مـا از آنِ خداییـم
سالهای زیادی از دوران دفاع مقدس هشت ساله میگذرد، اما آنها که شهید دادهاند و درد دلتنگی را به جان خریدهاند. خواهران شهدا هنوز هم داغشان تازه است و بغض گلویشان نو به نو هوای باریدن دارد. هنوز هم با یاد روزهای با هم بودنشان زندگی میکنند و به غبار فراموشی اجازه ندادهاند که بر صفحه یادشان بنشیند و دلتنگی را ترجیح دادهاند و ذرهای پشیمانی از نبود عزیزشان در نگاه و کلامشان پیدا نیست، چون با تمام وجود درک کردهاند که خداوند با تمام محبتش يُحِبُّ الَّذينَ يُقاتِلونَ في سَبيلِهِ است و این دوست داشتنی عادی نیست. شهید سعید شامانی یکی از همان عزیزکردههاییست که خداوند آنها را برای خود برگزید... .
سیدمحمد مشکوهًْالممالک
ثریا شامانی، خواهر شهید سعید شامانی، اهل دامغان هستم. ما نُه فرزند بودیم؛ پنج دختر و چهار پسر. فرزند بزرگ خانواده سعید بود و بعد از او هم من به دنیا آمده بودم. پدرم در بازههای زمانی مختلف شغلهای مختلف داشت و به عنوان آخرین شغلش در اداره برق مشغول بود. البته پدرم نخستین کسی بود که بعد از راهاندازی اداره برق دامغان فعالیت خود را در آن شروع کرد و آن اداره راه افتاد.
سعید محصل بود و در ۱۸ سالگی به شهادت رسید. من و برادرم بهخاطر فاصله سنی بسیار کمی که داشتیم، همبازی هم بودیم. پدرم آن زمان کشاورزی هم میکرد و گندم و جو میکاشت و بعد از درو کیسههای بزرگ زیادی را در راهروی حیاط به اندازۀ یک اتاق سه در چهار میچیدند و ما روی آنها بازی میکردیم. زمانی هم که به جبهه رفت، وقتی میآمد و میخواست آکواریومش را تمیز کند، از من کمک میگرفت. تمیز کردن وسایل آکواریوم و ماسههای آن کار سختی بود و من همیشه در این کار کمکش میکردم.
بعد از شهادتش وقتی فامیل برای تسلیت آمده بودند، یکی از آنها به طور اتفاقی از ما پرسید که آیا تا بهحال با سعید دعوا هم کردهاید؟! من هنوز هم به این جمله فکر میکنم که این چه سؤالی بود که او پرسید! ما هیچوقت با هم دعوا نمیکردیم.
شروع انقلاب مصادف با چهارده، پانزده سالگی شهید بود و او در پایگاه بسیج محل نگهبانی میداد و کارهایی از این دست انجام میداد. هم درس میخواند و هم در پایگاهها نوبتی کشیک میداد. ما پنجرهای در اتاقمان داشتیم که رو به خیابان بود و از آنجا صدای صحبتها و راه رفتنشان در نیمههای شب بهخوبی میآمد. این کارها آنزمان برایشان هم تفریح بود، هم کار و فعالیت و شور نوجوانی و جوانی حساب میشد. وقتی وضو میگرفتم سعید میگفت: «خواهرجان سورۀ قدر را موقع وضو بخوان.» خواندن سورۀ قدر را سفارش میکرد و وقتی خودش نماز میخواند و به قنوت میرسید، دیگر ساکت بود و در دلش میگفت و یا آرام زمزمه میکرد. یکبار از او پرسیدم که در قنوت چه میگویی؟! گفت: «الهی رب زدنی علما».
توسل نسل امروز به شهدا
با همه خیلی مهربان بود. خوب بهخاطر دارم که با یکی از برادرهایم که تازه به دنیا آمده بود، رابطۀ عاطفی بسیار نزدیکی داشت و همدیگر را خیلی دوست داشتند. سعید مرتباً این بچه را بغل میکرد و بیرون میبرد و برایش خرید میکرد. زمانی که حدود سیزده چهارده سالش بود. هنوز هم برای برادرم مسعود تعریف میکنم که سعید به طرز عجیبی تو را دوست داشت و برایم خیلی جالب است که او هر وقت در زندگی به مشکلی بر میخورد، به سعید متوسل میشود. مسعود متولد ۵۷، من متولد ۴۵ و سعید هم متولد ۴۳ بود. حتی دو دختر برادرم مسعود هم عجیب به عمو سعیدشان توسل دارند. دختر بزرگش که کنکور داشت، به برادرم گفتم: «به مهدیه بگو برای سعید سورۀ یس بخواند.» گفت: «مهدیه قبل از اینکه من بگویم، خودش از این کارها زیاد میکند.» و دختر کوچکش نیز که کلاس هفتم است، همینطور است. من همیشه دلم میخواهد از او بپرسم و معتقدم که راز و رمزی بین اینها وجود دارد که ما نمیدانیم. یکبار مسعود مشکل بسیار بزرگی برایش پیش آمد و بیماری سختی گرفت و مشکلات روحی زیادی هم برایش بهوجود آمد و این توجه و نگاه داداش سعید بود که او را از آن وضعیت سخت نجات داد و او شفا پیدا کرد.
پرواز همراه مادربزرگ
مادربزرگ پدریمان علاقۀ شدیدی به سعید داشت که اولین نوۀ پسریاش بود و از لحاظ عاطفی خیلی به او وابسته بود. همیشه هم به پدر و مادرمان میگفت که به هیچوجه سعید را پیش من دعوا نکنید. یعنی اگر کسی صدای سعید را درمیآورد، خیلی ناراحت میشد. مادربزرگم با ما زندگی نمیکرد، اما بهخاطر مریضیاش اواخر عمر پیش ما آمده بود. سعید که جبهه بود، مادربزرگم در دامغان مریض شد و از دنیا رفت. بعداً متوجه شدیم که فوت او با شهادت سعید کاملاً همزمان اتفاق افتاده است. وقتی برای مادربزرگ مراسم گرفته بودیم، پدر و مادرم مدام به دوستان و همرزمان سعید میگفتند که او را برای شرکت در مراسم مادربزرگ خبر کنند. آنها هم چون از شهادت سعید خبر داشتند، میگفتند: «زنگ زدهایم میآید.» یا اینکه میگفتند: «قرار است فلان وقت حرکت کند.» و جوابهای اینچنینی میدادند، تا اینکه پیکر برادرم همراه پیکر چند شهید دیگر آمد و در یک روز در محلۀ امام دامغان تشییع شدند. من هم از شهادت سعید بیخبر بودم. آن زمان ازدواج نکرده بودم و در آن وضعیت و شلوغی همهکارۀ خانه شده بودم. وقتی مراسم و عزاداری تمام شد و آخرین دستۀ میهمانها هم رفتند، ناگهان دیدیم که کل خانه دوباره شلوغ شد و همه دوباره برگشتند و صدای جیغ و گریه بلند شد. دوباره مادر از شدت بیقراری حالش بد شد.
خودش آراممان کرد
بعد از شهادت سعید مادرم خیلی بیتابی میکرد. تا اینکه مادر خودش یکبار خواب دید که کسی در میزند. وقتی در را باز میکند، یک نفر که نوزادی با خود داشته، آن را به طرف او میگیرد و میگوید: «این را بگیر و به او برگردان.» وقتی از خواب بیدار میشود، به دخترش میگوید: «دخترجان! من مدام به تو میگویم که اینقدر به درگاه خدا آه و ناله نکن، گوش نمیدهی که اینطور میگویند...» از آنموقع به بعد مادرم کمی آرامتر شد و صبوری کرد. البته اسم مادرم حلیمه است و حالا که بزرگ شدهایم، صبوری و بردباری را از او الگو میگیریم، ولی آن لحظه، لحظۀ خاصی بود و آنموقع تا مدتها وضع روحیاش اینطور بود. پدرم نسبت به او آرامتر بود و البته معمولاً آقایان از دردهای درونی خود چیزی را بروز نمیدهند و من زیاد شکوه و ناله در رفتار و نگاه او نمیدیدم. پدرم خودش یکی از خاطراتش را برایمان تعریف میکرد که بار آخری که سعید به مرخصی آمده بود، گفت: «باباجان برویم حمام و پشت هم را لیف بکشیم.» داخل حمام سعید لیف را گرفت و بر پشت من کشید. سپس گفتم حالا لیف را بده تا من پشت شما بکشم. اما سعید یکدفعه لیف را از دستم کشید تا آن را بگیرد و سپس پرسید بابا ناراحت شدی؟! گفتم نه برای چه ناراحت شوم؟! او در واقع میخواست این جریان را به زبان ساده برای پدر توضیح بدهد چیزی که مال شما نیست، وقتی آن را از شما میگیرند، نباید ناراحت شوید. رفتن و شهید شدن و مرگ هم همینطور است. چیزی را که خدا روزی به شما داده، امروز میتواند پس بگیرد و نباید ناراحت شوید. در حقیقت با همین مثال ساده داشت خانوادهاش را آماده میکرد.
تیر به گردن برادرم خورده بود. آنموقع من در سن و سالی نبودم که متوجه جریانات اطرافم باشم، ولی لحظهای که میخواستند سعید را در خاک بگذارند، زنعمویم در آن شلوغی دستم را کشید و بر سر سعید گذاشت. آن لحظه دستم به پیشانی سعید خورد و آن سردی پیشانیاش را احساس کردم. آنموقع حال بسیار عجیبی داشتم، ولی از آن لحظه به بعد وقتی از فردوس رضای دامغان بیرون آمدم، خیلی آرام بودم و خنک شده بودم. آرامش زیادی به وجودم تزریق شدهبود. شهدا حضور دارند و زنده و ناظر و شاهد هستند. اکنون هم که برمیگردیم و خاطراتشان را مرور میکنیم و به حرفهایشان فکر میکنیم و یا به روند زندگی عادی خود نگاه میکنیم، واقعاً حضورشان را حس میکنیم.
همراهی پدر و مادر در کربلا
سعید سال ۶۱ به جبهه رفت و سال 62 هم به شهادت رسید و اکنون حدود چهل سال از شهادتش میگذرد. در این مدت حضورش را در تمام مسائل زندگیام کاملاً حس کردهام. بارها شده که این احساس را خواهر و برادرها به هم گفتهایم. حتی بچههای خانواده که از ما خیلی کوچکتر هستند و نسل نوجوان و جوان امروز هستند، با دیدن شرایط بارها اقرار کردهاند که توجه و نگاه سعید در زندگی ما جاری است. گرههایی که باز شده و مسائلی که بارها حل شده، این را ثابت کرده است.
بارها با پدر و مادرم به سفر رفتهام، سفرهایی که مرز بوده و قانون داشته و گره و مشکلی پیش آمده، ولی ناخودآگاه مشکل حل میشد و وقتی نوبت به پدر و مادر میرسید رد میشدند. اخیراً به کربلا رفته بودیم. پدر و مادرمان دیگر در شرایطی نیستند که بتوانند سفر بروند، ولی دو خواهر تصمیم گرفتیم که مادر را کربلا ببریم و چند روز آخر پدر هم تصمیم گرفت با ما بیاید و ما به او امید میدادیم که غصه نخورد و میگفتیم که انشاءالله میرویم. تا اینکه خواهرم آمد و گفت: «بابا غصه نخور. من امروز متوجه شدم که یکی از همکارانم قرار است با کاروان شما به کربلا برود. به او گفتم اول خدا و بعد شما. حواستان به پدرم باشد.»
ما از این اتفاق خیلی خوشحال شدیم و وقتی خواهرم اسم همکارش را برای آشنایی ما گفت که نام او سعید فلانی است، گفتم بابا ببین او را سعید بهجای خودش فرستاده و ما کارهای نیستیم که شما را ببریم. در کربلا نیز واقعاً لطف افراد کاروان را میدیدیم. هر کسی دوست دارد که در جاهای زیارتی آزاد باشد و به تنهائی زیارت برود. ولی هر کدام از همکاروانیها نوبت میگذاشتند که پدرم را به زیارت ببرند. اینها همه توجه و لطف و عنایت خاص شهداست.
همسرم که از دوستان سعید بود، خاطرهای از او برایمان تعریف میکرد که هر وقت مثلاً از جبهه میآمدم، آخر شب به خانه میرسیدم و هیچکس باخبر نمیشد. اما اول صبح قبل از اینکه آفتاب بزند، میدیدم سعید با موتور جلوی در حیاط آمدهاست. تعجب میکردم که از کجا متوجه شده که من دیشب آمدم. چون آنموقع تلفن و وسایل ارتباطی هم نبود. همسرم حدود دو سال بزرگتر از برادرم است و آن زمان بنا بود و او را با خود سر کار میبرد. برادرم در کارها کمک میکرد و در درو کردن گندم هم کمکحال پدر بود. در دامغان صفحه حصاری است که آنجا گندم و جو میکاشتند و خیلی زمین خوبی داشت. عکسهای سعید زمان درو هنوز هم است. در کارهای کشاورزی خیلی کمک میکرد. وقتی هم که بزرگتر شد و با همسر من آشنا شد، در کار بنایی به او کمک میکرد. با اینکه سعید واسطۀ روشن برای ازدواج من و همسرم نبود، ولی او همیشه میگوید که من شما را از روی سعید انتخاب کردم.
رفیق شهید
خیلی از دوستان من و افرادی از غریبهها خواب سعید را دیدهاند. مثلاً هر زمان مادرم هر پیغام و برنامهای داشته باشد، سعید به خواب خانم فرحزاد از آشنایان میآید و به او پیغام میدهد و هنوز هم بعد از چهل و چند سال ما با او در ارتباط هستیم و هر برنامهای داشته باشیم، حتماً سهم سعید را به او میدهیم و او کلاً در زندگی ماست. یعنی اگر سهم خانم فرحزاد را ندهیم عذاب وجدان داریم. همۀ دوستان من و حتی غریبهها که بعداً با ما آشنا میشدند و بعضی از آنها هنوز هم با ما رفتوآمد دارند، میگفتند که خوابش را دیدهاند و مشکلی از آنها حل کرده. شاید رابطۀ معنوی آنها با سعید از منِ خواهر هم قویتر است. کسانی که او را به عنوان رفیق شهید انتخاب میکردند و او به آنها جواب میداد. عدهای هم هفت یاسین نذرش میکنند. عدهای سر خاکش میروند و با او حرف میزنند و ارتباط کلامی و روحی دارند و حاجت گرفتهاند.
برای شهادتش پشیمان نیستیم
شاید باورش سخت باشد، ولی بعد از این همه سال که از شهادتش میگذرد، شاید هفت هشت ده سالی که کمی بیشتر غرق زندگی و بچهها با شرایط ویژۀ شخصی شدهام، ولی هیچ لحظهای نبوده که اسم سعید را بیاورم و یا بخواهم خاطرهای از او تعریف کنم و بغضم نگیرد و اشکم جاری نشود. بعضی چیزها درونی است. بار آخری که داشت میرفت، پدر و مادرم دم در نیامدند و حالا که فکر میکنم میفهمم که چرا نیامدند. دوستش به دنبالش آمده بود و مدام میگفت دیر شد، بیا برویم. همه منتظر شما هستند. سعید خداحافظی کرد و من تا دویست سیصد متر هم او را با چشم بدرقه کردم. او هم مدام برمیگشت و نگاهم میکرد. با اینکه من درک و معرفتی نداشتم، ولی مثل روز برایم یقین شده بود که دیگر بار آخری است که سعید میرود. لحظۀ سختی بود و سرمنشأ آن همان حس درونی است که برای آدم باقی میماند و چیزی نیست که بشود تعریف کرد. خانم زینبکبری(س) هم شدیداً وابسته به برادرشان بودند و ارتباط ما با برادرانمان هم نشأت گرفته از همان ارتباط حضرت زینب(س) با برادرش است و همۀ ما خواهر و برادرها و پدر و مادرهای معنوی هم هستیم و از هم جدا نیستیم. همه از نسل ائمهاطهار هستیم و آن عشقی که نسبت به ائمهاطهار در ما است، منشأ این احساس معنوی است و نیازی به نشان دادن شجرهنامه نیست.
وقتی پای روضۀ حضرت زینب(س) مینشینم و لحظۀ خداحافظی با برادرم را یادآوری میکنم، میگویم برایت بمیرم خانم، چطور توانستید آن لحظه را تحمل کنید؟! اما هرگز از اینکه برادرم شهید شده احساس پشیمانی ندارم. حتی یک شب خوابش را دیدم، خواب خیلی خوبی بود، برای پدرم خوابم را تعریف کردم گفتم: پدرجان شبتان بخیر، دیشب خواب داداش سعید را دیدم حالم خیلی عوض شد البته خودش را ندیدم حیف، فقط دیدم کناره مزارشون خراب شده بود و قرار بود مزارش را درست کنند، در همان حال بودم که جسد سعید را آوردند بدنش، صورتش سالم سالم بود، بدون هیچ خراش یا زخم کوچکی، از درون خیلی منقلب شده بودم و من که بسیار دلتنگ برادر عزیزم بودم خواب بسیار خوبی برایم بود، در خواب طوری بود که انگار قرار است ۷،۸ شهید را کنار هم به خاک بسپارند، همه منتظر بودند که سعید را در خاک و مزار جدید خاکسپاری کنند در همین لحظه من بسیار اصرار داشتم که برای دفن و تلقین حتما استاد علیاکبر خادمیان، همسر خواهر شوهرم باشد چون خیلی آدم مخلص و باتقوایی بود، خواهرم سهیلا هم تمام این لحظات کنارم بود، آنقدر سعید را نگاه کردم که جبران فراق این همه سال شد، خیلی خواب خوبی بود برایم.
این خواب را که دیدم برای پدرم تعریف کردم، پدرم با همان آرامشی که داشت گفت دخترم قطعا خیر هست و سعید هم به یاد ما هست.من هم دلتنگ سعیدم هستم و دوست دارم که به خوابم بیاید. پدر خیلی بیقراری نمیکرد و همیشه میگفت سعید امانتی بود که خدا خودش روزی بهمون داد و خودش هم گرفت. من همیشه خدا رو شکر میکنم و خوشحالم که پسرم را در راه اسلام و امام دادهام و برایم افتخار بزرگی است. مادرم هم صبور است، فقط گاهی اوقات از روی احساس مادر بودنش میگوید که اگر سعید من هم زنده بود، قدش فلان بود، زن و فرزند داشت و... اما باز خودش جواب خودش را میدهد: «چیزی که در راه خدا دادم، دیگر دادم و به آن افتخار میکنم.»
این قدرت را خودشان در وجود انسان میگذارند. یکبار که به مناطق جنگی رفته بودم، از یک سردار پرسیدم که چطور این اتفاق میافتد که شهدا هر کدام از یک خانواده با فرهنگ و عقاید و آداب و رسوم متفاوت، اعم از مسیحی، زرتشتی، مسلمان، کراواتی و غیره همه در وادی شهادت جمع میشوند؟ سردار گفت: «امام خمینی(ره) فرمودند که اینها قبل از این دنیا برای شهادت انتخاب شدهاند. اینطور نیست که اینها رفتند و جنگیدند و تیری از غیب به آنها اصابت کرد و شهید شدند. بلکه اینها انتخاب شدهبودند.» حتی این جلسه و این برنامهها در این ساعت و این لحظه و این زمان انتخاب و برنامهریزی شده است.
در کنار برادرم، برادر شوهرم نیز چهارده سال مفقودالاثر بود. از شهدای غواص بود. مادرشوهرم چهارده سال چشمانتظاری کشید. در خانهاش به انتظار پسرش همیشه باز بود و هر وقت هم کسی میخواست به خانهاش برود، جرأت نداشت زنگ در را بزند، چون میگفت کسی که زنگی میزند، فکر میکنم خبری از پسرم برایم آورده و چهارستون بدنم میلرزد. تا اینکه بعد از چهارده سال او را همراه شهدای حرم تا حرم آوردند. من و مادرم برای مراسم تشییع رفته بودیم و نمیدانستیم که او هم جزو شهداست. تابوتها را روی هم گذاشته بودند و ما داشتیم نگاه میکردیم که یکدفعه اسم حسین قربانی محمدآبادی را دیدم و به مادرم اطلاع دادم. وقتی هم به خانه رفتم، به همسرم زنگ زدم و او هم پیگیری کرد و شب به سپاه رفتیم و دیدار کردیم. تا روز تشییع که آنها را به مشهد بردند و برگرداندند، به مادرشوهرم چیزی نگفته بودند.
آنهائی که راه را گم کردهاند
من اصلاً موافق برخورد تند و خشن با جوان و نوجوان نیستم، چون نتیجۀ مثبتی ندارد، بلکه از محبت خارها گل میشود و چیزی زیباتر از محبت و نوازش کردن وجود ندارد. من و شما آدمهای خاص نیستیم و جوانهای امروزی حتی ممکن است به مسائل آشناتر و علمشان هم در مورد آنها بیشتر باشد، ولی همۀ ما در موقعیتهای خاصی که قرار میگیریم، تحت تأثیر همان جو و موقعیت عوض میشویم. مثلاً حرم امام رضا(ع) میرویم، جو آنجا را تا چند روز داریم. کربلا میرویم همینطور و مجلس عروسی هم میرویم تا چند شب جو آن فضا را داریم. جوانان و نسل امروز ما خواهناخواه در فضائی زندگی میکنند، که جهت آن پررنگتر است و ما باید خودمان با عملکرد خود و با رفتار خالصانۀ خودمان به آنها جهت بدهیم.
همانطور که شهدا خالصانه عمل کردند و با عملشان این راه را برای ما باز کردند و نجاتمان دادند. ما هم اکنون باید برای جوانان همینطور باشیم. نه با ظاهر دروغین و ظاهری که بخواهیم نقش بازی بکنیم. بلکه ظاهری که خالصانه و نشأت گرفته از وجود خالصمان باشد و علاوه بر زبان و قول لیّن، باید از نقش بازی کردن برای آنها دوری کنیم، چون خیلی تیز و باهوش هستند. بیشتر باید با آنها ارتباط دوستی و رفاقت برقرار کنیم. به دانشگاهها برویم و با دانشجو ارتباط نزدیک پیدا کنیم. آنها را به خانههایمان دعوت کنیم. سر مزار شهدا مراسم مختلف داریم و میتوانیم از دانشجویان دانشگاهها عدهای را دعوت کنیم تا کنار خاک شهید در مراسمشان حضور پیدا کنند.
در گلزار شهدا روضهای خوانده شود و جملهای از شهید گفته شود. جوانان احترام زیادی برای بزرگترها قائل هستند، پدر و مادر شهید برایشان حرف بزند. از بزرگترها حرفشنوی بیشتری دارند و حرفشان به قلب آنها مینشیند. این برنامهها نباید با یکبار انجام شدن ختم شود و باید بارها و بارها برای چنین کارهایی هزینه کنیم و برایش وقت بگذاریم.
از شهادتم خوشحال باشید
در وصیتنامهاش توصیه کردهبود که حامی ولایت باشیم و به رفتن به نماز جمعه هم خیلی تأکید داشت. حجاب را هم خیلی توصیه کرده بود. به خواهرها سفارش کرده بود که نسبت به حجاب و رفتن به نماز جمعه و درس خواندن اهتمام داشته باشند و خود من برای اجرای وصیت سعید، بعد از ازدواجم و به دنیا آمدن سه فرزندم و همینطور به اصرار مادرم همزمان دیپلم گرفتم و مشغول تحصیل در حوزه هم شدم و تا سطح ۳ ادامه دادم. به نماز جمعه هم اهتمام داریم. من تمام تلاشم را کردم تا حداقل چیزهایی را که شهید سفارش کرده بود، انجام بدهم. به پدر و مادرش توصیه کرده بود که مثل روز اولی که خداوند مرا به شما داد و خوشحال بودید روز شهادتم نیز خوشحال باشید و گریه نکنید.
متأسفانه در زمینۀ ولایت دشمن بیشتر از ما کار کرده و ما کمرنگ شدیم. باید در این مورد خیلی بیشتر کار کنیم. مثلاً اگر ذائقۀ من با فلفل نمیسازد، ولی برای من مفید است، مادرم آن را کمکم به خورد من میدهد. اینطور نیست که اولین غذا را آنقدر تند بکند که من نتوانم آن را بخورم. هر چیزی باید کمکم به ذائقۀ جوان امروز خوش بیاید و سپس آن را با لذت بپذیرد. یکی از خصوصیات اخلاقی سعید ادب بسیار بالای او بود. پدرم آن زمان کنار خانۀ خودمان مغازهای داشت که وسایل خرازی و لباس و غیره میفروخت. همسایهها میآمدند و خرید میکردند و سعید که جوان پانزده، شانزده ساله بود، آنجا کار میکرد. ما در محلی زندگی میکنیم که از لحاظ ثروت وضع خوبی داشتند. وقتی برای خرید میآمدند، نوع برخورد سعید را که میدیدند، بعد از شهادت و بعد از چندین سال برای مادرم تعریف میکردند که سعید عجیب با محبت و مؤدب بود.
بار آخری که سعید به مرخصی آمده بود، صحبتهایی که بین او و مادر رد و بدل شد، مادر را قانع کرد که باید دوباره به جبهه برگردد. مادر گفت: «مامان جان من نذر کردم که ده روز اول محرم لباس مشکی را از تنت خارج نکنی. این پیراهن را تنت کن و برو. خدا پشت و پناهت باشد.»
سعید پیراهن مشکی را پوشید تا ده روز محرم تنش باشد و در عملیات محرم با همان پیراهن مشکی در منطقۀ عینخوش به شهادت رسید. مادرم همین که او را به امام حسین(ع) سپرد، او را بیمۀ اباعبدالله کرده بود. دوستانش تعریف میکردند که در شب عملیات محرم پشت سر هم میرفتیم و همدیگر را صدا میکردیم که در تاریکی همدیگر را گم نکنیم. از یکجا به بعد سعید را که صدا کردیم، جوابی نشنیدیم. سعید تیر خورده و افتاده بود. تا عملیات تموم شد و برگشتیم تا پیکرها را ببریم، سعید به شهادت رسیدهبود.
من از حضرت آقا میخواهم در حق همۀ ما دعا کنند. برای نسل ما و برای جوانان ما دعا کنند. دوست دارم ایشان را از نزدیک ببینم و خیلی وقت است که این آرزو را دارم. انشاءالله که این دیدار قسمتمان شود.