کد خبر: ۳۱۶۴۵۸
تاریخ انتشار : ۲۴ مرداد ۱۴۰۴ - ۱۹:۰۴
یادنامه آیت‌الله عبدالکریم حق‌شناس- 15

مسجد امین‌الدوله، محفل شیفتگان آیت‌الله حق‌شناس و اردوگاه بسیجیان خمینی

مرحوم آیت‌الله محمد ری‌شهری

تمایل به حضور در جبهه
آیت‌الله حق‏شناس می‏فرمود: «خدمت امام [خمینی] رسیدم. به ایشان گفتم: اگر اجازه بدهید ما هم به جبهه برویم. [به شوخی] فرمود: مگر آموزش نظامی هم دیده‏اید؟! گفتم: بله، یک بار رفتیم تمرین تیراندازی. وقتی شلیک کردم، ما دنبال این بودیم که گلوله پرتاب شود؛ ولی اسلحه، ما را پرتاب کرد! در این حد، آموزش نظامی دیده‏ایم. فرمود: آقای حق‏شناس! سنگر و جبهه شما همان مسجد امین‌الدوله است».1
احترام به رزمندگان جنگ تحمیلی
مسجد امین‌الدوله در زمان جنگ تحمیلی، پایگاهی شده بود برای بسیجیان و سپاهیان و سایر رزمندگان. آیت‌الله حق‏شناس رزمندگان را به واسطه این که بچّه‏های جبهه و جنگ بودند، احترام می‏کرد؛ ولی یادم هست که شهید نوبری را چند‌باری که به مسجد آمد، به‌صورت ویژه احترام کرد. حتّی خود شهید نوبری، این موضوع را چند‌بار برایم اظهار کرد که حاج‌آقا او را خیلی تحویل می‏گیرد.2
ارتباط با شهدا و رزمندگان جنگ تحمیلی 
و حمایت از آنان3
آیت‌الله حق‏شناس یکی از حامیان بچّه‏های جبهه و جنگ بود. از دعای هنگام خداحافظی4 گرفته تا نامه‏نگاری و عیادت از مجروحان.5
***‏
خیلی‏ها از پای سخنرانی‏های آیت‌الله حق‏شناس به جبهه رفتند و شهید شدند. شهیدان: کاظمی، جمالی و نیّری، از پامنبری‏های ایشان بودند.6
***‏
یکی از شاگردان برجسته آیت‌الله حق‏شناس، پاسدار شهید نیّری‌7 بود که حالات معنوی خاصّی داشت. یک‌بار در نیمه‏های شب در مسجد نماز می‏خوانده است که قنوت نمازش را خیلی طولانی می‏کند. بعد از نماز، یکی از رفقایش با اصرار از او می‏خواهد که بگوید از خدا چه می‏خواسته است و اصلاً در نماز چه می‏بیند که این‌قدر طولانی نماز می‏خواند. شهید می‏گوید: تحمّل شنیدنش را نداری! ولی وقتی رفیقش اصرار می‏کند، می‏گوید: الآن در قنوت نماز، دریچه‏ای مانند صفحه یک تلویزیون کوچک در مقابلم باز شد که در آن پیامبران را می‏دیدم که در بهشت متنعّم هستند و از همدیگر پذیرایی می‏کنند. علاوه‌بر این، من وقتی به سجده می‏روم و سبحان‌الله می‏گویم، در و دیوار و همه اشیاء با من سبحان‌الله را تکرار می‏کنند.
از معروف‏ترین و عجیب‏ترین حالات شهید نیّری، نماز عروج‏گونه ایشان بوده است که آیت‌الله حق‏شناس، خود از نزدیک شاهد آن بوده‏ و آن را بعد از شهادت ایشان بیان کرده است. ظاهراً کلید مسجد امین‌الدوله را چند‌نفر از جمله شهید نیّری داشته‏اند. یک شب، ایشان ساعاتی پیش از اذان صبح به مسجد می‏رود و چون هنوز تا اذان، زمان زیادی باقی بوده، درِ مسجد را از پشت می‏بندد و مشغول نماز می‏شود. کمی بعد، وقتی حاج‌آقا وارد مسجد می‏شود، می‏بیند شهید نیّری در حالی که میان زمین و آسمان معلّق است، مشغول نماز است. بعد از نمازش وقتی حاج آقا را می‏بیند، می‏پرسد: شما متوجّه حال من شدید؟ می‏فرماید: «بله! تو چه طور به این مقام رسیدی؟». شهید در جواب، ماجرای اردوی اطراف دماوند و آب آوردن از رودخانه 8 را برای ایشان تعریف می‏کند و البتّه شرط می‏کند که تا زنده است، این سِر را با کسی در میان نگذارد.9
***‏
برادر شهیدم محسن کریمی، شیفته آیت‌الله حق‏شناس بود و خیلی زود به جلسات خصوصی ایشان راه پیدا کرد. چند شب قبل از آخرین اعزامش به جبهه، با‌هم رخت‏خواب انداختیم که بخوابیم. من به قصد خواب، دراز کشیدم؛ امّا او کنار تاقچه ایستاد و شروع به صحبت کرد. گفتم: مگر قصد خواب نداری؟ گفت چرا؛ ولی چون فرصت زیادی ندارم، همین امشب را تحمّل کن و به حرف‏هایم گوش بده. آن شب، او حدود دو‌ساعت‌و‌نیم با من حرف زد. از جمله مطالبی که گفت، این بود: «چند وقت پیش، خواب‏هایی دیدم و خواستم تعبیر آن را از حاج آقای حق‏شناس بپرسم؛ امّا خجالت می‏کشیدم با ایشان مطرح کنم. لذا تصمیم گرفتم آن را مکتوب کنم. دو سه هفته پیش، نامه‏ای نوشتم و به ایشان دادم؛ ولی هر‌چه منتظر شدم، جوابی از ایشان دریافت نکردم. چند‌باری هم خودم را در معرض دید ایشان قرار دادم؛ امّا احساس کردم ایشان توجّهی به من ندارند. آخر سر، گفتم: خدایا! من روی پرسیدن از حاج‌آقا را ندارم. اگر این خواب‏های من، معنایی دارند، کاری کن که آقای حق‏شناس خودش جوابم را بدهد. بر این اساس، جلسه بعدی حاج‌آقا، رفتم آن عقب نشستم و سر به زانو، مشغول افکار خودم شدم. چند دقیقه بعد، یک‌دفعه سکوت، مسجد را فرا گرفت. احساس کردم همه رفتند و کسی در مسجد نیست. تا آمدم سرم را بالا بگیرم که ببینم چه خبر است، دیدم حاج‌آقا بالای سرم ایستاده و جمعیّت، متحیّر مانده‏اند که چه اتّفاقی افتاده است. با دست‏پاچگیِ تمام، بلند شدم و سلام کردم. حاج‌آقا نگاه عمیقی به من کرد و فرمود: «داداش جون! تو چی از خدا می‏خواهی!؟ مقامات متعالیه را به تو دادند. دیگر چی می‏خواهی!؟». این کلام تا از دهان حاج‌آقا خارج شد، سنگینی عجیبی در سینه‏ام احساس کردم. مثل این بود که ودیعه‏ای در سینه من گذاشته باشند. احساس عجیبی بود! بعد، احساس کردم که دیگر هیچ تعلّق خاطری به چیزی ندارم.
او در ادامه گفت: «من با این اتّفاقی که افتاد، دیگر احساس می‏کنم هیچ علاقه‏ای برای ماندن در این دنیا ندارم و می‏روم که بروم». واقعاً هم همین‌طور شد. برادرم فردای آن روز به جبهه رفت و دیگر بر نگشت. چند روز بعد از شهادت او، خواستم نامه او به حاج‌آقا را پیدا کنم. تمام اسناد و مکتوباتش را گشتم؛ ولی جز یک نامه خط‏خورده چیزی نیافتم. پیدا بود که چرک‌نویس نامه‏ای است که به حاج‌آقا داده بود. بعد به این فکر افتادم که سراغش را از خود حاج‌آقا بگیرم. خدمت ایشان رفتم و بعد از احوالپرسی، خواستم بپرسم که: فلان نامه را دارید یا نه؟ با خودم گفتم شاید جالب نباشد که بی‌‏مقدّمه سراغ نامه را بگیرم. بهتر است که اوّل زمینه‏سازی کنم. در همین فکر بودم که حاج‌آقا فرمود: «آمدی دنبال نامه؟». با تعجّب گفتم: بله! فرمود: «نامه ایشان، دست من است و هر از گاهی، بازش می‏کنم و دست‏خطّ مبارک ایشان را می‏بینم و برایش طلب مغفرت می‏کنم». پس از آن، خجالت کشیدم که بگویم آن را به من بدهید و پیش ایشان ماند.10
‌-------------------------
1. به نقل از حجت‌الاسلام غلامحسن بخشی، آقای سیّد رضا همایونی، حجت‌الاسلام سیّد عبّاس قائم‏مقامی و دکتر علی‏اکبر محمّدی.
2. به نقل از آقای سیّد محمّدصادق مدرّسی.
3. ر. ک: ص ۳۵۷ (اهتمام به تبلیغ).
4. ر. ک: ص ۹۲ (رعایت آداب سفر).
5. به نقل از آقای محمّدحسن میرشاه‏ولد. در مصاحبه آقای مرتضی اخوان اشاره شده است که وقتی در عملیّات کربلای پنج مجروح می‏شود، آیت‌الله حق‏‏شناس همراه جمعی از دوستان به عیادت او در بیمارستان می‏رود.
6. به نقل از حجت‌الاسلام عبد الرضا پورذهبی.
7. شهید احمدعلی نیّری، زاده روستای آیینه‏ورزان دماوند در سال ۱۳۴۵ش است که در عملیّات والفجر‌هشت در تاریخ ۲۷ بهمن ۱۳۶۴ به شهادت رسید. کتاب عارفانه از آثار گروه فرهنگی شهید ابراهیم‌هادی، در‌باره این شهید است.
8. این ماجرا را دکتر محسن نوری، از دوستان کودکی شهید نیّری، چنین نقل می‏کند: از همان دوران مدرسه راهنمایی، احساس کردم که احمد، خداوند را به‌گونه‏ای دیگر می‏شناسد و بندگی می‏کند. من در آن دوران، نزدیک‌ترین دوست احمد بودم. یک‌بار به او گفتم: من و تو از کودکی همیشه با هم بودیم؛ امّا نمی‏دانم چرا در این چند سال اخیر، شما این‌قدر رشد معنوی کردید، امّا من...! لبخندی زد و می‏خواست بحث را عوض کند؛ امّا دوباره سؤالم را پرسیدم. بعد از کلّی اصرار، سرش را بالا آورد و گفت: «یک روز با رفقای محل و بچّه‏های مسجد رفته بودیم دماوند. شما در آن سفر نبودید. همه رفقا مشغول بازی و سرگرمی بودند. یکی از بزرگ‌ترها گفت: احمد‌آقا! برو این کتری رو آب کن و بیار تا چای درست کنیم. بعد، جایی رو نشان داد و گفت: اونجا رودخانه است. برو اونجا آب بیار. من هم راه افتادم. راه زیادی نبود. از لابه‏لای بوته‏ها و درخت‏ها به رودخانه نزدیک شدم. تا چشمم به رودخانه افتاد، یک‏دفعه سرم را پایین انداختم و همان‌جا نشستم. بدنم شروع به لرزیدن کرد. نمی‏دانستم چه کار کنم! همان‌جا پشت بوته‏ها مخفی شدم. من می‏توانستم به‌راحتی یک گناه بزرگ انجام دهم. در پشت آن بوته‏ها چندین دختر جوان مشغول شنا کردن بودند. من همان‌جا خدا را صدا کردم و گفتم: خدایا! کمکم کن الآن شیطان مرا وسوسه می‏کند که من نگاه کنم. هیچ‌کس هم متوجّه نمی‏شود؛ امّا به خاطر تو از این گناه می‏گذرم. بعد رفتم و از جای دیگر، کتری را پُر کردم و برگشتم. بچّه‏ها مشغول بازی بودند. من هم مشغول آتش درست کردن شدم. خیلی دود توی چشمانم رفت. اشک همین‌طور از چشمانم جاری بود. یادم افتاد که حاج‌آقا [حق‏شناس] گفته بود: «هر‌کس برای خدا ‌گریه کند، خداوند او را خیلی دوست خواهد داشت». من همین‌طور که اشک می‏ریختم، با خودم گفتم: از این به بعد، برای خدا ‌گریه می‏کنم. حالم خیلی منقلب بود. از آن امتحان سختی که در کنار رودخانه برایم پیش آمده بود، هنوز دگرگون بودم. همین‌طور که داشتم اشک می‏ریختم و با خدا مناجات می‏کردم، خیلی با توجّه، ذکر «یا‌الله» را تکرار کردم. به محض این که این ذکر را گفتم، صدایی شنیدم که ناخودآگاه از جایم بلند شدم. از سنگ‏ریزه‏ها و تمام کوه‏ها و درخت‏ها صدا می‏آمد. همه می‏گفتند: «سُبوحٌ قدّوس رَبُّنا و ربُّ الملائکة و الرُّوح؛ پاک و مطهّر است پروردگار ما و پروردگار فرشتگان و روح». وقتی این صدا را شنیدم، ناباورانه به اطراف خودم نگاه کردم، دیدم بچّه‏ها متوجّه نشدند. من در آن غروب با بدنی که از وحشت می‏لرزید، به اطراف که می‏رفتم، از همه ذرّات عالم این صدا را می‏شنیدم». احمد بعد از آن، کمی سکوت کرد. بعد با صدایی آرام ادامه داد: «از آن موقع، کم‌کم درهایی از عالم بالا به روی من باز شد». احمد بلند شد و گفت: «این را برای تعریف از خودم نگفتم. گفتم تا بدانی انسانی که گناه را ترک کند، چه مقامی پیش خدا دارد». بعد گفت: «تا زنده‏ام، برای کسی این ماجرا را تعریف نکن» (عارفانه: ذیل عنوان «تحوّل»، با تلخیص).
9. به نقل از آقای حسن برزی.
10. متن نامه یاد‌شده که از روی چرک‏نویس آن تهیّه شده و در اختیار آقای دکتر محمّدی قرار گرفته، بدین شرح است: 
«بسم الله الرحمن الرحیم. خدا رحمت کند کسی را که مرا بشناسد! با سلام حضور محترم کسی که خداوند رحمی کند که ما او را بشناسیم! حضرت استاد، عارف بالله، معدن علم و معنویّت، عالم ربّانی، آیت‌الله آقای حاج شیخ میرزا عبد‌الکریم حق‏شناس- حفظه‌الله لتربیة أولیاء الله بالقوّة- چند مسئله خدمت شما داشتم:
یک. من نسبت به شما عقیده دارم که باطن را می‏خوانید و می‏‏دانید. وقتی در حضور شما می‏باشم و از من احوالپرسی و یا سؤالی می‏کنید، اگر در ضمیرم پاسخی بدهم، شما متوجّه می‏شوید. حتّی فکر می‏کنم شما می‏دانید من چه کار کرده‏ام و چه کار خواهم کرد و چه فکر می‏کنم و چه کاره خواهم شد. با توجّه به اینها در مقابل شما جرئت سؤال کردن را هم ندارم؛ چون فکر می‏کنم سؤال مرا می‏دانید و منتظر جواب می‏نشینم. یا این که وقتی خوابی می‏بینم، فکر می‏کنم شما می‏دانید و منتظر می‏شوم تا آن را تعبیر کنید. حتّی این نامه را هم که برایتان می‏دهم، خیال می‏کنم که می‏دانید که چه چیزی در آن نوشته شده است؛ ولی چه کنم با وجود مطالب فوق، دلم را به دریا زدم و گفتم: ما‌شاء‌الله. پس، از شما خواهش می‏کنم من را از عقیده‏ای که به شما دارم، راهنمایی کنید. من با هزار امید خدمت شما می‏رسم؛ ولی شما مرا به شبِ شنبه یا شبِ چهارشنبه حواله می‏‏دهید و من آن روز، فقیر و بی‏چیز به خانه بر می‏گردم و از قضا در شب‏های مذکور هم لیاقت حضور پیدا نمی‏کنم. پس منِ بیچاره چه کنم؟ لطفا راهنمایی کنید.
دو. مسئله دیگر، اینکه من چند خواب دیده‏ام که امید تعبیر دارم:
اوّل، این که در خواب دیدم من و یکی از رفقایم، پشت‌سر شما حرکت می‏کردیم که شما به دکانی رفتید و چیزی خریدید. من هر‌چه کردم که کمکتان کنم، دیدم خودم را در شأن شما نمی‏دانم و خود را بی‏لیاقتِ محض می‏بینم. آن رفیقم جلو آمد که به شما کمک کند. شما قرآنی را از وسط به دو قسمت مساوی تقسیم نمودید و نیمه اوّل را به من و نیمه دیگر را به رفیقم تحویل دادید. لطف کنید واضح تعبیرش را بگویید.
دوم، اینکه در خواب دیدم شما وعده داده‏اید در ساعتی خاص مرا به خدمت حضرت آقا امام زمان7 ببرید و من سر ساعت، خودم را رساندم. البتّه آقا سیّد رضا هم تشریف داشتند و بعد، از خواب پریدم.
سوم، اینکه در خواب دیدم در زیرزمین مسجد امین‌الدوله، حضرت امام خمینی وضو می‏گیرند و من هم دقیقاً به وضوی ایشان نگاه می‏کردم. بعد، یک لامپ و سرپیچ و سیم که همه به هم وصل بودند، به من تقدیم نمودند. من آن را گرفتم و به این فکر فرو رفتم که این لامپ را به اتاق مخصوص خودم وصل کنم و فقط برای مناجات با خدا و قرآن و ادعیه خواندن از آن استفاده کنم. تعبیر آن را هم لطف کرده بگویید.
چهارم، اینکه در خواب دیدم آسمان را نگاه می‏کنم. خیلی تاریک و ‌پرستاره بود و وقتی سرم را به پایین آوردم، دیدم زمین مثل روز روشن است. در تعجّب فرو رفتم. به هر حال به آسمان توجّه کردم که ناگهان در آن، اشعاری به صورت ظاهراً نور نوشته شده بود و ملهم شدم که این اشعار، مناجات شیخ مرتضی انصاری می‏باشد. بعد، یکصدای آسمانی از آن اشعار را برایم می‏خواند که فکر می‏کنم مضمون آن در رابطه با شب‏زنده‏داری و نماز شب خواندن بود. جوری بود که انگار اگر به اشعار عمل بکنم، به درجه شیخ مرتضی انصاری خواهم رسید. لطف کرده تعبیر آن را جزء‌به‌جزء بگویید.
دیگر این که در خواب دیدم در جای خالی حضرت امام خمینی که گرم بود، نشستم و گرمای آن از نوک پاهایم تا نوک موهایم انتقال پیدا کرد. گرمای بدن امام را کاملاً درک نمودم. اگر زحمت نمی‏شود، تعبیر آن را هم بگویید.
سه. مسئلۀ دیگر، این که من خیلی دوست دارم با شما قاطی شوم. حاضرم جانم را بدهم؛ ولی با شما مخلوط شوم و از وجود پرفیض‌تان بهره ببرم. به خدا قسم، مخلص شما هستم. تو را به خدا من را مأیوس نکنید. مرا ربّانی کنید، مرا عالم ربّانی کنید، حاضرم برای شما نوکری کنم؛ ولی من را به جانان وصل کنید. دوست دارم همه‌چیزم را که همه‏اش از آنِ اوست، به او بدهم؛ ولی مرا مطیع خودش کند و مخلص و مخلَص خودش قرار دهد. من همانا شما را وسیله مهمّ پیشرفتم می‏دانم. استدعا دارم به کریمیّت خداوند، کرامتی کنید، مرا هدایت کنید و رشته ناامیدی را از من بزدایید.
چهار. مطلب دیگر، این که بنا به اصل «الرفیق ثمّ الطریق» من کسی را به عنوان رفیق حقیقی پیدا ننمودم. پس لطف نموده همان‌طور که جناب عالی، استاد خود را رفیق و همراز خود دانستید، اجازه دهید که من هم شما استاد جلیل‌القدر را رفیق خود قرار دهم. در پایان امیدوارم حضرت آقا علی بن موسی الرضا اسم مرا در لیست کسانی که قرار است خصوصی از حضورتان فیوضات ببرند، وارد کند».