داستانک
تــواضع
مریم عرفانیان
یک نفر گفت: «عجب!» و انگشت حیرت به دهان گرفت!
دیگری به انتهای گرمابه اشاره کرد که مرطوب بود و چهرهها در بخار گرم آب شناخته نمیشدند. صدایی میان تو در توی گرمابه پیچید و چون پتکی بر سر پیرمرد فرود آمد: «چه کردی پیرمرد! چه میکنی؟ مگر مولایت را نمیشناسی؟!»
پیرمرد متحیر از صدا سر برگرداند؟! صورتش از شرم رنگ باخت. چهره مولایش را شناخت و آن وقت تازه دریافت به چه کسی تقاضای دلاکی کرده است؟ شانههای سرد پیرمرد، زیردستان گرم مولای شیعیان از شرم میلرزید و آقا همچنان مشغول دلاکی وی بود؟! (1)
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1- منبع داستانک: مناقب ابن شهر آشوب، ج ۲، ص ۴۱۲.