من نفس میکشم اما زنده نیستم
نویسنده: بشارت پیر
مترجم: بهزاد طاهرپور
همچنانکه زنان گفتند به نظر میرسد که سربازان به طور عمدی دستور به تجاوز جنسی داشتند.
یک کودک نوپا توسط سربازان از طبقه همکف به بیرون از پنجره پرتاب شد و بعدا توسط یک پلیس پاسبان به نام عبدالغنی که در حال بررسی وضعیت بود در اوایل ساعات 24 فوریه نجات یافت.
بچه برای چند ساعت روی لایههای برف بود.
این پاسبان بچه را از باغچه محوطه برداشت و در ایوان خانه نگه داشت. او به داخل خانه رفت و همچنانکه در خانه دیگر انجام داده بود رواندازی بر روی بازماندگان نیمه هوشیار بیلباس خشونت و تجاوز دستهجمعی جنسی انداخت.
او به آن زن گفت بچهاش در ایوان است و کمی آسیب دیده است اما حالش خوب است اما مادر نمیتوانست تکان بخورد و نمیتوانست بچهاش را به داخل خانه بیاورد تا اینکه شوهرش بر گشت...
و اکنون ادامه روایت دوری...
درب خانه « دوری» به صدا درآمد، من و خواهرم کنگری (منقل کوچک) را به هم نزدیک و همدیگر را بغل کردیم. ما از نحوه در زدن نابهنگام و دیروقت هراسان شدیم مثل این بود که کسی میخواهد در خانه را از پاشنه
در بیاورد.
پدر بزرگم سریع بلند شد و در را باز کرد من چند کلمه شنیدیم.
- چند تا مرد در خانه هستند؟
- هیچکس، فقط من هستم.
تلاش کردم بایستم اما آمنه مانعم شد او دست مرا محکم گرفته بود همچنانکه نگاهم را متوجه او کردم میتوانستم اضطراب را در چهرهاش ببینم سعی کردم واضحتر بشنوم متوجه شدم که آمنه و فاطمه هم همان کاری را دارند انجام میدهند که من میکنم. در این حین توانستم صدای زنی را بشنوم.
مادرم بود داشت از یک نفر خواهش و التماس میکرد ناگهان «توث» (پدرم) فریاد زد آه خدا، در یک چشم بههم زدنی یک سرباز ارتش در مقابل ما سبز شد. میتوانستم بوی گند و مشمئزکنندهای را احساس کنم او یک بطری الکل در دستانش داشت، گلوی من خشک شده بود حتی نتوانستم فریاد بزنم حتی نمیتوانستم بایستم مثل این بود که زمین دهان باز کرده است و میخواهد مرا ببلعد، خواهرم فاطمه و دوستم آمنه از هردو طرف مرا محکم گرفته بودند.
میتوانستم انگشتان (سرباز هندی) را روی دستانم حس کنم. در همین حین تعداد سربازان از یک نفر به 6 نفر افزایش یافت میخواستم فریاد بزنم نتوانستم حرفهای پدر بزرگم را بشنوم نفهمیدم آنها مادرم را کجا بردند.
یکی از آنها به موهای من چنگ زد من پاهایش را نگه داشتم فقط به او التماس میکردم بهخاطر خدا بگذار ما برویم ما بیگناه هستیم من حتی سرم را تا کفشهایش خم کردم او مرا به طرف آشپزخانه کشید، مادرم آنجا بود من با تمام توان فریاد زدم: مادر نجاتم بده. اما او چطور میتوانست این کار را
بکند. من نمیخواهم همه آن چیزی را که دیدم با شما در میان بگذارم و آنچه به سر او آمد را بازگو کنم.
فران (لباس بلند زنانه کشمیری) من پاره و همراه با آن تمام زندگیام تکه تکه شد.
وقتی هوشیاریام را باز یافتم سرم بیحس بود و احساس کرختی میکردم صورتم خیس بود متوجه شدم دارم گریه میکنم نه تنها جسمم بلکه روحم هم عریان شده بود.
مادرم با من در آن اتاق بود او هوشیاری نداشت یا وانمود میکرد.
او صورتش را از من برگرداند در این حین متوجه شدم یک نفر دارد گریه میکند. برادرم بود او با چیزی روی مرا پوشاند بهطور واضح بهخاطر ندارم چی بود، تا به حال هم از او نپرسیدم، ما هیچوقت راجع به آن شب دیگر با هم صحبت نکردیم اما بهخاطر دارم نمیتوانستم نیمتنه پایین بدنم را احساس کنم.
آن یک شب تمام زندگی من شده است. تمام وقت با من است، وقتی دعا میکنم، وقتی آشپزی میکنم، وقتی نظافت میکنم، من تمام وقت آنها (نظامیان هندی) را لعن و نفرین میکنم و تا آخر عمرم به لعن و نفرین آنها ادامه
خواهم داد.
مردم به من تسلی و دلداری میدادند آنها میگویند تو باید همه چیز را فراموش کنی و به زندگیات ادامه دهی اما گفتنش از عمل کردنش آسانتر است.
بسیار مشکل است مثل این است که شما چشمهایتان را از دست بدهید و به این اعتقاد برسی که هرگز آن چشمها را نداشتهای.
من هیچ وقت اظهارنامهای به پلیس ندادم خانواده من از این هراس دارند که کسی با من ازدواج نکند من هرگز ازدواج نخواهم کرد نه بهخاطر اینکه نخواهم بلکه وضعیت جسمی من این اجازه را به من نمیدهد.
من واجد شرایط برای ازدواج نیستم. من نمیخواهم زندگی یکی دیگر را خراب کنم از طرف دیگر زمانی که رفتار و برخورد خویشاوندان سببی با دختران دهکدهام را مشاهده میکنم تمایلی به ازدواج ندارم.
ما هرگز با هیچکس در مورد تجاوز جنسی به دوستم آمنه صحبت نکردیم وقتی ما بعد از آن شب شوم همدیگر را ملاقات کردیم گریه کردیم، گریه کردیم و باز هم گریه کردیم.
ما همچنان دوست هستیم اما یک قانون نانوشتهای بین ما حاکم است و آن این است که هرگز در مورد آن شب صحبت نکنیم.
من یک بازمانده تجاوز از کنان و پوشپورا هستم، من نفس میکشم اما زنده نیستم.