خبر حیرتآور پروفسور برای یونا باومل
از طریق عامل سومی با پروفسور ارتباط برقرار کردیم. از واکنش او بلافاصله متوجه شدیم که چیزی برای گفتن وجود دارد. او موافقت کرد برای ملاقاتی در لندن به سرعت خود را برساند، البته به حساب ما. برای سنجش قابلیت این مرد بنی زاوی را به لندن فرستادم - سرهنگ ذخیره، شخص اطلاعاتی قدیمی که آشناییام با او همانطور که گفتم در واحد هوش انسانی آغاز شد و در کردستان و پایگاههای دیگری در طول خدمت در ارتش اسرائیل ادامه یافت. بین ما روابط دوستانه تنگاتنگی ایجاد شد و خوشحال شدم که بعد از فراغت [از خدمت در ارتش اسرائیل] موافقت کرد در چند پست ارشد به شرکت «ILDC»[1] بپیوندد. از حس ششم رشد یافته او در این موضوعات کمک گرفتم، حسی که طی دهها سال کار اطلاعاتی ماهرانه و با کیفیت به دست آمده بود. به نهادهای امنیتی درباره ارتباطی که با پروفسور برقرار شد گزارش دادیم و اجازه ادامه راه را از آنها گرفتیم.
این بار هم تقبل کردم که یک میلیون دلار از جیب خودم در ازای اطلاعات واقعی که سرنوشت و موقعیت هریک از سربازان ما را روشن کند، پرداخت کنم. در مرحله اول ده هزار دلار برای تأمین هزینههای پروفسور اختصاص دادم. این پول زیادی بود اما خواستم به او بفهمانم که پول مسئلهای نخواهد بود و اینکه اگر با ما همکاری فعالی داشته باشد و برای ما اطلاعات باکیفیتی بیاورد، او سخاوتمندانه راضی نگه داشته خواهد شد. پروفسور درباره وضعیت مالیاش خیلی صحبت کرد، مخارج سنگینش برای مهمانان V.I.P سوری و فرزندانشان را مفصل شرح داد و به طور صریح گفت که همکاری با ما را به عنوان «کار جانبی» قبول خواهد کرد. او با اشاره گفت که هزینه صورت گرفته به خاطر سفرهای مکرر به سوریه و لزوم تأمین منابعش با هدایا به عنوان بخشی از اقدامات دلجویانه و جمعآوری اطلاعات به دهها هزار دلار میرسد. پروفسور را خاطرجمع کردیم: «نگران پول نباش، در ازای اطلاعات با دست بخشنده پول میپردازیم. فقط هر آنچه را که ما میخواهیم برایمان بیاور و پول مشکلی ایجاد نمیکند.»
او حتی ایده مبتکرانهای داشت: به ما پیشنهاد داد یک صندوق کمک هزینه تحصیلی دخترانه با تأمین سرمایه صد یا صد و پنجاه هزار دلاری به ریاست او ایجاد کنیم، اما در عمل این پولها به «تأمین» منابع بالقوه مراتب بالای حکومتی سوریه اختصاص خواهند یافت. به او توضیح دادیم که در این موضوع چند مشکل امنیتی وجود دارد که به سرعت قابل حل نیست.
یونا باومل و بنی زاوی او را در هتلی در لندن ملاقات کردند و پیشنهادات ما را به تفصیل برای او شرح دادند، این که؛ در مرحله اول ما تمام هزینههای او را پوشش خواهیم داد و در ادامه اگر موفق شود اطلاعات جدیدی درباره سرنوشت مفقودین اسرائیلی بیاورد مبلغ زیادی به او پرداخت خواهیم کرد. پروفسور مثل مشتری سادهای ظاهر نشد. او به ما فهماند که مطمئن بود پول خوبی خواهد گرفت و پس از آن که نظرمان را برایش توضیح دادیم، آن را بیاحترامی تلقی کرد. به گفته او، سوءتفاهمی به نظر رسید زیرا ما به او فهماندیم که در ازای تلاشش پول دریافت خواهد کرد. در جلسه به ما گفت: «تمایلی به پول شما ندارم؛ این طوری قبلاً از حرفهایتان برداشت نکرده بودم؛ اما بد نیست، هنوز هیچ اتفاقی نیفتاده است. در هر صورت، من هم مثل شما نگران مفقودین و اسرا هستم زیرا این موضوع بشردوستانه درجه یکی است و هر اطلاعاتی که به من برسد-اگر برسد-بدون هیچ پولی به شما منتقل خواهم کرد.»
ملاقات از نظر ما خوب تمام نشد. یک نشست کاری برگزار و رایزنی کردیم که چگونه موانع را با پروفسور هموار و راهکاری عملی پیدا کنیم که از سوی او پذیرفته شود و اعتماد را بین ما برگرداند. سرانجام ایده جدیدی قطعی شد. با پروفسور تماس گرفتیم، برای ملاقات دیگری از او درخواست کردیم و پیشنهاد دادیم که این دفعه ملاقات در منزل او صورت بگیرد. فکر کردیم که او این ایده را دوست خواهد داشت زیرا در خانهاش احساس امنیت بیشتری میکند و ممکن است یخاش راحتتر بشکند. همینطور هم بود. در ابتدای امر به او گفتیم که مبلغ اولیه بیست هزار دلار برای شروع کارش در اختیار او قرار میگیرد و سپس در حضورش برنامه جدید را توضیح دادیم: از آنجا که او قرار است در تیم مذاکره سوریه در مذاکرات صلح با اسرائیل حضور داشته باشد، مایلیم که نمایندگان اسرائیلی در زمان جلسات با او تماس بگیرند، زیرا این عمل به فعالیت او درمورد کار ما شکل کاملاً رسمی میدهد و او را نزد اشخاص و عوامل مختلف در سوریه محبوب خواهد کرد.
چشمان پروفسور درخشیدند. با اشتیاق گفت: «این ایده عالی است» و شروع به تدوین دستورالعملهای عملی برای کوچکترین جزئیات با ما کرد. به هر ترتیب بحران از بین رفت و پروفسور برای ما شروع به کار کرد. امید تازهای متولد شد. برای آخرین ملاقات، زاوی برای پروفسور پاکتی فرستاد که در آن بیست هزار دلار نقد قرار داشت.
ژوئن 1992 پروفسور از ایالات متحده با زاوی و باومل تماس گرفت و گفت که خبرهای مهمی دارد تا برای آنها تعریف کند. او در مسیرش به سوریه بود و میخواست آنها را در راه لندن ملاقات کند. هر دو شتاب کردند تا اخبار را به من اطلاع دهند. وقتی این حرفها را شنیدم لرزشی وجودم را فراگرفت. آیا ما بالاخره درشرف کشف بزرگی هستیم که آرزویش را میکردیم؟
19 ژوئن 1992 ملاقات چشمگیر و مؤثری در هتل «شرایتون» صورت گرفت که در محوطه هواپیمایی «هیترو» در لندن است. پروفسور با تبسمی گشاده به بنی زاوی و یونا باومل خوشامد گفت. او به یونا نزدیک شد، به طور نمایشی دست بر پشت او گذاشت و به وی گفت: «آقای باومل، خبر حیرتآوری برای شما دارم - پسرتان زنده است.»
این خبر قطعی بود و پروفسور ادامه داد: «مفقودین زنده هستند و توسط یک سازمان لبنانی - شیعی نگهداری میشوند که تحت کنترل سوریها در لبنان است. وضعیت جسمی آنها خوب است و از آنها به طور شایستهای نگهداری میشود.»
این خبر یک بمب بود. باومل و زاوی مقابل او حیران ایستادند. باومل حرفی نمیزد. میتوانستی تپش ضربان قلب همه را بشنوی. توصیف احساساتی که آنها را در برگرفت سخت است. آنها به سختی حرف زدند، واقعاً لرزیدند و عرق کردند. زاوی اولین کسی بود که به خودش مسلط شد. پرسید: «باز هم جزئیات دیگری داری تا آنچه را که الان گفتی اثبات کند؟»
پروفسور پاسخ داد: «ندارم. این اطلاعات را از طریق فرستادهام به دست آوردم و به نظر من این اطلاعات نود و پنج درصد قطعیت دارد و برای اینکه بدانم صد درصد است، قصد دارم به سوریه سفر و آن را قطعی کنم. بعد از آن، ممکن خواهد بود با احتیاط و هوشیارانه به جریان آزادی آنها پرداخته شود.»
پانوشت:
1- شرکت توسعه زمین اسرائیل