مسجد امینالدوله، محفل شیفتگان آیتالله حقشناس و اردوگاه بسیجیان خمینی
مرحوم آیتالله محمد ریشهری
تمایل به حضور در جبهه
آیتالله حقشناس میفرمود: «خدمت امام [خمینی] رسیدم. به ایشان گفتم: اگر اجازه بدهید ما هم به جبهه برویم. [به شوخی] فرمود: مگر آموزش نظامی هم دیدهاید؟! گفتم: بله، یک بار رفتیم تمرین تیراندازی. وقتی شلیک کردم، ما دنبال این بودیم که گلوله پرتاب شود؛ ولی اسلحه، ما را پرتاب کرد! در این حد، آموزش نظامی دیدهایم. فرمود: آقای حقشناس! سنگر و جبهه شما همان مسجد امینالدوله است».1
احترام به رزمندگان جنگ تحمیلی
مسجد امینالدوله در زمان جنگ تحمیلی، پایگاهی شده بود برای بسیجیان و سپاهیان و سایر رزمندگان. آیتالله حقشناس رزمندگان را به واسطه این که بچّههای جبهه و جنگ بودند، احترام میکرد؛ ولی یادم هست که شهید نوبری را چندباری که به مسجد آمد، بهصورت ویژه احترام کرد. حتّی خود شهید نوبری، این موضوع را چندبار برایم اظهار کرد که حاجآقا او را خیلی تحویل میگیرد.2
ارتباط با شهدا و رزمندگان جنگ تحمیلی
و حمایت از آنان3
آیتالله حقشناس یکی از حامیان بچّههای جبهه و جنگ بود. از دعای هنگام خداحافظی4 گرفته تا نامهنگاری و عیادت از مجروحان.5
***
خیلیها از پای سخنرانیهای آیتالله حقشناس به جبهه رفتند و شهید شدند. شهیدان: کاظمی، جمالی و نیّری، از پامنبریهای ایشان بودند.6
***
یکی از شاگردان برجسته آیتالله حقشناس، پاسدار شهید نیّری7 بود که حالات معنوی خاصّی داشت. یکبار در نیمههای شب در مسجد نماز میخوانده است که قنوت نمازش را خیلی طولانی میکند. بعد از نماز، یکی از رفقایش با اصرار از او میخواهد که بگوید از خدا چه میخواسته است و اصلاً در نماز چه میبیند که اینقدر طولانی نماز میخواند. شهید میگوید: تحمّل شنیدنش را نداری! ولی وقتی رفیقش اصرار میکند، میگوید: الآن در قنوت نماز، دریچهای مانند صفحه یک تلویزیون کوچک در مقابلم باز شد که در آن پیامبران را میدیدم که در بهشت متنعّم هستند و از همدیگر پذیرایی میکنند. علاوهبر این، من وقتی به سجده میروم و سبحانالله میگویم، در و دیوار و همه اشیاء با من سبحانالله را تکرار میکنند.
از معروفترین و عجیبترین حالات شهید نیّری، نماز عروجگونه ایشان بوده است که آیتالله حقشناس، خود از نزدیک شاهد آن بوده و آن را بعد از شهادت ایشان بیان کرده است. ظاهراً کلید مسجد امینالدوله را چندنفر از جمله شهید نیّری داشتهاند. یک شب، ایشان ساعاتی پیش از اذان صبح به مسجد میرود و چون هنوز تا اذان، زمان زیادی باقی بوده، درِ مسجد را از پشت میبندد و مشغول نماز میشود. کمی بعد، وقتی حاجآقا وارد مسجد میشود، میبیند شهید نیّری در حالی که میان زمین و آسمان معلّق است، مشغول نماز است. بعد از نمازش وقتی حاج آقا را میبیند، میپرسد: شما متوجّه حال من شدید؟ میفرماید: «بله! تو چه طور به این مقام رسیدی؟». شهید در جواب، ماجرای اردوی اطراف دماوند و آب آوردن از رودخانه 8 را برای ایشان تعریف میکند و البتّه شرط میکند که تا زنده است، این سِر را با کسی در میان نگذارد.9
***
برادر شهیدم محسن کریمی، شیفته آیتالله حقشناس بود و خیلی زود به جلسات خصوصی ایشان راه پیدا کرد. چند شب قبل از آخرین اعزامش به جبهه، باهم رختخواب انداختیم که بخوابیم. من به قصد خواب، دراز کشیدم؛ امّا او کنار تاقچه ایستاد و شروع به صحبت کرد. گفتم: مگر قصد خواب نداری؟ گفت چرا؛ ولی چون فرصت زیادی ندارم، همین امشب را تحمّل کن و به حرفهایم گوش بده. آن شب، او حدود دوساعتونیم با من حرف زد. از جمله مطالبی که گفت، این بود: «چند وقت پیش، خوابهایی دیدم و خواستم تعبیر آن را از حاج آقای حقشناس بپرسم؛ امّا خجالت میکشیدم با ایشان مطرح کنم. لذا تصمیم گرفتم آن را مکتوب کنم. دو سه هفته پیش، نامهای نوشتم و به ایشان دادم؛ ولی هرچه منتظر شدم، جوابی از ایشان دریافت نکردم. چندباری هم خودم را در معرض دید ایشان قرار دادم؛ امّا احساس کردم ایشان توجّهی به من ندارند. آخر سر، گفتم: خدایا! من روی پرسیدن از حاجآقا را ندارم. اگر این خوابهای من، معنایی دارند، کاری کن که آقای حقشناس خودش جوابم را بدهد. بر این اساس، جلسه بعدی حاجآقا، رفتم آن عقب نشستم و سر به زانو، مشغول افکار خودم شدم. چند دقیقه بعد، یکدفعه سکوت، مسجد را فرا گرفت. احساس کردم همه رفتند و کسی در مسجد نیست. تا آمدم سرم را بالا بگیرم که ببینم چه خبر است، دیدم حاجآقا بالای سرم ایستاده و جمعیّت، متحیّر ماندهاند که چه اتّفاقی افتاده است. با دستپاچگیِ تمام، بلند شدم و سلام کردم. حاجآقا نگاه عمیقی به من کرد و فرمود: «داداش جون! تو چی از خدا میخواهی!؟ مقامات متعالیه را به تو دادند. دیگر چی میخواهی!؟». این کلام تا از دهان حاجآقا خارج شد، سنگینی عجیبی در سینهام احساس کردم. مثل این بود که ودیعهای در سینه من گذاشته باشند. احساس عجیبی بود! بعد، احساس کردم که دیگر هیچ تعلّق خاطری به چیزی ندارم.
او در ادامه گفت: «من با این اتّفاقی که افتاد، دیگر احساس میکنم هیچ علاقهای برای ماندن در این دنیا ندارم و میروم که بروم». واقعاً هم همینطور شد. برادرم فردای آن روز به جبهه رفت و دیگر بر نگشت. چند روز بعد از شهادت او، خواستم نامه او به حاجآقا را پیدا کنم. تمام اسناد و مکتوباتش را گشتم؛ ولی جز یک نامه خطخورده چیزی نیافتم. پیدا بود که چرکنویس نامهای است که به حاجآقا داده بود. بعد به این فکر افتادم که سراغش را از خود حاجآقا بگیرم. خدمت ایشان رفتم و بعد از احوالپرسی، خواستم بپرسم که: فلان نامه را دارید یا نه؟ با خودم گفتم شاید جالب نباشد که بیمقدّمه سراغ نامه را بگیرم. بهتر است که اوّل زمینهسازی کنم. در همین فکر بودم که حاجآقا فرمود: «آمدی دنبال نامه؟». با تعجّب گفتم: بله! فرمود: «نامه ایشان، دست من است و هر از گاهی، بازش میکنم و دستخطّ مبارک ایشان را میبینم و برایش طلب مغفرت میکنم». پس از آن، خجالت کشیدم که بگویم آن را به من بدهید و پیش ایشان ماند.10
-------------------------
1. به نقل از حجتالاسلام غلامحسن بخشی، آقای سیّد رضا همایونی، حجتالاسلام سیّد عبّاس قائممقامی و دکتر علیاکبر محمّدی.
2. به نقل از آقای سیّد محمّدصادق مدرّسی.
3. ر. ک: ص ۳۵۷ (اهتمام به تبلیغ).
4. ر. ک: ص ۹۲ (رعایت آداب سفر).
5. به نقل از آقای محمّدحسن میرشاهولد. در مصاحبه آقای مرتضی اخوان اشاره شده است که وقتی در عملیّات کربلای پنج مجروح میشود، آیتالله حقشناس همراه جمعی از دوستان به عیادت او در بیمارستان میرود.
6. به نقل از حجتالاسلام عبد الرضا پورذهبی.
7. شهید احمدعلی نیّری، زاده روستای آیینهورزان دماوند در سال ۱۳۴۵ش است که در عملیّات والفجرهشت در تاریخ ۲۷ بهمن ۱۳۶۴ به شهادت رسید. کتاب عارفانه از آثار گروه فرهنگی شهید ابراهیمهادی، درباره این شهید است.
8. این ماجرا را دکتر محسن نوری، از دوستان کودکی شهید نیّری، چنین نقل میکند: از همان دوران مدرسه راهنمایی، احساس کردم که احمد، خداوند را بهگونهای دیگر میشناسد و بندگی میکند. من در آن دوران، نزدیکترین دوست احمد بودم. یکبار به او گفتم: من و تو از کودکی همیشه با هم بودیم؛ امّا نمیدانم چرا در این چند سال اخیر، شما اینقدر رشد معنوی کردید، امّا من...! لبخندی زد و میخواست بحث را عوض کند؛ امّا دوباره سؤالم را پرسیدم. بعد از کلّی اصرار، سرش را بالا آورد و گفت: «یک روز با رفقای محل و بچّههای مسجد رفته بودیم دماوند. شما در آن سفر نبودید. همه رفقا مشغول بازی و سرگرمی بودند. یکی از بزرگترها گفت: احمدآقا! برو این کتری رو آب کن و بیار تا چای درست کنیم. بعد، جایی رو نشان داد و گفت: اونجا رودخانه است. برو اونجا آب بیار. من هم راه افتادم. راه زیادی نبود. از لابهلای بوتهها و درختها به رودخانه نزدیک شدم. تا چشمم به رودخانه افتاد، یکدفعه سرم را پایین انداختم و همانجا نشستم. بدنم شروع به لرزیدن کرد. نمیدانستم چه کار کنم! همانجا پشت بوتهها مخفی شدم. من میتوانستم بهراحتی یک گناه بزرگ انجام دهم. در پشت آن بوتهها چندین دختر جوان مشغول شنا کردن بودند. من همانجا خدا را صدا کردم و گفتم: خدایا! کمکم کن الآن شیطان مرا وسوسه میکند که من نگاه کنم. هیچکس هم متوجّه نمیشود؛ امّا به خاطر تو از این گناه میگذرم. بعد رفتم و از جای دیگر، کتری را پُر کردم و برگشتم. بچّهها مشغول بازی بودند. من هم مشغول آتش درست کردن شدم. خیلی دود توی چشمانم رفت. اشک همینطور از چشمانم جاری بود. یادم افتاد که حاجآقا [حقشناس] گفته بود: «هرکس برای خدا گریه کند، خداوند او را خیلی دوست خواهد داشت». من همینطور که اشک میریختم، با خودم گفتم: از این به بعد، برای خدا گریه میکنم. حالم خیلی منقلب بود. از آن امتحان سختی که در کنار رودخانه برایم پیش آمده بود، هنوز دگرگون بودم. همینطور که داشتم اشک میریختم و با خدا مناجات میکردم، خیلی با توجّه، ذکر «یاالله» را تکرار کردم. به محض این که این ذکر را گفتم، صدایی شنیدم که ناخودآگاه از جایم بلند شدم. از سنگریزهها و تمام کوهها و درختها صدا میآمد. همه میگفتند: «سُبوحٌ قدّوس رَبُّنا و ربُّ الملائکة و الرُّوح؛ پاک و مطهّر است پروردگار ما و پروردگار فرشتگان و روح». وقتی این صدا را شنیدم، ناباورانه به اطراف خودم نگاه کردم، دیدم بچّهها متوجّه نشدند. من در آن غروب با بدنی که از وحشت میلرزید، به اطراف که میرفتم، از همه ذرّات عالم این صدا را میشنیدم». احمد بعد از آن، کمی سکوت کرد. بعد با صدایی آرام ادامه داد: «از آن موقع، کمکم درهایی از عالم بالا به روی من باز شد». احمد بلند شد و گفت: «این را برای تعریف از خودم نگفتم. گفتم تا بدانی انسانی که گناه را ترک کند، چه مقامی پیش خدا دارد». بعد گفت: «تا زندهام، برای کسی این ماجرا را تعریف نکن» (عارفانه: ذیل عنوان «تحوّل»، با تلخیص).
9. به نقل از آقای حسن برزی.
10. متن نامه یادشده که از روی چرکنویس آن تهیّه شده و در اختیار آقای دکتر محمّدی قرار گرفته، بدین شرح است:
«بسم الله الرحمن الرحیم. خدا رحمت کند کسی را که مرا بشناسد! با سلام حضور محترم کسی که خداوند رحمی کند که ما او را بشناسیم! حضرت استاد، عارف بالله، معدن علم و معنویّت، عالم ربّانی، آیتالله آقای حاج شیخ میرزا عبدالکریم حقشناس- حفظهالله لتربیة أولیاء الله بالقوّة- چند مسئله خدمت شما داشتم:
یک. من نسبت به شما عقیده دارم که باطن را میخوانید و میدانید. وقتی در حضور شما میباشم و از من احوالپرسی و یا سؤالی میکنید، اگر در ضمیرم پاسخی بدهم، شما متوجّه میشوید. حتّی فکر میکنم شما میدانید من چه کار کردهام و چه کار خواهم کرد و چه فکر میکنم و چه کاره خواهم شد. با توجّه به اینها در مقابل شما جرئت سؤال کردن را هم ندارم؛ چون فکر میکنم سؤال مرا میدانید و منتظر جواب مینشینم. یا این که وقتی خوابی میبینم، فکر میکنم شما میدانید و منتظر میشوم تا آن را تعبیر کنید. حتّی این نامه را هم که برایتان میدهم، خیال میکنم که میدانید که چه چیزی در آن نوشته شده است؛ ولی چه کنم با وجود مطالب فوق، دلم را به دریا زدم و گفتم: ماشاءالله. پس، از شما خواهش میکنم من را از عقیدهای که به شما دارم، راهنمایی کنید. من با هزار امید خدمت شما میرسم؛ ولی شما مرا به شبِ شنبه یا شبِ چهارشنبه حواله میدهید و من آن روز، فقیر و بیچیز به خانه بر میگردم و از قضا در شبهای مذکور هم لیاقت حضور پیدا نمیکنم. پس منِ بیچاره چه کنم؟ لطفا راهنمایی کنید.
دو. مسئله دیگر، اینکه من چند خواب دیدهام که امید تعبیر دارم:
اوّل، این که در خواب دیدم من و یکی از رفقایم، پشتسر شما حرکت میکردیم که شما به دکانی رفتید و چیزی خریدید. من هرچه کردم که کمکتان کنم، دیدم خودم را در شأن شما نمیدانم و خود را بیلیاقتِ محض میبینم. آن رفیقم جلو آمد که به شما کمک کند. شما قرآنی را از وسط به دو قسمت مساوی تقسیم نمودید و نیمه اوّل را به من و نیمه دیگر را به رفیقم تحویل دادید. لطف کنید واضح تعبیرش را بگویید.
دوم، اینکه در خواب دیدم شما وعده دادهاید در ساعتی خاص مرا به خدمت حضرت آقا امام زمان7 ببرید و من سر ساعت، خودم را رساندم. البتّه آقا سیّد رضا هم تشریف داشتند و بعد، از خواب پریدم.
سوم، اینکه در خواب دیدم در زیرزمین مسجد امینالدوله، حضرت امام خمینی وضو میگیرند و من هم دقیقاً به وضوی ایشان نگاه میکردم. بعد، یک لامپ و سرپیچ و سیم که همه به هم وصل بودند، به من تقدیم نمودند. من آن را گرفتم و به این فکر فرو رفتم که این لامپ را به اتاق مخصوص خودم وصل کنم و فقط برای مناجات با خدا و قرآن و ادعیه خواندن از آن استفاده کنم. تعبیر آن را هم لطف کرده بگویید.
چهارم، اینکه در خواب دیدم آسمان را نگاه میکنم. خیلی تاریک و پرستاره بود و وقتی سرم را به پایین آوردم، دیدم زمین مثل روز روشن است. در تعجّب فرو رفتم. به هر حال به آسمان توجّه کردم که ناگهان در آن، اشعاری به صورت ظاهراً نور نوشته شده بود و ملهم شدم که این اشعار، مناجات شیخ مرتضی انصاری میباشد. بعد، یکصدای آسمانی از آن اشعار را برایم میخواند که فکر میکنم مضمون آن در رابطه با شبزندهداری و نماز شب خواندن بود. جوری بود که انگار اگر به اشعار عمل بکنم، به درجه شیخ مرتضی انصاری خواهم رسید. لطف کرده تعبیر آن را جزءبهجزء بگویید.
دیگر این که در خواب دیدم در جای خالی حضرت امام خمینی که گرم بود، نشستم و گرمای آن از نوک پاهایم تا نوک موهایم انتقال پیدا کرد. گرمای بدن امام را کاملاً درک نمودم. اگر زحمت نمیشود، تعبیر آن را هم بگویید.
سه. مسئلۀ دیگر، این که من خیلی دوست دارم با شما قاطی شوم. حاضرم جانم را بدهم؛ ولی با شما مخلوط شوم و از وجود پرفیضتان بهره ببرم. به خدا قسم، مخلص شما هستم. تو را به خدا من را مأیوس نکنید. مرا ربّانی کنید، مرا عالم ربّانی کنید، حاضرم برای شما نوکری کنم؛ ولی من را به جانان وصل کنید. دوست دارم همهچیزم را که همهاش از آنِ اوست، به او بدهم؛ ولی مرا مطیع خودش کند و مخلص و مخلَص خودش قرار دهد. من همانا شما را وسیله مهمّ پیشرفتم میدانم. استدعا دارم به کریمیّت خداوند، کرامتی کنید، مرا هدایت کنید و رشته ناامیدی را از من بزدایید.
چهار. مطلب دیگر، این که بنا به اصل «الرفیق ثمّ الطریق» من کسی را به عنوان رفیق حقیقی پیدا ننمودم. پس لطف نموده همانطور که جناب عالی، استاد خود را رفیق و همراز خود دانستید، اجازه دهید که من هم شما استاد جلیلالقدر را رفیق خود قرار دهم. در پایان امیدوارم حضرت آقا علی بن موسی الرضا اسم مرا در لیست کسانی که قرار است خصوصی از حضورتان فیوضات ببرند، وارد کند».