کـاخ سفیـد ؛ کافهای برای روشنفکران!
فرانسیس استونر ساندرس
ترجمه حسین باکند
فصل بیست و یکم
قیصر آرژانتین
من هرگز از تو نخواستم که به مسکو یا به رم بروی
آن رنج بیهوده را رها کن،
موساها (الهههای هنر) را به خانه بازخوان[1].
دبلیو. بی. ییتس، از شعر «آن تصاویر»
جان هانت در زمانی مناسب ریاست دفتر پاریس را برعهده گرفت. «هزینهکردهای بیپر وای آیزنهاور» برای هنر، با اعلامیه دولت کندی مبنی بر تمایل به داشتن «رابطهای پربار» با هنرمندان دنبال شد.
کندی این موضوع را زمانی نشان داد که از ۱۵۶ تن از مشهورترین آنان (از جمله آرتور میلر، اندرو وایت، ارنست همینگوی، لودویگ میس فن در روهه، ایگور استراوینسکی، پیر مونتو، پل هیندِمیت، آرشیبالد مک لیش، رابرت لاول و استوارت دِیویس) دعوت کرد تا در مراسم تحلیف شرکت کنند.
جانهانت گفت: «مراسم تحلیف [کندی] باید بسیار سرگرمکننده بوده باشد،» الیزابت بیشاپ به رابرت لاول نوشت: «تکههایی از آن را مدام در گزارشهای خبری میبینم. اما آن شکوه و عظمت امپراتوری روم را دوست ندارم. برای مثال، جایگاه ویژه مسئولان، کاملاً شبیه به یک طاق نصرت به نظر میرسد.»
اما برای بسیاری از «شوالیههای جنگ سرد»، آن فضای امپراتوری الهامبخش بود، چنانکه یکی از ستایشگران در اوایل سال ۱۹۶۱ به کندی گفت: «همانطور که در دوران باستان، یک رومی هرکجا که میرفت میتوانست با غرور اعلام کند civis Romanus sum (من یک شهروند رومی هستم)، اکنون بار دیگر، به همین ترتیب، هرکجا که میرویم میتوانیم با سری افراشته و غرور اعلام کنیم: civis Americanus sum (من یک شهروند آمریکایی هستم).»
در یازدهم ماه می۱۹۶۲، رابرت لاوِل مجدداً به کاخ سفید دعوت شد، این بار برای یک ضیافت شام به افتخار آندره مالرو، که در آن زمان وزیر فرهنگ فرانسه بود.
کندی در این مراسم شوخی کرد و گفت که کاخ سفید دارد تبدیل به «تقریباً یک کافه برای روشنفکران» میشود. اما لاوِل دیدگاه شکآلود و انتقادی داشت و پس از ضیافت شام در کاخ سفید نوشت: «اما وقتی صبح روز بعد میخوانید که ناوگان هفتم [نیروی دریایی] به جایی در آسیا اعزام شده، حسی عجیب به تو دست میدهد از اینکه هنرمند چقدر واقعاً بیاهمیت است؛ اینکه همه اینها (ضیافت و میهمانی) نوعی تزیینات ظاهری است و حکومت واقعی جایی دیگر است و چیزی که بسیار به پنتاگون نزدیکتر است، واقعاً در حال اداره کشور است... من احساس میکنم که ما روشنفکران نقشی بسیار پرمدعا و سطحی ایفا میکنیم، ما باید پنجره باشیم، نه حاشیه و تزیین پنجره.»
با این که به ندرت آشکارا بیان میشد، اما تمایل فزایندهای در میان برخی روشنفکران وجود داشت که با سوءظن به سخاوت دولت بنگرند. اما مسئله فساد، سازمان سیا را که بخش عمدهای از این انعامهای شاهانه تحت نظارت او توزیع میشد، چندان نگران نمیساخت. دونالد جیمسون در این باره گفت:
«گاهی مواقع شرایط طوری است که بهتر است اغوا شوی. به گمانم تقریباً تمام کسانی که در کنگره [آزادی فرهنگی] موقعیت مهمی داشتند، میدانستند که به هر حال پول از جایی تأمین میشود و اگر اطراف را نگاه کنی، در نهایت فقط یک انتخاب منطقی وجود دارد [و آن CIA بود] و آنها آن تصمیم را گرفتند.
دغدغه اصلی اکثر محققان و نویسندگان در واقع این است که چطور برای انجام کاری که دوست داری انجام دهی، پول بگیری. به نظر من، به طور کلی، آنها پول را از هر منبعی که میتوانستند بگیرند، میگرفتند و به همین ترتیب بود که به کنگره و سایر سازمانهای مشابه- چه در شرق و چه در غرب- به نوعی به عنوان بشکههای بزرگی نگاه میشد که هرکسی اگر نیاز داشت میتوانست یک جرعه از آن بنوشد و سپس برود و کار خود را بکند.
به گمانم، این در واقع یکی از دلایل اصلی موفقیت کنگره بود: آن را ممکن ساخت که هم یک روشنفکر حساس باشی و هم امرار معاش کنی. و تنها کسان دیگری که واقعاً چنین امکانی فراهم میکردند، کمونیستها بودند.» بیآنکه دوست داشته باشند یا نه و بیآنکه حتی بدانند یا نه، حالا شمار زیادی از روشنفکران غربی با «بند ناف طلایی» به سازمان سیا بسته شده بودند. اگر ریچارد کراسمن میتوانست در مقدمه کتاب «خدایی که شکست خورد» بنویسد که «برای روشنفکر، رفاه و امکانات مادی نسبتاً بیاهمیت است؛ آنچه برایش بیش از هر چیز اهمیت دارد، آزادی معنوی است»، اکنون به نظر میرسید که بسیاری از روشنفکران نتوانستهاند در برابر وسوسه سوار شدن بر قطار پول و رفاه مقاومت کنند.
به نوشته والتر لَکِور، کارشناس امور شوروی که خودش از شرکتکنندگان ثابت این کنفرانسها بود، برخی از کنفرانسهای کنگره «عمدتاً نمایشی بودند و شرکتکنندگان گاهی آدم را به یاد جمعهای پولدار و خوشپوش میانداختند که تابستانها بین سن تروپه و زمستانها بین سنت موریتز یا گشتاد در رفتوآمد هستند. بهویژه در بریتانیا یک نوع روشنفکرنمایی متظاهرانه رواج داشت؛ ظاهری از فرهیختگی، لطافت طبع و پیچیدگی که با فقدان عمق و محتوا همراه بود؛ صحبتهای روشنفکری دور میزهای غذاخوری دانشگاهها و شایعهپردازیهای کافه رویال».
جیسون اپستین نیز در این باره میگوید: «این سفرهای مجلل و پرهزینه باید برای کسانی که به هزینه دولت در آنها شرکت میکردند، بسیار لذتبخش بوده باشد. اما فراتر از لذت بود، چون آنها داشتند طعم قدرت را میچشیدند. وقتی روشنفکران خارجی به نیویورک میآمدند، به مهمانیهای بزرگی دعوت میشدند؛ غذای بسیار گرانقیمت و خدمتکار فراوان بود و خدا میداند چه چیزهای دیگر، خیلی بیشتر از آنچه خود آن روشنفکران از عهده پرداختش برمیآمدند. چه کسی است که دوست نداشته باشد در موقعیتی باشد که هم از نظر سیاسی موضع درستی گرفته باشد و هم بابت موضعی که انتخاب کرده پاداش خوبی دریافت کند؟ و این همان موقعیتی بود که فساد بعدی را رقم زد.» کسانی که در نیویورک حقِ روزانه سفر (حق السفر) دریافت نمیکردند، میتوانستند از ویلای «سِربِلّونی» در «بِلاجیو» در شمال ایتالیا استفاده کنند. این ویلا که بر فراز یک دماغه میان دریاچههای شمالی «لِکو» و «کومو» قرار گرفته بود، توسط شاهدخت «دِلا توره ئه تاسو» (متولد الا واکر) به بنیاد راکفلر واگذار شده بود. این بنیاد، ویلا را در اختیار کنگره قرار داده بود تا به عنوان خلوتگاهی غیررسمی برای اعضای برجستهتر آن عمل کند؛ نوعی سالن غذاخوری افسران که در آن نیروهای خط مقدم در عرصه «جنگ فرهنگی» میتوانستند نیروی خود را بازیابی کنند.
نویسندگان، هنرمندان و موسیقیدانانی که در آنجا اقامت داشتند، توسط رانندهای با یونیفرم آبی که نشان کوچک V.S. روی یقهاش داشت، استقبال میشد. به مهمانان به اصطلاح «کمکهزینه» خاصی تعلق نمیگرفت، اما اقامت رایگان بود و تمام هزینههای سفر، غذا و استفاده از زمین تنیس و استخر شنا نیز مجانی بود. «هانا آرنت» که بر کاغذهای اداری مجلل ویلا مینوشت، به «مری مککارتی» گفت: «احساس میکنی ناگهان در نوعی ورسای[2] اسکان یافتهای. اینجا ۵۳ خدمتکار دارد، از جمله مردانی که از باغها مراقبت میکنند... کارکنان را نوعی سرپیشخدمت مدیریت میکند که به دوران - شاهزاده خانم[3]- تعلق دارد و چهره و مَنشی همچون یک نجیبزاده بزرگ از فلورانس قرن پانزدهم دارد.» مککارتی در پاسخ گفت که دریافته چنین محیطهای مجللی مساعد کار سخت نیستند. این ویلا همچنین مکانی مطبوع برای سمینار کنگره در ژوئن ۱۹۶۵ با عنوان «شرایط نظم جهانی» بود که با همکاری نشریه «دِدالوس» و «آکادمی آمریکایی هنر و علوم» برگزار شد. برای برگزیدگان، این امکان نیز وجود داشت که به «هانسی لامبرت» (دوست میلیونر کنگره که در پناهگاه زمستانی خود در «گشتاد» نیز میزبانی میکرد) یا به «جانکی فلایشمن» برای کشتیسواری در دریای مدیترانه با قایقهای تفریحیشان بپیوندند. خانواده «اسپندر» مهمان هر دوی آنها بودند. وقتی «استیفن اسپندر» در اوت ۱۹۵۵ از سفر دریایی خود از «کورفو[4]» به «ایسکیا[5]» برای «ارنست رابرت کورتیوس» تعریف کرد، آن آلمانی تنها گفت: «تو زمانی کمونیست بودی و حالا با قایقهای تفریحی در مدیترانه سفر میکنی، بله، بله». برای آنهایی که خشکی را ترجیح میدادند، کنگره اقامتگاههایی معتبرتر در اروپا ترتیب میداد. در لندن، هتل «کناوت»؛ در رم، هتل «اینگیلترا»؛ و در «کاپ فرا»، هتل «گرند». در پاریس، «اروینگ براون» همچنان در ملک شخصی خود - سوئیت سلطنتی هتل «بالتیمور» - که همچون خانه دومش بود، از مهمانان پذیرایی میکرد. با وجود مخالفت اولیهاش با پذیرش حمایت مالی دولت، رابرت لاول توانست این مخالفت را به خاطر بلیت درجه یکش به آمریکای جنوبی که در مه ۱۹۶۲ توسط کنگره آزادی فرهنگی به او پیشنهاد شده بود، کنار بگذارد. برای چندین سال الیزابت بیشاپ، دوست صمیمیاش که در ریو دو ژانیرو زندگی میکرد، اصرار داشت که به برزیل بیاید؛ اکنون، پیشنهاد کمک مالی کنگره او را به عمل واداشت. بیشاپ خوشحال بود. او نوشت که کارکنان وزارت امور خارجه در برزیل «بسیار احمقانه و بیادبانه رفتار میکنند» و «معمولاً رماننویسان و اساتید بسیار پیش پا افتاده و کسلکنندهای را به اینجا (برزیل) میآورند». سفر لاول نوید یک چیز جالبتر و بهتری را میداد. کنگره سالها تلاش کرده بود تا نفوذ خود در آمریکای جنوبی را افزایش دهد. مجله کنگره در آنجا «کوئادرنوس» نام داشت که توسط ژولیان گورکین ویرایش میشد. گورکین در سال 1921 حزب کمونیست والنسیا را تأسیس کرده بود و در شبکه زیرزمینی کمینترن کار میکرد و در آنجا، در میان سایر چیزها، چگونگی جعل گذرنامه را آموخته بود. او در سال 1929 از مسکو جدا شد و ادعا کرد که شوروی سعی کرده او را متقاعد کند تا به یک قاتل تبدیل شود. در اواخر جنگ داخلی اسپانیا، او به مکزیک گریخت که پناهگاه سنتی بلشویکهای فراری بود و در آنجا از پنج سوءقصدی که به جانش شد جان سالم به در برد که یکی از آنها سوراخی در جمجمهاش به جا گذاشت.
به عنوان سردبیر کوئادرنوس، وظیفه او تلاش برای نفوذ به «بیاعتمادی گسترده» در آمریکای لاتین بود، جایی که به شوخی میگفت تنها راه دستیابی به تأثیر قابل توجه، حمله مداوم به ایالات متحده و ستایش از سارتر یا پابلو نرودا است. کودتای 1953 گواتمالا که توسط سیا پشتیبانی میشد و انقلاب کوبا در سال 1958 کمکی به گورکین نکرد. در پی مداخله آمریکا در این مناطق، این دوره «دوره شور و اشتیاق برای کمونیستهای آمریکای لاتین و متحدانشان» بود، اما گورکین پا پس نکشید و با وجود همه موانع، جایگاه مهمی برای کنگره در آن محیط خصمانه ایجاد کرد.
لاول به همراه همسرش الیزابت هاردویک و دختر پنجسالهشان، هریت، در هفته اول ژوئن 1962 به ریودوژانیرو رسید. ناباکف به همراه الیزابت بیشاپ در فرودگاه به استقبال آنها آمده بودند. همه چیز به خوبی پیش رفت تا اینکه در اول سپتامبر، خانواده لاول سوار کشتیِ بازگشت به نیویورک شدند و او برای ادامه سفر به سمت جنوب یعنی پاراگوئه و آرژانتین تنها ماند.
کیت بوتسفورد شخصی بود که او را در این سفر همراهی میکرد. بوتسفورد «نماینده سیار دائمی» کنگره در آمریکای جنوبی بود که به دستور جان هانت «به این سفر وصل شده بود» تا بر آقای شاعر نظارت داشته باشد (در اصطلاح سازمان سیا، بوتسفورد «لیش» [افسار و کنترلکننده] لاول بود). در بوئنوس آیرس بود که مشکل آغاز شد. لاول قرصهای تجویز شده برای اختلال دوقطبی خود را دور ریخت، در یک مهمانی در کاخ ریاستجمهوری چندین مارتینی پشت سر هم نوشید و اعلام کرد که «قیصر آرژانتین» و بوتسفورد «ستوان» اوست.
پس از ایراد سخنرانی معروفش درباره هیتلر که در آن به تمجید از فورر(لقب هیتلر) و ایدئولوژی ابر انسان پرداخت، لاول برهنه شد و بر مجسمه اسب سوارکاری در یکی از میدانهای اصلی شهر سوار گردید. پس از چند روز ادامه این رفتار، لاول در نهایت به دستور بوتسفورد بر زمین زده و مهار شد، در یک جلیقه[6] قرار گرفت و به کلینیک بتلهم منتقل گردید؛ جایی که دستها و پاهایش با تسمههای چرمی بسته شد و مقادیر زیادی تورازین به او تزریق کردند. تحقیر بوتسفورد زمانی کامل شد که لاول، از آن موقعیتِ به بند کشیده شده پرومتئوسوار، به او دستور داد سرود Yankee Doodle Dandy یا «The Battle Hymn of the Republic» را برایش سوت بزند.
در اواخر همان ماه، ناباکف به مری مککارتی تلفن زد. با صدایی لرزان و خسته به او اطلاع داد که لاول «در بخش روانی یک بیمارستان در بوئنوس آیرس بستری است و مریلین مونرو به دلیل داشتن رابطه عاشقانه با بابی کندی و پس از اطلاع و ورود کاخ سفید به این مسئله، خودکشی کرده است.» مری مککارتی با ناباکف همدردی کرد و احساس انزجارش را چنین بیان کرد: «دوران ما کمکم شبیه فیلمی وحشتناک و عظیم درباره امپراتورهای آخر روم و معشوقههای [فاسد]شان مانند مسالینا و پوپیا به نظر میرسد. استخر شناى بابی کندی همانند حمامى است که با شیر الاغ پر شده بود[7].»
پانوشتها:
1- شاعر با لحنی شکایتآمیز و نفیکننده میگوید: من هرگز مقصر نبودم که تو به دنبال ایدئولوژیهای سیاسی (مسکو) یا مذهبی (رم) بروی و هنر اصیل Muses را رها کنی.
2- کاخ ورسای فرانسه
3- time of the ‘principessa
4- Corfu
5- Ischia
6- لباس ویژه به بند کشیدن دیوانگان Straitjacket
7- استخر شناى بابی کندی: نماد ثروت، تجمل، و زندگی اشرافی مدرن در آمریکای دهه ۶۰ است. این مکان میتواند به عنوان صحنه عیاشی و خوشگذرانیهای پنهانی تصور شود. حمام پر از شیر الاغ: این یک تجمل افسانهای و منحط مربوط به امپراتورهای روم (به ویژه پوپیا) است. گفته میشد او برای حفظ زیبایی و لطافت پوستش، در حمامهای شیر الاغ غسل میکرد. این عمل نماد فساد شدید، تباهی اخلاقی، و اسراف کاریِ کامل است. نتیجه این مقایسه: مککارتی میگوید که تظاهر به مدرنیته و متمدن بودن نمیتواند ذات فسادآمیز قدرت را پنهان کند. استخر مدرن بابی کندی، از نظر عملکرد و نمادین، هیچ تفاوتی با حمام های منحطانه امپراتورهای روم باستان ندارد. هر دو صحنهای برای عیاشی، فساد اخلاقی و سوءاستفاده از ثروت و قدرت هستند. فقط شکل ظاهری آن تغییر کرده است.