيرين برانگيزاند!
با اين فكرها ناگهان به دنبال دليل براي ملاقاتهاي گاه و بيگاه آنها گشتم. بيهوده تلاش ميكردم! آن دو اغلب در حضور ديگران با يكديگر ملاقات ميكردند، آن هم زماني كه رضا براي انجام كاري از همه كمك ميخواست.
پس چرا اين همه از او بيزار بودم! آيا دليلش كشف ناتوانيام در مقابل توانمنديهاي او بود؟ يا احساس حسادتي كه بطور طبيعي از عشق سرچشمه ميگرفت! من نميخواستم و نميتوانستم كوچكترين توجه شيرين را به ديگران تحمل كنم؛ حتي به صميميترين دوستم؛ رضا!
***
به جز فضاي عمومي دانشگاه كه قدري ملتهب بود، بقيه شهر غروب آرامي را پشت سر ميگذاشت. مثل روز گذشته مسير كوتاهي را كه تا ايستگاه به عادت هر روزه طي ميكرديم، پشت سر گذاشتيم. ابرهاي سنگين شبهاي زمستان را زودتر تاريك ميكنند. قبل از رسيدن به ايستگاه اتوبوس، ناگهان شيرين مثل نابينايي كه ميان راهي ناشناخته افتاده باشد، با صداي لرزاني گفت: «ميترسم.»
به آهستگي گفتم: «همه ما گاهي ميترسيم.»
مكث كوتاهي كردم و ادامه دادم: «از چي ميترسي؟»
به نجوا گفت: «ديشب خواب بدي ديدم! خواب ديدم در ميان چاهي كه عمق سياهياش انتها ندارد، سقوط ميكنم، پدرم را صدا زدم بعد صورتش را روي لبه چاه ديدم، دستم را به طرفش دراز كردم و آستين لباسش را گرفتم، توخالي بود، سياه مثل شب، دست نداشت...»
بهصورت رنگ پريده و چشمان بيخوابش نگاه كردم: «بيا روي نيمكتي بنشينيم.»
مدت كوتاهي همه چيز بينمان به سكوت گذشت و بعد شروع به گريستن كرد. آنقدر گريهاش شدت گرفت كه به هقهق مبدل شد.
هر تلاشي براي آرام كردنش بيفايده بود.
- چيزي نيست، بگذار آنقدر گريه كنم تا سبك شوم، گريه دل آدم را سبك ميكند، اين بهخاطر اعصاب است.
بعد چشمهايش را بست و به پشتي نيمكت تكيه داد. صداي نفس سنگيناش با ريزش قطرههاي اشك كه از زير پلكهاي بسته بيوقفه ميباريد، هماهنگ نبود. ترسيدم از حال برود اما به تدريج آرام شد و تنفساش به شكل عادي برگشت.
- بله! حالا بهتر شدم، جايي براي نگراني نيست. اين روزها خيلي حساس شدهام! برويم؟
با بيميلي حرفش را تكرار كردم: «برويم!»
موقع رفتن او را ديدم كه به كلي بيرمق شده بود، تبسمي عجيب و حاكي از رهايي؛ چنانكه گويي قبل از آن تحت سلطهي كابوساش بود، لبخندي بر لب داشت: «چيزي نيست، يك حمله عصبي كوچك!»
***
هفته بعد شيرين به دانشگاه نميآيد. نگران ميشوم، تلفن ميزنم و جواب ميدهد.
- چرا نيامدي؟
- كار داشتم.
- خير باشد!
با لحن تلخي ميگويد:
- خير باشد!
ميپرسم:
- طوري شده؟
- نه
لحن حرف زدنش بيشتر از سردي به تلخي ميزند.
- ميآيم آن جا.
به خشكي جواب ميدهد: «نه! آمدن تو اين جا درست نيست. برايم خوب نيست، توي محله حرفم ميافتد توي دهان مردم.»
انتظارش را نداشتم، تند و حسودانه و بيمقدمه ميگويم:
- ميترسي خواستگارهايت را از دست بدهي.
بيآن كه خونسردياش را از دست بدهد، ميگويد:
- تو خيال كن يك دليلش همين است.
هيجاني سراسر وجودم را فرا ميگيرد. حرفي نيست، بعد از اين همه سال آخرين چيزي كه انتظارش را دارم، همين است.
***
دلتنگي شوخيبردار نيست، در واقع اين ديگر نه دلتنگي است و نه ستيزه جويي؛ بلكه چيزي است در شمار بريدگي و جدايي. شيرين لجوجانه از برخورد با من پرهيز ميكند. سركلاسها نامنظم ميآيد و هر وقت هم هست، مثل يك روح ميآيد و ميرود. با اين خيال كه نبودنم او را سر آشتي ميآورد، من هم چند روزي دانشگاه نميروم.
اما خبري نميشود.
تلخي در قلبم انبوه ميشود. حال و هواي اوايل پاييز را دارم، باراني و افسرده. براي دو روز تمام در خانه ميمانم و با صبر و شكيبايي به انتظار بدبختيام ميمانم و مدام ميانديشم كه او نميتواند مرا دوست نداشته باشد، با خودم فكر ميكنم كه اين بيخبري امتحان بزرگي است. اگرچه جايي خواندهام كه عاشقها همديگر را به آزمون نميگذارند؛ چرا كه بازي و امتحان عشق برندهاي ندارد.
سر تا سر روز سوم را به گيجي ميگذرانم، بعدازظهر به زحمت به ياد ميآوردم كه روز به چه كاري مشغول بودم، در پايان شب آرامش كمكم سراغم ميآيد. روز چهارم سركلاس جبر حاضر ميشوم، كلاسي در كار نيست. دانشجوها تحصن كردهاند.
تا ساعت 10 توي حياط پرسه ميزنم، حوصلهي رفتن به خيابان را ندارم، نااميد روي يكي از نيمكتهاي در ورودي مينشينم. شيرين بدون آن كه متوجهام باشد، با عجله از كنارم ميگذرد. بدون اين كه فكر كنم، با عجله صدايش ميزنم.
- شيرين! شيرين!
به آهستگي بر ميگردد و بيرمق جواب ميدهد:
- سلام محمود!
در اين چند روزي كه نديده بودمش، به نظر لاغرتر شده بود! روي نزديكترين نيمكتي كه دم دستش است، مينشيند.
به نظرم به قدري پريشان ميآيد كه شايد حرفهاي آن روزش را بهخاطر نياورد.
ميپرسم:
- چيزي شده؟
با نااميدي شانههايش را به نيمكت تكيه ميدهد و ميگويد:
- محمود! مادرم، حال مادرم خيلي بد است.
بعد با حواس پرتي كلاسورش را ميگردد. جيبهاي كيفش را جستوجو ميكند و دوباره سر وقت كلاسور ميرود، كاغذي را بيرون ميكشد، تايش را باز و چروكهايش را صاف ميكند.
- ببين! آمدهام نسخه داروهايش را بگيرم. اميدوار بودم ترا اينجا پيدا كنم. بيمعرفت! نگفتي چرا اين دختر اين چند روز پيدايش نشد؟
با ناراحتي ميگويم:
- خودت گفتي نيا! گفتي خواستگارهايت را ميپرانم.
- توضيحش چه فايدهاي دارد؟ تو زن نيستي كه بتواني درك كني. خستهام محمود بايد برگردم. بايد اين داروها را براي مادرم بگيرم.
در چشمهايش نااميدي موج ميزند، نسخه را از دستش ميگيرم.
- تو برگرد، من نسخه را ميگيرم و زود ميآيم. تو برگرد. ماشين رضا را ميگيرم و زود خودم را ميرسانم. اگر لازم باشد، مادرت را ميبريم بيمارستان. شايد لازم باشد دكتر داروهايش را عوض كند، حالا برو.
در نگاهش حرفي هست اما به زبان نميآورد.
- محمود!
- ها؟
- هيچي! بعداً.