کد خبر: ۳۱۶۴۷۷
تاریخ انتشار : ۲۴ مرداد ۱۴۰۴ - ۲۱:۰۱

یک مهمانی خداحافظی متفاوت!

زنگ زده بود به همه رفقای قدیمی که «سر آقایان شلوغ است و خیلی وقت است دورهم جمع نشده‌ایم. زنانه بیایید منزل ما به صرف عصرانه.» عصرهای طولانی بهار جان می‌داد برای دورهمی زن‌هایی که سی و اندی سال بود همدیگر را می‌شناختند و از حال هم خبر داشتند. زن‌هایی که همه یک ویژگی مشترک داشتند: «علمِ زیاد همسرانشان!» چیزی که آنها را شایسته لقب دانشمند می‌کرد. آن هم دانشمند هسته‌ای. شش هفت خانواده بودند که تقریبا همزمان ازدواج کرده و بچه‌هایشان با هم به دنیا آمده و قد کشیده و برخی ازدواج کرده 
بودند. 
مریمِ ذوالفقاری هم چند ماه پیش ازدواج کرده بود ولی چون به درخواست پدرش عروسی نگرفته بودند،کسی برایش کادو نخریده بود. این شد که وقتی خانم ذوالفقاری زنگ زد و برای عصرانه دعوت کرد بقیه یک گروه «کادو برای مریم» درست کردند و نصف روز دور از چشم خانم ذوالفقاری سر اینکه کادو چی بخرند چک و چانه زدند و عاقبت به این نتیجه رسیدند که پول‌هایشان را روی هم بگذارند و یک تکه طلا بخرند که ماندگار باشد. خانم مینوچهر دندانپزشک بود. دندان‌های همه اعضای گروه با دست‌های خانم مینوچهر خاطره داشتند. اما دست به طلا خریدنش هم خوب بود. قرار شد او برود و از طرف همه چیزی بخرد و همان روز بیاورد مهمانی. 
آن عصرِ موعود خانم ذوالفقاری همه سلیقه‌اش را روی میز ریخته بود. انواع مرباها و دلمه برگ‌مو که هر کدامشان اندازه نصف انگشت بودند، تحسین همه را برمی‌انگیخت. «چه حوصله‌ای داریا خانم ذوالفقاری! این همه دلمه این قدری رو چه طوری پر کردی!» و خانم ذوالفقاری خندیده بود که زن‌های ترک برای غذا همیشه حوصله دارند. 
جعبه دستبندی که برای مریم خریده بودند کیف به کیف بین مهمان‌ها چرخیده بود که همه ببینند چه شکلی است و دست آخر داده شده بود دست مریم که سال اول رزیدنتی جراحی مغز و اعصاب بود و برادرش محمد هم تازه دانشجو شده بود. 
دو ماه بعد از آن روز اسرائیل یک راکت انداخت توی همان خانه تمیز و باسلیقه. چند دقیقه به اذان صبح مانده بود. خانم ذوالفقاری نماز شبش را خوانده بود و با چادر نماز روی تخت دراز کشیده بود و منتظر اذان بود. شاید هم داشته ذکرهای سحرگاهی‌اش را می‌خوانده. موج انفجار او را با همان تشک تخت برده بود تا خانه همسایه و عروقش را از داخل دچار خونریزی کرده بود. بدن دکتر ذوالفقاری را سالم از زیر آوار بیرون آوردند. از محمد که فقط یک پا پیدا 
شد. 
یک راکت هم خانه دکتر مینوچهر افتاد. خانم دکتر دندانپزشک طلاشناس هم از دنیا رفت. خانه خانم عسگری هم همان شب راکت خورد و به همراه همسرش و دختر و نوه‌اش زیر آوار ماندند. خانه خانم عباسی هم منفجر شد و گرچه خودش مجروح شد و نجات پیدا کرد ولی همسرش را شهید کردند. بقیه مهمان‌ها هم به همان شکل شهید شدند. تنها کسانی که آن روز در آن مهمانی عصرانه بودند و خانه‌شان سالم ماند خانم فخری‌زاده و خانم شهریاری بودند که قبلا همسرانشان را تقدیم انقلاب کرده بودند. 
خاطره آن مهمانی که انگار مهمانی خداحافظی بود را در حضور مریم ذوالفقاری و از زبان خانم دکتر شهریاری شنیدیم. وقتی که پشت بندش خاطره شهادت همسر خودش را هم تعریف کرد و گفت: خداوند صحنه کربلا را با آن عظمت چید و دردانه‌اش اباعبدالله را قربانی کرد فقط برای اینکه راه را برای ما روشن کند و خوب و بد را به ما نشان بدهد. وگرنه ما از کجا می‌فهمیدیم که بالاتر از غم ما هم می‌تواند غمی باشد و به جز سوگواری می‌شود رفتار دیگری هم کرد و چه طور یک زن می‌تواند دشمن را با صبر خودش بیچاره کند. 
حرف‌ها که تمام شد اشک‌هایم را پاک کردم و زیر لب گفتم:
«خیلی حسین زحمت ما را کشیده است.»

دنیای یک مادر زائر نویسنده