کد خبر: ۳۱۷۷۱۰
تاریخ انتشار : ۱۵ شهريور ۱۴۰۴ - ۱۹:۱۸

آیه

پرده را کنار می‌زنم؛ نور آفتاب می‌افتد روی فرش‌های خاکیِ خانه. صدای‌گریه از خانه‌ رو‌به‌رو می‌آید! شاید باز هم کودکی، آواره شده. بویِ دود، عطرِ این ‌روزهایِ خانه است. ‌ایستاده‌ام، کنار پنجره‌ای که دیگر شیشه ندارد. این روز‌ها می‌خواهم خودم را از خاطره‌اش پنهان کنم، اما نمی‌شود. او همه‌جا هست؛ از وقتی رفت، غروب دیگر فقط پایان روز نیست. غروب، آغاز حسرت است. آسمان، هر شب با رنگ خون غروب می‌کند و من، کنار پنجره‌ای که دیگر شیشه ندارد، منتظر صدایی می‌نشینم که دیگر نمی‌آید.
درِ خانه را باز می‌کنم، اما کوچه، دیگر کوچه نیست. دیوار‌ها خمیده‌اند. پنجره‌ها شکسته، و آسمان، رنگ خاک گرفته. صدای اذان از مسجد نیمه‌ویران بلند می‌شود. بچه‌ها دیگر بازی نمی‌کنند، فقط نگاه می‌کنند؛ با چشم‌هایی که انگار پیر شده‌اند. غزه، دیگر شهر نیست. غزه، یک زخم باز است که هر روز تازه‌تر می‌شود!
چادرم را محکم می‌گیرم و راه می‌افتم سمت بیمارستان. هر روز کارم همین است. صبح تا شب در بیمارستان خودم را مشغول می‌کنم تا خاطره‌ها سراغم نیایند، تا مرا گوشه‌ای گیر نیاورند. راهرو‌های بیمارستان برایم مثل کوچه‌های غزه‌اند، پر از صدای بی‌صدا. هر تخت، قصه‌ای دارد. هر زخم، یک غم بزرگ است. هر قدم که برمی‌دارم، صدای ضجه‌ای‌ست که در دل دیوار‌ها جامانده.
چادرم را آویزان می‌کنم و کارم را شروع می‌کنم. اتاق‌ها یک لحظه هم خالی نمی‌مانند. وقت استراحت نداریم. آن‌قدر مشغول می‌شوم که خاطره‌ها، حواسم را ندزدند.
می‌نشینم کنار کودکی چهارساله. دستش را میان دست‌هایم می‌گیرم. سرد است. بدنش می‌لرزد و چشم‌هایش یک لحظه بسته نمی‌شوند. دستانش را ضدعفونی و پانسمان می‌کنم، اما انگار نمی‌فهمد. او را بغل می‌گیرم اما هنوز می‌لرزد. ترس در سلول‌های تنش خانه کرده. می‌خواهم حرفی بزنم، اما زبانم خشک شده. فقط دستم را محکم‌تر دورش حلقه می‌کنم، شاید گرمایِ آغوشم پناهی شود برایِ او.
یاد اولین‌بار می‌گفتم که دیدمش. داشت برای مجروحی پانسمان می‌کرد. دست‌هایش می‌لرزید، اما دلش نه.
گفتم: «چیزی هم هست که ازش نترسی؟»
لبخند زد و گفت: «از عشق نمی‌ترسم، چون عشق همیشه زنده‌ست، حتی وسط مرگ.»
کارم که تمام می‌شود برمی‌گردم به آن‌ چهار‌دیواریِ پر خاطره.
در را که باز می‌کنم، چشمم می‌افتد به بندِ لباس‌ها. قدم برمی‌دارم بوی خاک بلند می‌شود، اما من هنوز بوی او را حس می‌کنم. چفیه‌اش را از روی بند برمی‌دارم. خاکی شده، همانند دلم. می‌گذارمش روی صورتم، شاید بویش آرامم کند.
همیشه می‌گفت: «اگه‌یه روز نیومدم، بدون که هنوز هستم، همین‌جا کنارِ تو.»
و حالا نیست، اما هست. در همین خانه، در همین کوچه، در همین زخم. می‌نشینم کنار دیوارِ ترک‌خورده، همان‌جایی که برایم شعر می‌خواند.
صدای‌گریه بلند می‌شود. چفیه را از صورتم برمی‌دارم و می‌روم داخل خانه. مادر، بچه را بالا و پایین می‌کند اما او قصد ساکت شدن ندارد. نگاهم می‌کند و با خنده به سمتم می‌آید: «وای خدا رو شکر که اومدی مادر. از صبح فقط بهونه می‌گیره. انگار که دلش تنگِ تو بوده!»
کیفم را می‌گذارم پایین و بغلش می‌کنم. بوسه‌ای روی گونه‌اش می‌زنم و اشک‌هایش را پاک می‌کنم: «کی دخترِ منو اذیت کرده؟»
دست‌هایش را دور تا دور گردنم حلقه می‌کند. لحظه‌ای ر‌هایم نمی‌کند.
آرام در گوشم می‌گوید: «من از موشک می‌ترسم مامان...»
می‌نشینم گوشه‌ خانه. برایش لالایی می‌خوانم تا بخوابد. مادر برایم چای می‌آورد. همان‌جا در بغلم خوابش می‌برد! آن‌قدر‌ گریه کرده بود که جانش خسته بود و همان‌جا خوابید.
مادر دستی به سرش کشید: «امروز تب داشت، اما انگار الان خوبه.»
نگاهش را دنبال می‌کنم و می‌رسم به او. 
آرام روی تشک می‌گذارمش تا راحت بخوابد.
تشک را صاف می‌کنم، همانی که اسماعیل با دستِ خودش دوخت.
می‌گفت: «باید نرم باشه که بچه‌مون راحت بخوابه.»
هربار که دستم به پارچه می‌خورد، انگار صدای خنده‌هایش را می‌شنوم. یادم است شب‌هایی را که برق نبود و با نورِ شمع، برایم قصه می‌گفت؛ برای من و بچه‌ای که حتی آن‌قدر نماند تا جنسیتش را بفهمد. 
قصه‌هایی که همیشه با اسم حضرت عباس شروع و با دعا برای آرامش غزه تمام 
می‌شد.
در و دیوار خانه همه‌اش خاطره است. بوی چایِ گل‌محمدی که در فضا می‌پیچد، مرا پرت می‌کند به شبی که برای اولین‌بار گفت: «هیچ‌چیزی مثل‌ یه دعای عهد و چای بعد از نماز صبح، آدمو آروم نمی‌کنه.»
آن شب، صدای موشک‌ها دور بود و دل‌هایِ ما نزدیک‌تر از همیشه.
نشسته بودیم کنار پنجره، و او از آرزویش می‌گفت؛ آرزوی داشتنِ دختری که مثل من باشد. آرزویِ شهادت! آخرین‌بار، وقتی کفش و ساکش را کنار در گذاشت، گفت: «اگه برنگشتم، نذار بچمون فکر کنه باباش رفتنی بود! بگو رفت، چون موندن براش کافی نبود.»
و من، با تمام جانم، نگاهش کردم.
مادر کنارم می‌نشیند. با صدایش، از خاطره‌ها جدا می‌شوم. خیره به صورت او می‌گوید: «اسم خوبی انتخاب کردی؛ آیه، خودش یه نشونه‌ست.»
نگاهش را دنبال می‌کنم و می‌رسم به صورت کوچکِ آیه. خیلی شبیه اسماعیل است، مخصوصاً لبخندش.
آرام زمزمه می‌کنم: «آیه، نشونه‌ بودنشه. نشونه‌ اینکه هنوز‌ امید هست، حتی وقتی خودش این‌جا نیست.»
چشمانم خیس می‌شود. سرم را پایین می‌اندازم و می‌گویم: «اسماعیل، همیشه می‌گفت اگه یه روز رفتم، ‌یه چیزی از من می‌مونه که تو رو یادم بندازه، نمی‌ذارم فراموشم کنی خانم خانما!»
و حالا، آیه همان است. همان نشانه‌ای که هرروز، با نفس‌هایش، با نگاهش، با‌ گریه و لبخند‌هایش، مرا به اسماعیلم وصل می‌کند. هربار که او را در آغوش می‌گیرم، حس می‌کنم اسماعیل هنوز هست!
آیه، نشانه‌ای‌ست از عشق، از صبر، از‌ امید، که در دل این ویرانی، هنوز زنده است.
ملیکا رستمیان