گزارشی از حضور رهبر انقلاب در منزل سردار شهید همدانی
جای خوش هانیه در آغوش پدربزرگ
دیدار قرار است بعد از اذان مغرب باشد ، چیزی حول و حوش هفت و هشت شب. درست روبهروی منزل شهید همدانی مسجد بزرگی است که شلوغیاش در این شبهای محرم میتواند کار را برای دیدار سخت کند. کافی است چند نفر از بچههای زبل هیئت مسجد بو ببرند که آقا قرار است بیایند اینجا تا کار بهکلی از روند خودش خارج شود.
وقتی وارد خانه میشویم تازه میفهمیم که مسأله فقط آن چند نوجوان زبل و کنجکاو بیرون نبوده است! با یک حساب سرانگشتی نزدیک پنجاه شصت نفر در خانه هستند!
خلاصه جمعیت کمی سامان میگیرند و آقا وارد میشوند. آقا مینشینند. خانه شلوغ است. سر و صدای بچههای کوچک بلند است. آقا از جمعیت میخواهند که صلوات و فاتحهای بخوانند.
«خدا درجات شهید همدانی را عالی کند، با پیغمبر صلیاللهعلیهوآله با سید الشهداء علیهالسلام محشورشان کند، با رفقای شهیدش که قبل از او رفتند محشورش کند...»
آقا با دعا برای شهید همدانی شروع میکنند و بعد ، از التماس دعاهای امثال شهید همدانی برای اینکه شهادت نصیبشان شود میگویند و یکدفعه چیزی میگویند که انتظارش را نداریم:
«البته من دعا نمیکنم!»
و بعد اضافه میکنند: « به این معنی که میگویم انشاءالله بعد از بیست سال ، سی سال دیگر شهید شوید، میگویم ما با شما هنوز خیلی کار داریم. اما خب میروند در میدانهای خطر و به آرزویشان میرسند که بزرگترین سعادت است برای اینها».
آقا گریزی میزنند به روزهای قبول قطعنامه ۵۹۸ «آن روزی که در سال ۶۷ قطعنامه را اعلام کردیم –بنده خودم بهعنوان رئیسجمهور اعلام کردم- خب گرم بودیم! امام دستور داده بود و اعلامیه داده بود و ما جلسه گرفته بودیم، آدم وقتی گرم است درست متوجه نمیشود ، یک روزی که گذشت من یکدفعه ملتفت شدم که قضیه چیست؟ احساسی که من آن روز داشتم دقیقاً همین احساس بود که یک جاده وسیعی بود ، یک درِ بزرگی به روی همه باز بود که افراد با میل خود میرفتند و از این در وارد میشدند؛ این در بسته شد ؛ بقیه ماندند پشت این در... تا چند روز یک غمی بر من مستولی شد... البته خیلی طول نکشید چون عراق مجدداً بعد از قطعنامه حمله کرد و آمد یک جاهایی را گرفت و این راه دوباره باز شد ؛ من هم تهران نماندم و به آنجا رفتم ؛ تا بهتدریج تمام شد و بچهها عملیات کردند و دشمن را عقب راندند و باز به همین حالت برگشت. [بعد از آن] تصور نمیشد که این در [شهادت] مفتوح بماند برای بندگان... اما عدهای از بندگان خالص خدا در این مدت به شهادت رسیدند. واقعاً حیف است امثال همدانی، کاظمی، صیاد... به غیر از شهادت از دنیا بروند و مثل مردم عادی بمیرند... انشاءالله همه کسانی که آرزوی این وضعیت را دارند خدا به آنها این قابلیت را بدهد که به این فوز برسند...»
پسر بزرگ شهید که وهب نام دارد، شروع میکند به معرفی خانواده. شهید دو پسر دارد و دو دختر. نوهها معرفی میشوند و کوچکترینشان را -که دختر چهارماههای به نام هانیه است و دختر مهدی ، پسر کوچکتر شهید است- میآورند تا آقا در گوشش اذان و اقامه بگویند.
موقع اذان و اقامه گفتنِ آقا ، گویی هانیه در آغوش پدربزرگ جا خوش کرده! با محاسن آقا بازی میکند و حتی آنها را میکشد، دست روی لبهای آقا میکشد ؛ آقا هم با لبخند مشغول اذان و اقامه خواندن هستند؛ تمام که میشود با خنده میگویند: «هر کار دلت خواست با ما کردی»!
جمعیت میخندند.
آقا از سن شهید همدانی میپرسند. ۶۵ ساله بوده است.
آقا میگویند: «اخلاص ایشان کار خودش را کرد. خدا اینجوریست، جواب اخلاص را زود میدهد. این تشییعی که اینجا شد، تشییعی که در همدان شد، این جواب اخلاص بود؛ خدا جواب اخلاص را در همین دنیا میدهد، این تازه در این دنیا بود. هیچ اطلاعیه و سفارشی نمیتواند این جمعیت را جمع کند. این مغناطیس که دلها را میکشد ناشی از اخلاص این مرد بود، اینها اسوهاند برای همه؛ نمونهاند؛ خب مردم هم قدرشناسی کردند، الحمدلله...»
پسر شهید خاطرهای از آخرین دیدار با پدر تعریف میکند. از اینکه قبل از رفتن، مادر با همه بچهها تماس میگیرد که پدر میگوید بیایید ببینمتان ... بعد هم گفته بود که اگر شهید شدم حتماً در همدان دفنم کنید.
آقا میگویند: «هر جای دیگر هم دفن میشد همینطور بود اما این نعمت و فرصتی بود که خدا به مردم همدان داد تا احساسات شهادتطلبانه و انقلابیشان را بروز دهند»
پسر دیگر شهید خاطرهای تعریف میکند از محل دفن شهید؛ از اینکه پدر همیشه میگفت این بخش از گلزار شهدای همدان را خیلی دوست دارد. جایی کنار شهید حسن ترک؛ یک جای ساده و بدون تشریفات؛ مخلصانه.
آقا میگویند: «اینها الطاف خاص الهی است که شامل حال بعضیها میشود؛ بعضی هم نه. بعضیهایشان هم رفتند جنگ، چند سال هم در جنگ بودند، بعضیها حتی مجروح هم شدند و خب این نعمت بزرگی بود که خدا به اینها داد، اما نتوانستند نگه دارند و در برخورد با حوادث گوناگون زندگی از دست دادند.»
یکی از پسرها به وصیتنامه شهید اشاره میکند که نوشته است خودتان را بدهکار انقلاب بدانید. آقا تأیید میکنند و میگویند: «انقلاب ماها را زنده کرد؛ بروید خاطرات جوانهای اواخر انقلاب را بخوانید؛ امثال فریدون هویدا؛ سفیر بود در پاریس؛ یا فرد دیگری که قوم و خویش فلانکس بود رفته بود لندن سفیر شده بود؛ جاهای مهم دست اینها بود؛ خاطرات اینها را بخوانید؛ اینها چند صباح بعد میآمدند ایران و میشدند وزیر و نخستوزیر و حاکم بر سرنوشت مردم میشدند...یکسری آدم هرهری مذهب محض! ایران با این عظمت و ملت به این بزرگی، میافتاد دست اینها. اگر انقلاب نشده بود، اینگونه میشد. خدا اینها را تبدیل کرد به کسی مثل امام خمینی. حالا این انقلاب منت ندارد سر ما؟...»
پسر دوباره به وصیتنامه پدر اشاره میکند که خدا را شکر کرده که در عصر خمینی زیسته است. آقا هم ادامه کلامش را با تأیید میگیرند و میگویند: «واقعاً همین است. ماها اگر شرح حال امام خمینی را در تاریخ میخواندیم، نصفش را باور نمیکردیم؛ از بس عظمت در زندگی و رفتار امام هست ، اگر خودمان ندیده بودیم و بنا بود در تاریخ بخوانیم نصفش را باور نمیکردیم. من همین را یک وقتی به امام گفتم...» این واقعاً نعمت بزرگی است برای ما...»
آقا به رسم همه دیدارهایی که با خانواده شهدا دارند، در صفحه اول قرآنی یادگاری مینویسند و به همسر شهید میدهند. پسر شهید، قرآن دیگری میآورد و به آقا میدهد تا در آن هم چیزی بنویسند. این قرآن را سید حسن نصرالله ۳ سال قبل به دختر کوچک شهید هدیه داده بوده و حالا آقا هم زیر متن سید حسن مینویسند: «رحمت و فضل الهی بر شما و بر سید عزیز نصرالله و بر شهید همدانی.»...آقا میگویند «یا مولای» و از جا بلند میشوند. طی کردن فاصله چندمتری تا درِ خروج چند دقیقهای طول میکشد. مردها خودشان را میرسانند و دست یا عبای آقا را میبوسند.
بیرون از خانه، کنجکاوی آن بچههای زبل کار خودش را کرده است و جمعیتی جمع شدهاند؛ همه سیاهپوش. بچه هیئتیهای پرشور صلوات میفرستند.
شب پنجم محرم است؛ شب عبدالله بن الحسن علیهالسلام.
تلخیص از پایگاه اطلاع رسانی رهبر معظم انقلاب
وقتی وارد خانه میشویم تازه میفهمیم که مسأله فقط آن چند نوجوان زبل و کنجکاو بیرون نبوده است! با یک حساب سرانگشتی نزدیک پنجاه شصت نفر در خانه هستند!
خلاصه جمعیت کمی سامان میگیرند و آقا وارد میشوند. آقا مینشینند. خانه شلوغ است. سر و صدای بچههای کوچک بلند است. آقا از جمعیت میخواهند که صلوات و فاتحهای بخوانند.
«خدا درجات شهید همدانی را عالی کند، با پیغمبر صلیاللهعلیهوآله با سید الشهداء علیهالسلام محشورشان کند، با رفقای شهیدش که قبل از او رفتند محشورش کند...»
آقا با دعا برای شهید همدانی شروع میکنند و بعد ، از التماس دعاهای امثال شهید همدانی برای اینکه شهادت نصیبشان شود میگویند و یکدفعه چیزی میگویند که انتظارش را نداریم:
«البته من دعا نمیکنم!»
و بعد اضافه میکنند: « به این معنی که میگویم انشاءالله بعد از بیست سال ، سی سال دیگر شهید شوید، میگویم ما با شما هنوز خیلی کار داریم. اما خب میروند در میدانهای خطر و به آرزویشان میرسند که بزرگترین سعادت است برای اینها».
آقا گریزی میزنند به روزهای قبول قطعنامه ۵۹۸ «آن روزی که در سال ۶۷ قطعنامه را اعلام کردیم –بنده خودم بهعنوان رئیسجمهور اعلام کردم- خب گرم بودیم! امام دستور داده بود و اعلامیه داده بود و ما جلسه گرفته بودیم، آدم وقتی گرم است درست متوجه نمیشود ، یک روزی که گذشت من یکدفعه ملتفت شدم که قضیه چیست؟ احساسی که من آن روز داشتم دقیقاً همین احساس بود که یک جاده وسیعی بود ، یک درِ بزرگی به روی همه باز بود که افراد با میل خود میرفتند و از این در وارد میشدند؛ این در بسته شد ؛ بقیه ماندند پشت این در... تا چند روز یک غمی بر من مستولی شد... البته خیلی طول نکشید چون عراق مجدداً بعد از قطعنامه حمله کرد و آمد یک جاهایی را گرفت و این راه دوباره باز شد ؛ من هم تهران نماندم و به آنجا رفتم ؛ تا بهتدریج تمام شد و بچهها عملیات کردند و دشمن را عقب راندند و باز به همین حالت برگشت. [بعد از آن] تصور نمیشد که این در [شهادت] مفتوح بماند برای بندگان... اما عدهای از بندگان خالص خدا در این مدت به شهادت رسیدند. واقعاً حیف است امثال همدانی، کاظمی، صیاد... به غیر از شهادت از دنیا بروند و مثل مردم عادی بمیرند... انشاءالله همه کسانی که آرزوی این وضعیت را دارند خدا به آنها این قابلیت را بدهد که به این فوز برسند...»
پسر بزرگ شهید که وهب نام دارد، شروع میکند به معرفی خانواده. شهید دو پسر دارد و دو دختر. نوهها معرفی میشوند و کوچکترینشان را -که دختر چهارماههای به نام هانیه است و دختر مهدی ، پسر کوچکتر شهید است- میآورند تا آقا در گوشش اذان و اقامه بگویند.
موقع اذان و اقامه گفتنِ آقا ، گویی هانیه در آغوش پدربزرگ جا خوش کرده! با محاسن آقا بازی میکند و حتی آنها را میکشد، دست روی لبهای آقا میکشد ؛ آقا هم با لبخند مشغول اذان و اقامه خواندن هستند؛ تمام که میشود با خنده میگویند: «هر کار دلت خواست با ما کردی»!
جمعیت میخندند.
آقا از سن شهید همدانی میپرسند. ۶۵ ساله بوده است.
آقا میگویند: «اخلاص ایشان کار خودش را کرد. خدا اینجوریست، جواب اخلاص را زود میدهد. این تشییعی که اینجا شد، تشییعی که در همدان شد، این جواب اخلاص بود؛ خدا جواب اخلاص را در همین دنیا میدهد، این تازه در این دنیا بود. هیچ اطلاعیه و سفارشی نمیتواند این جمعیت را جمع کند. این مغناطیس که دلها را میکشد ناشی از اخلاص این مرد بود، اینها اسوهاند برای همه؛ نمونهاند؛ خب مردم هم قدرشناسی کردند، الحمدلله...»
پسر شهید خاطرهای از آخرین دیدار با پدر تعریف میکند. از اینکه قبل از رفتن، مادر با همه بچهها تماس میگیرد که پدر میگوید بیایید ببینمتان ... بعد هم گفته بود که اگر شهید شدم حتماً در همدان دفنم کنید.
آقا میگویند: «هر جای دیگر هم دفن میشد همینطور بود اما این نعمت و فرصتی بود که خدا به مردم همدان داد تا احساسات شهادتطلبانه و انقلابیشان را بروز دهند»
پسر دیگر شهید خاطرهای تعریف میکند از محل دفن شهید؛ از اینکه پدر همیشه میگفت این بخش از گلزار شهدای همدان را خیلی دوست دارد. جایی کنار شهید حسن ترک؛ یک جای ساده و بدون تشریفات؛ مخلصانه.
آقا میگویند: «اینها الطاف خاص الهی است که شامل حال بعضیها میشود؛ بعضی هم نه. بعضیهایشان هم رفتند جنگ، چند سال هم در جنگ بودند، بعضیها حتی مجروح هم شدند و خب این نعمت بزرگی بود که خدا به اینها داد، اما نتوانستند نگه دارند و در برخورد با حوادث گوناگون زندگی از دست دادند.»
یکی از پسرها به وصیتنامه شهید اشاره میکند که نوشته است خودتان را بدهکار انقلاب بدانید. آقا تأیید میکنند و میگویند: «انقلاب ماها را زنده کرد؛ بروید خاطرات جوانهای اواخر انقلاب را بخوانید؛ امثال فریدون هویدا؛ سفیر بود در پاریس؛ یا فرد دیگری که قوم و خویش فلانکس بود رفته بود لندن سفیر شده بود؛ جاهای مهم دست اینها بود؛ خاطرات اینها را بخوانید؛ اینها چند صباح بعد میآمدند ایران و میشدند وزیر و نخستوزیر و حاکم بر سرنوشت مردم میشدند...یکسری آدم هرهری مذهب محض! ایران با این عظمت و ملت به این بزرگی، میافتاد دست اینها. اگر انقلاب نشده بود، اینگونه میشد. خدا اینها را تبدیل کرد به کسی مثل امام خمینی. حالا این انقلاب منت ندارد سر ما؟...»
پسر دوباره به وصیتنامه پدر اشاره میکند که خدا را شکر کرده که در عصر خمینی زیسته است. آقا هم ادامه کلامش را با تأیید میگیرند و میگویند: «واقعاً همین است. ماها اگر شرح حال امام خمینی را در تاریخ میخواندیم، نصفش را باور نمیکردیم؛ از بس عظمت در زندگی و رفتار امام هست ، اگر خودمان ندیده بودیم و بنا بود در تاریخ بخوانیم نصفش را باور نمیکردیم. من همین را یک وقتی به امام گفتم...» این واقعاً نعمت بزرگی است برای ما...»
آقا به رسم همه دیدارهایی که با خانواده شهدا دارند، در صفحه اول قرآنی یادگاری مینویسند و به همسر شهید میدهند. پسر شهید، قرآن دیگری میآورد و به آقا میدهد تا در آن هم چیزی بنویسند. این قرآن را سید حسن نصرالله ۳ سال قبل به دختر کوچک شهید هدیه داده بوده و حالا آقا هم زیر متن سید حسن مینویسند: «رحمت و فضل الهی بر شما و بر سید عزیز نصرالله و بر شهید همدانی.»...آقا میگویند «یا مولای» و از جا بلند میشوند. طی کردن فاصله چندمتری تا درِ خروج چند دقیقهای طول میکشد. مردها خودشان را میرسانند و دست یا عبای آقا را میبوسند.
بیرون از خانه، کنجکاوی آن بچههای زبل کار خودش را کرده است و جمعیتی جمع شدهاند؛ همه سیاهپوش. بچه هیئتیهای پرشور صلوات میفرستند.
شب پنجم محرم است؛ شب عبدالله بن الحسن علیهالسلام.
تلخیص از پایگاه اطلاع رسانی رهبر معظم انقلاب