ما با مردم میخواهیم زندگی کنیم
مرحوم آیتالله محمدی ریشهری
طلبۀ سیّدی بود که گاهی نزد آیتالله حقشناس میآمد و با اصرار از ایشان پول میخواست. حاج آقا هم به ما میفرمود که: «این آقا درسخوان نیست. لذا نمیتوانم از وجوهات به او بدهم». یک روز که ایشان، تنهائی از خیابان مولوی، پیاده به طرف میدان قیام میرفته است، این طلبه خودش را به ایشان میرساند و با فحّاشی و بددهنی به ایشان جسارت میکند. حاج آقا بعداً که این جریان را برایم تعریف کرد، میفرمود: «داداش علی! این آقا که داشت فحش میداد، من عبایم را به سرم کشیدم و زیر عبا گفتم: امام زمان، آقا جان! تحویل بگیر». میفرمود: «او هر چه دلش میخواست، گفت و من هم همه را تحویل اربابم امام زمان(ع) دادم. بعد که او راهش را کشید و رفت، به مسجد حاج ابوالفتح برگشتم و آنجا دو رکعت نماز خواندم و برای او طلب مغفرت کردم. گفتم: خدایا! دست این سیّد را بگیر. کمکش کن درسخوان شود. من از او راضیام و تو برای خاطر من با او سختگیری نکن».1
شکیبایی و مدارا
آیتالله حقشناس میفرماید: «بنده در قم در محلّۀ باغ پنبه2 ساکن بودم. آن جا ساختمانها طوری است که مثلاً یک مکعّب درست میکنند با چهار تا خشت و وسطش خالی است. این طوری دیوار را میبرند بالا. این است که اگر کسی در کوچه صحبت بکند، نوعاً کسانی که در اتاق هستند، میشنوند.
همسایۀ بنده، کارمند بانک بود، معاون بانک؛ از همین متجدّدها. حالا نماز میخوانْد یا نمیخوانْد[، نمیدانم]؛ ولی تقریباً شبانهروز، ساز و آوازش به راه بود و هر وقت که من مشغول مطالعه بودم، آن صدای ساز به گوش میرسید، انگار در اتاق ما ساز میزدند.
بالاخره به بیبی حضرت معصومه توسّل پیدا کردیم. مدّتی بعد، از طرف خانوادۀ ایشان با خانوادۀ ما یک رابطهای ایجاد شد.
یک شب آمدند، گفتند: الآن برای ما مهمان آمده و در خانه، چیزی نداریم. ظاهراً شما خربزه دارید! چون ما هر شب، بالاخره یک هندوانه، یک خربزه و یک قدری مخلّفات داشتیم که اگر مهمان آمد، مشکلی نباشد. من به اهل بیت گفتم: هر چه خواستند، بده، بِلاعوض و بگو قابلی ندارد. اگر بعداً هم یک وقت خربزه یا شیرینی خواستند، بدهید.
مدّتی گذشت و به اهل بیت گفتم: اگر خانوادۀ ایشان آمدند و مسائل شرعی داشتند، شما جواب دهید. مبادا یک وقت، خدای ناکرده، مسائل غسل و نماز را ندانند؛ چون تابستان است و شاید کسی را در دسترس نداشته باشند.
مسائل شرعی آنها را هر چه لازم دارند و میپرسند، شما دریغ نفرمایید. بعد آنها هم اظهار رضایت کردند. چند وقت بعد خانوادۀ ایشان پرسیدند: این آقا از ما ناراحتی و گلایهای ندارند؟ اهل بیتِ ما گفته بودند: فقط ایشان چون اهل مطالعه و بحث است، آن هنگامی که شما ساز میزنید، به ناچار، از مطالعه و درس، امساک میکند و شاید به قدر یکی دو ساعت، درس و بحث، تعطیل است. [بعداً] شوهر ایشان گفت: من دیگر ساز و آواز نمیزنم. اگر بزنم، به قدری که خودم استفاده کنم، با نهایت خفا.
بعد از مدّتی یک حاجی در آن محل که اهل نماز جماعت و غیره بود، به همان معاون بانک گفته بود: ما چند روزه که صدای ساز و آواز شما را نمیشنویم؟ چه طور شده؟! گفت: تقصیر این آقاست! اخلاق ایشان طوری است که من را تحت تأثیر قرار داده. اخلاق ایشان، طوری است که من را مسلمان کرده است.
من دیگر ساز نمیزنم. خدا شاهد است، گفت: اگر آقای بروجردی امر بفرمایند، من ساز نزنم، میزنم؛ ولی اخلاق ایشان و این تخلّق عملی ایشان، مرا مسلمان کرده و باعث شده که من ساز زدن را کنار بگذارم».3
انفاق از دوست داشتنیها 4
روزی آیتالله حقشناس مرا صدا زد و فرمود: «داداش جون! قرآنی دارم که نیاز به صحّافی دارد. بیزحمت، شما این را ببر به این آدرس تا کارش را انجام دهند».
قرآن را که گرفتم، فرمود: «این قرآن برای من خیلی باارزش است. مواظب باش که مثل آن قالیچه نشود!». با تعجّب پرسیدم: کدام قالیچه؟ فرمود: «قالیچهای داشتم که از نوجوانی روی آن نماز شب میخواندم. این آخرها فرستادم تا آن را بشویند. بعد از چند روز که سراغش را گرفتم، گفتند: گم شده است، پولش را میدهیم. گفتم: خود آن قالیچه برای من ارزش داشت؛ پولش را میخواهم چه کنم؟! حالا شما هم مواظب این قرآن باش که پیش آن قالیچه نرود!».
گفتم: چشم! و راه افتادم.
قرآن ایشان، قدیمی بود که در اثر استفادۀ زیاد، شیرازهاش باز و لبۀ ورقههایش، خراب شده بود. وضع جلدش هم بهتر از ورقههایش نبود! وقتی آن را به صاحب صحّافی دادم، گفت تا فردا آن را آماده میکند. گفتم: تا شب هم که شده، این جا میایستم تا آمادهاش کنی! او هم قبول کرد و بعد از چند ساعت، قرآنی مرتّب با جلدی زیبا تحویلم داد. قرآن را میان کاغذ روزنامه پیچیدم و آن را داخل یک کیسۀ پلاستیکی گذاشتم و راه افتادم. در راه با خودم میگفتم: این قرآن، یک عمر، دست حاج آقا بوده است. اگر برای من بود، هر شب از روی آن میخواندم! وقتی آن را تحویل حاج آقا دادم، از این که آن را خیلی زود باز گرداندهام، تعجّب کرد و پس از ورق زدن آن، تشکّر کرد. هنگام خداحافظی هم فرمود: «این قرآن برای شما! من آن را به شما هدیه میکنم». من که متحیّر مانده بودم، گفتم: مگر نفرمودید که این قرآن برای شما خیلی باارزش است!؟ فرمود: «بله؛ ولی اشکالی دارد که آن را به شما بدهم؟».5
تواضع و فروتنی
آیتالله حقشناس خیلی متواضع بود. برخورد ایشان با دیگران، به گونهای بود که کسی فکر نمیکرد با شخصیّت بزرگی ملاقات کرده است.6
***
آیتالله حقشناس به اندازهای تواضع داشت که هیچ کس با دیدن او احساس کوچکی نمیکرد. البتّه تواضعش در حدّی بود که کرامت خودش از بین نرود. در مراودات اجتماعی، اگر میخواستیم جایگاهی برای خودمان باز کنیم و به قول معروف، آقامنشی رفتار کنیم، آیتالله حقشناس برخورد میکرد. خود ایشان هم بزرگی نمیکرد. مثلاً اگر مجلس ختمی میرفتیم، ایشان معمولاً در جای ویژه نمینشست و میرفت میان مردم مینشست. من ندیدم که ایشان به جهت عالم بودن و بزرگی سنّشان، بالای مجلس بنشیند و بقیّه پایین بنشینند.7
***
آیتالله حقشناس با آن سن و سال و با آن جایگاه علمی و معنوی، بسیار افتاده و متواضع بود. مثلاً همیشه هنگام خارج شدن از جایی یا وارد شدن به جایی، به من تعارف میکرد که «شما بفرمایید»، در حالی که سن و شأن ایشان قابل مقایسه با بنده نبود. بعد با اصرار من، ایشان جلوتر وارد میشد. حتّی با بچّههای خردسال هم ایشان این تعارفات و ادای احترام را داشت.8
***
آیتالله حقشناس با آن که در عالیترین درجات معرفت قرار داشت، از هر گونه اظهار و تظاهر به کرامت و معنویّت، به شدّت پرهیز میکرد، به گونهای که بسیار رخ میداد که حتّی اگر میان شاگردان خویش، ضرورت نقل کرامت و واقعهای شهودی دست میداد، آن را با صیغۀ مجهول و به یکی از بندگان خدا اِسناد میداد، در حالی که برای نزدیکان و خواصّ ایشان معلوم بود که موضوع آن واقعه، خود ایشان است.9
***
یک روز، من کمی زودتر از اذان مغرب، به مسجد امینالدوله رفتم و دیدم که چراغ اتاقک آیتالله حقشناس روشن است. در زدم و وارد شدم. دیدم ایشان روی صندلی نشسته و اسماعیل، مکبّر نوجوان مسجد، در مقابل ایشان نشسته و کتاب عربی دوم راهنمایی هم در دستش است. متوجّه شدم که حاج آقا با آن سنّ و سالش، مشغول تدریس عربی به اوست. گفتم: حاج آقا! شما چرا؟! میفرمودید من یادش میدادم. فرمود: «چند بار سراغ نمرههایش را گرفتم، دیدم عربیاش ضعیف است. گفتم کمی با او عربی کار کنم».10
یادآور خدا
یکی از ویژگیهای آیتالله حقشناس این بود که هر گاه کنار ایشان مینشستی، حتّی اگر اهل خطا و گناه هم بودی، به یاد خدا میافتادی.
در روایتی از پیامبر خدا آمده است که: حواریان از حضرت عیسی پرسیدند: با چه کسی همنشینی کنیم؟ فرمود: «مَن يُذَكِّرُكُمُ الله رُؤيَتُهُ؛ آن که دیدارش شما را به یاد خدا میاندازد».11
همین که انسان در کنار ایشان مینشست، معنای این روایت را حس میکرد و بدون آن که ایشان موعظهای بکند، حالتی به انسان دست میداد که میل به خوبیها پیدا
میکرد.12
سادهزیستی
زمانی بود که برخی از دوستداران آیتالله حقشناس وقتی میخواستند ایشان را از منزل تا مسجد یا بالعکس برسانند، با ماشینهای گرانقیمتِ آن زمان مثل بلیزر و کادیلاک و... سراغ ایشان میآمدند.
یکی دو بار که این کار تکرار شد، ایشان آنها را نهی نمود و فرمود: «من را با این ماشینها نبرید. ما با مردم میخواهیم زندگی کنیم. این ماشینها به کار ما نمیآید. اینهاست که ما را از مردم جدا میکند».13
***
آیتالله حقشناس واقعاً تارک دنیا بود. بعضی از اسباب خانۀ ایشان، بسیار کهنه بود. مثلاً فرش خانهشان به اندازهای کهنه بود که من هیچ وقت حاضر نبودم آن را در خانۀ خودم بیندازم. کمد کتابخانه ایشان و صندلیای که روی آن مینشست هم خیلی ساده و کهنه بودند.14
احترام به اشیای متبرّک
آیتالله حقشناس نسبت به حفظ حرمت مقدّسات بهویژه قرآن کریم، بسیار مقیّد بود. برای همین، هر گاه میخواستیم برای گرفتن استخاره، قرآن را به ایشان بدهیم، اگر با یک دست این کار را میکردیم، میفرمود: «داداش جون! دو دستی».
همچنین در یکی از نمازهای جماعت که به امامت ایشان میخواندیم، من به صورت اتّفاقی در صف اوّل و تقریباً پشت سر ایشان ایستادم. پیش از شروع نماز، عینکم را برداشتم و روی کتاب مفاتیحالجنان که جلوتر از مُهر نمازم بود، گذاشتم. چون سر ایشان پایین بود، متوجّه این کار من شد. برای همین، به سمت من برگشت و آهسته فرمود: «عینک را بردار!». از نظر ایشان، گذاشتن عینک روی کتاب شریف مفاتیحالجنان نوعی بیاحترامی به شمار میرفت؛ چون در این کتاب، افزون بر ادعیه و زیارات، سورههایی از قرآن کریم هم وجود دارد.15
***
یک بار از سفر کربلا برگشته بودم که به دیدار آیتالله حقشناس رفتم. ایشان با لبخندی خاص، پرسید: «آقای دکتر! سوغات برای ما چه آوردی؟». لباسی را که برای ایشان آورده بودم، تقدیم کردم. پس از تشکّر پرسید: «مُهر کربلا نیاوردی؟». یکی از مُهرهایی را که مرسوم است از کربلا میآورند، به ایشان دادم و عرض کردم: البتّه این مُهرها که واقعاً از تربت کربلا نیست. فرمود: «عیبی ندارد! همین که این مُهر را شما از آنجا به نیّت تربت کربلا آوردهای، متبرّک است. از این مُهرها به عنوان مُهر کربلا استفاده کنید و برای سوغات هم بیاورید».
آیتالله حقشناس در مورد تسبیح نیز با احترام رفتار میکرد. دیدم ایشان تسبیح خود را خیلی با احترام روی زمین گذاشت و فرمود: «این، احترام دارد»؛ یعنی چون با تسبیح، ذکر خدا و صلوات شمارش میشود، پس احترام دارد و نباید آن را پرتاب کرد.16
پانوشتها:
1- به نقل از آقای علی قرهگوزلو.
2- یکی از محلّههای نسبتاً قدیمی شهر قم که در فاصلۀ ابتدائی خیابانهای باجک(نوزده دی) و عمّار یاسر قرار دارد.
3- مواعظ: ج۱ ص۱۰۱- ۱۰۳. در این باره، ر. ک: ص۸۹ (همسایهدار بودن).
4- یکی از آداب انفاق، این است که انفاق از اموال مورد علاقۀ انسان باشد. قرآن کریم، در اشاره به این نکته میفرماید: {لَن تَنَالُوا البِرّ حَتَّى تُنفِقُوا مِمّا تُحِبُّونَ؛ هرگز به نیکی دست نخواهید یافت، مگر از آنچه دوست دارید، [به دیگران] ببخشید} (آل عمران: آیۀ ۹۲).
5- به نقل از آقای احسان نوری.
6- به نقل از حجّتالإسلام سیّد میرهاشم حسینی.
7- به نقل از آقای علی قرهگوزلو.
8- به نقل از آقای محمّدحسن میرشاهولد.
9- به نقل از حجّتالاسلام سیّد عبّاس قائممقامی.
10- به نقل از حجّتالاسلام سیّد محمّد یوسفی.
11- الکافی: ج۱ ص۳۹ ح۳.
12- به نقل از آقای سیّد محمّدصادق مدرّسی.
13- همان.
14- به نقل از مهندس رضا افشارمقدّم.
15- به نقل از حجّتالاسلام احمد قالیباف.
16- به نقل از دکتر جواد محمّدی.