کد خبر: ۳۱۵۳۰۹
تاریخ انتشار : ۰۵ مرداد ۱۴۰۴ - ۲۱:۳۱
یادنامه آیت‌الله عبدالکریم حق‌شناس- ۸

ما با مردم می‏خواهیم زندگی کنیم

مرحوم آیت‌الله محمدی ری‌شهری

طلبۀ سیّدی بود که گاهی نزد آیت‌الله حق‏شناس می‏آمد و با اصرار از ایشان پول می‏خواست. حاج آقا هم به ما می‏فرمود که: «این آقا درسخوان نیست. لذا نمی‏توانم از وجوهات به او بدهم». یک روز که ایشان، تنهائی از خیابان مولوی، پیاده به طرف میدان قیام می‏رفته است، این طلبه خودش را به ایشان می‏رساند و با فحّاشی و بددهنی به ایشان جسارت می‏کند. حاج آقا بعداً که این جریان را برایم تعریف کرد، می‏فرمود: «داداش علی! این آقا که داشت فحش می‏داد، من عبایم را به سرم کشیدم و زیر عبا گفتم: امام زمان، آقا جان! تحویل بگیر». می‏فرمود: «او هر چه دلش می‏خواست، گفت و من هم همه را تحویل اربابم امام زمان(ع) دادم. بعد که او راهش را کشید و رفت، به مسجد حاج ابو‌الفتح برگشتم و آنجا دو رکعت نماز خواندم و برای او طلب مغفرت کردم. گفتم: خدایا! دست این سیّد را بگیر. کمکش کن درسخوان شود. من از او راضی‏ام و تو برای خاطر من با او سختگیری نکن».1
شکیبایی و مدارا
آیت‌الله حق‏شناس می‏فرماید: «بنده در قم در محلّۀ باغ پنبه2 ساکن بودم. آن ‏جا ساختمان‏ها طوری است که مثلاً یک مکعّب درست می‏کنند با چهار تا خشت و وسطش خالی است. این طوری دیوار را می‏برند بالا. این است که اگر کسی در کوچه صحبت بکند، نوعاً کسانی که در اتاق هستند، می‏شنوند. 
همسایۀ بنده، کارمند بانک بود، معاون بانک؛ از همین متجدّدها. حالا نماز می‏خوانْد یا نمی‏خوانْد[، نمی‏دانم]؛ ولی تقریباً شبانه‏روز، ساز و آوازش به راه بود و هر وقت که من مشغول مطالعه بودم، آن صدای ساز به گوش می‏رسید، انگار در اتاق ما ساز می‏زدند.
بالاخره به بی‏بی حضرت معصومه توسّل پیدا کردیم. مدّتی بعد، از طرف خانوادۀ ایشان با خانوادۀ ما یک رابطه‏ای ایجاد شد. 
یک شب آمدند، گفتند: الآن برای ما مهمان آمده و در خانه، چیزی نداریم. ظاهراً شما خربزه دارید! چون ما هر شب، بالاخره یک هندوانه، یک خربزه و یک قدری مخلّفات داشتیم که اگر مهمان آمد، مشکلی نباشد. من به اهل بیت گفتم: هر چه خواستند، بده، بِلاعوض و بگو قابلی ندارد. اگر بعداً هم یک وقت خربزه یا شیرینی خواستند، بدهید.
مدّتی گذشت و به اهل بیت گفتم: اگر خانوادۀ ایشان آمدند و مسائل شرعی داشتند، شما جواب دهید. مبادا یک وقت، خدای ناکرده، مسائل غسل و نماز را ندانند؛ چون تابستان است و شاید کسی را در دسترس نداشته باشند. 
مسائل شرعی آنها را هر چه لازم دارند و می‏پرسند، شما دریغ نفرمایید. بعد آنها هم اظهار رضایت کردند. چند وقت بعد خانوادۀ ایشان پرسیدند: این آقا از ما ناراحتی و گلایه‏ای ندارند؟ اهل بیتِ ما گفته بودند: فقط ایشان چون اهل مطالعه و بحث است، آن هنگامی که شما ساز می‏زنید، به ناچار، از مطالعه و درس، امساک می‏کند و شاید به قدر یکی دو ساعت، درس و بحث، تعطیل است. [بعداً] شوهر ایشان گفت: من دیگر ساز و آواز نمی‏زنم. اگر بزنم، به قدری که خودم استفاده کنم، با نهایت خفا.
بعد از مدّتی یک حاجی در آن محل که اهل نماز جماعت و غیره بود، به همان معاون بانک گفته بود: ما چند روزه که صدای ساز و آواز شما را نمی‏شنویم؟ چه طور شده؟! گفت: تقصیر این آقاست! اخلاق ایشان طوری است که من را تحت تأثیر قرار داده. اخلاق ایشان، طوری است که من را مسلمان کرده است. 
من دیگر ساز نمی‏زنم. خدا شاهد است، گفت: اگر آقای بروجردی امر بفرمایند، من ساز نزنم، می‏زنم؛ ولی اخلاق ایشان و این تخلّق عملی ایشان، مرا مسلمان کرده و باعث شده که من ساز زدن را کنار بگذارم».3 
انفاق از دوست داشتنی‏ها 4
روزی آیت‌الله حق‏شناس مرا صدا زد و فرمود: «داداش جون! قرآنی دارم که نیاز به صحّافی دارد. بی‏زحمت، شما این را ببر به این آدرس تا کارش را انجام دهند». 
قرآن را که گرفتم، فرمود: «این قرآن برای من خیلی باارزش است. مواظب باش که مثل آن قالیچه نشود!». با تعجّب پرسیدم: کدام قالیچه؟ فرمود: «قالیچه‏ای داشتم که از نوجوانی روی آن نماز شب می‏خواندم. این آخرها فرستادم تا آن را بشویند. بعد از چند روز که سراغش را گرفتم، گفتند: گم شده است، پولش را می‏دهیم. گفتم: خود آن قالیچه برای من ارزش داشت؛ پولش را می‏خواهم چه کنم؟! حالا شما هم مواظب این قرآن باش که پیش آن قالیچه نرود!». 
گفتم: چشم! و راه افتادم.
قرآن ایشان، قدیمی بود که در اثر استفادۀ زیاد، شیرازه‏اش باز و لبۀ ورقه‏هایش، خراب شده بود. وضع جلدش هم بهتر از ورقه‏هایش نبود! وقتی آن را به صاحب صحّافی دادم، گفت تا فردا آن را آماده می‏کند. گفتم: تا شب هم که شده، این جا می‏ایستم تا آماده‏اش کنی! او هم قبول کرد و بعد از چند ساعت، قرآنی مرتّب با جلدی زیبا تحویلم داد. قرآن را میان کاغذ روزنامه‏ پیچیدم و آن را داخل یک کیسۀ پلاستیکی گذاشتم و راه افتادم. در راه با خودم می‏گفتم: این قرآن، یک عمر، دست حاج آقا بوده است. اگر برای من بود، هر شب از روی آن می‏خواندم! وقتی آن را تحویل حاج آقا دادم، از این که آن را خیلی زود باز گردانده‏ام، تعجّب کرد و پس از ورق زدن آن، تشکّر کرد. هنگام خداحافظی هم فرمود: «این قرآن برای شما! من آن را به شما هدیه می‏کنم». من که متحیّر مانده بودم، گفتم: مگر نفرمودید که این قرآن برای شما خیلی با‏ارزش است!؟ فرمود: «بله؛ ولی اشکالی دارد که آن را به شما بدهم؟».5
تواضع و فروتنی
آیت‌الله حق‏شناس خیلی متواضع بود. برخورد ایشان با دیگران، به گونه‏ای بود که کسی فکر نمی‏کرد با شخصیّت بزرگی ملاقات کرده است.6
***‏
آیت‌الله حق‏شناس به اندازه‏ای تواضع داشت که هیچ کس با دیدن او احساس کوچکی نمی‏کرد. البتّه تواضعش در حدّی بود که کرامت خودش از بین نرود. در مراودات اجتماعی، اگر می‏خواستیم جایگاهی برای خودمان باز کنیم و به قول معروف، آقامنشی رفتار کنیم، آیت‌الله حق‏شناس برخورد می‏کرد. خود ایشان هم بزرگی نمی‏کرد. مثلاً اگر مجلس ختمی می‏رفتیم، ایشان معمولاً در جای ویژه نمی‏نشست و می‏رفت میان مردم می‏نشست. من ندیدم که ایشان به جهت عالم بودن و بزرگی سنّشان، بالای مجلس بنشیند و بقیّه پایین بنشینند.7
***‏
آیت‌الله حق‏شناس با آن سن و سال و با آن جایگاه علمی و معنوی، بسیار افتاده و متواضع بود. مثلاً همیشه هنگام خارج شدن از جایی یا وارد شدن به جایی، به من تعارف می‏کرد که «شما بفرمایید»، در حالی که سن و شأن ایشان قابل مقایسه با بنده نبود. بعد با اصرار من، ایشان جلوتر وارد می‏شد. حتّی با بچّه‏های خردسال هم ایشان این تعارفات و ادای احترام را داشت.8
***‏
آیت‌الله حق‏شناس با آن که در عالی‏ترین درجات معرفت قرار داشت، از هر گونه اظهار و تظاهر به کرامت و معنویّت، به شدّت پرهیز می‏کرد، به گونه‏ای که بسیار رخ می‏داد که حتّی اگر میان شاگردان خویش، ضرورت نقل کرامت و واقعه‏ای شهودی دست می‏داد، آن را با صیغۀ مجهول و به یکی از بندگان خدا اِسناد می‏داد، در حالی که برای نزدیکان و خواصّ ایشان معلوم بود که موضوع آن واقعه، خود ایشان است.9
***‏
یک روز، من کمی زودتر از اذان مغرب، به مسجد امین‌الدوله رفتم و دیدم که چراغ اتاقک آیت‌الله حق‏شناس روشن است. در زدم و وارد شدم. دیدم ایشان روی صندلی نشسته و اسماعیل، مکبّر نوجوان مسجد، در مقابل ایشان نشسته و کتاب عربی دوم راهنمایی هم در دستش است. متوجّه شدم که حاج آقا با آن سنّ و سالش، مشغول تدریس عربی به اوست. گفتم: حاج آقا! شما چرا؟! می‏فرمودید من یادش می‏دادم. فرمود: «چند بار سراغ نمره‏هایش را گرفتم، دیدم عربی‏اش ضعیف است. گفتم کمی با او عربی کار کنم».10
یادآور خدا
یکی از ویژگی‏های آیت‌الله حق‏شناس این بود که هر گاه کنار ایشان می‏نشستی، حتّی اگر اهل خطا و گناه هم بودی، به یاد خدا می‏افتادی. 
در روایتی از پیامبر خدا آمده است که: حواریان از حضرت عیسی پرسیدند: با چه کسی همنشینی کنیم؟ فرمود: «مَن‏ يُذَكِّرُكُمُ‏ الله‏ رُؤيَتُهُ‏؛ آن که دیدارش شما را به یاد خدا می‏اندازد».11 
همین که انسان در کنار ایشان می‏نشست، معنای این روایت را حس می‏کرد و بدون آن که ایشان موعظه‏ای بکند، حالتی به انسان دست می‏داد که میل به خوبی‏ها پیدا 
می‏کرد.12
ساده‏زیستی
زمانی بود که برخی از دوستداران آیت‌الله حق‏شناس وقتی می‏خواستند ایشان را از منزل تا مسجد یا بالعکس برسانند، با ماشین‏های گران‏قیمتِ آن زمان مثل بلیزر و کادیلاک و... سراغ ایشان می‏آمدند. 
یکی دو بار که این کار تکرار شد، ایشان آنها را نهی نمود و فرمود: «من را با این ماشین‏ها نبرید. ما با مردم می‏خواهیم زندگی کنیم. این ماشین‏ها به کار ما نمی‏آید. اینهاست که ما را از مردم جدا می‏کند».13
***‏
آیت‌الله حق‏شناس واقعاً تارک دنیا بود. بعضی از اسباب خانۀ ایشان، بسیار کهنه بود. مثلاً فرش خانه‏شان به اندازه‏ای کهنه بود که من هیچ وقت حاضر نبودم آن را در خانۀ خودم بیندازم. کمد کتابخانه‏ ایشان و صندلی‏ای که روی آن می‏نشست هم خیلی ساده و کهنه بودند.14
احترام به اشیای متبرّک
آیت‌الله حق‏شناس نسبت به حفظ حرمت مقدّسات به‌ویژه قرآن کریم، بسیار مقیّد بود. برای همین، هر گاه می‏خواستیم برای گرفتن استخاره، قرآن را به ایشان بدهیم، اگر با یک دست این کار را می‏کردیم، می‏فرمود: «داداش جون! دو دستی».
همچنین در یکی از نمازهای جماعت که به امامت ایشان می‏خواندیم، من به صورت اتّفاقی در صف اوّل و تقریباً پشت سر ایشان ایستادم. پیش از شروع نماز، عینکم را برداشتم و روی کتاب مفاتیح‌الجنان که جلوتر از مُهر نمازم بود، گذاشتم. چون سر ایشان پایین بود، متوجّه این کار من شد. برای همین، به سمت من برگشت و آهسته فرمود: «عینک را بردار!». از نظر ایشان، گذاشتن عینک روی کتاب شریف مفاتیح‌الجنان نوعی بی‏احترامی به شمار می‏رفت؛ چون در این کتاب، افزون بر ادعیه و زیارات، سوره‏هایی از قرآن کریم هم وجود دارد.15
***‏
یک بار از سفر کربلا برگشته بودم که به دیدار آیت‌الله حق‏شناس رفتم. ایشان با لبخندی خاص، پرسید: «آقای دکتر! سوغات برای ما چه آوردی؟». لباسی را که برای ایشان آورده بودم، تقدیم کردم. پس از تشکّر پرسید: «مُهر کربلا نیاوردی؟». یکی از مُهرهایی را که مرسوم است از کربلا می‏آورند، به ایشان دادم و عرض کردم: البتّه این مُهرها که واقعاً از تربت کربلا نیست. فرمود: «عیبی ندارد! همین که این مُهر را شما از آنجا به نیّت تربت کربلا آورده‏ای، متبرّک است. از این مُهرها به عنوان مُهر کربلا استفاده کنید و برای سوغات هم بیاورید».
آیت‌الله حق‏شناس در مورد تسبیح نیز با احترام رفتار می‏کرد. دیدم ایشان تسبیح خود را خیلی با احترام روی زمین گذاشت و فرمود: «این، احترام دارد»؛ یعنی چون با تسبیح، ذکر خدا و صلوات شمارش می‏شود، پس احترام دارد و نباید آن را پرتاب کرد.16
پانوشت‌ها:
1- به نقل از آقای علی قره‏گوزلو.
2- یکی از محلّه‏های نسبتاً قدیمی شهر قم که در فاصلۀ ابتدائی خیابان‏های باجک‌(نوزده دی) و عمّار یاسر قرار دارد.
3- مواعظ: ج۱ ص۱۰۱- ۱۰۳. در این باره، ر. ک: ص۸۹ (همسایه‌دار بودن).
4- یکی از آداب انفاق، این است که انفاق از اموال مورد علاقۀ انسان باشد. قرآن کریم، در اشاره به این نکته می‏فرماید: {لَن تَنَالُوا البِرّ حَتَّى تُنفِقُوا مِمّا تُحِبُّونَ؛ هرگز به نیکی دست نخواهید یافت، مگر از آنچه دوست دارید، [به دیگران] ببخشید} (آل ‏عمران: آیۀ ۹۲).
5- به نقل از آقای احسان نوری.
6- به نقل از حجّت‌الإسلام سیّد میرهاشم حسینی.
7- به نقل از آقای علی قره‏گوزلو.
8- به نقل از آقای محمّدحسن میرشاه‏ولد.
9- به نقل از حجّت‌الاسلام سیّد عبّاس قائم‏مقامی.
10- به نقل از حجّت‌الاسلام سیّد محمّد یوسفی.
11- الکافی: ج۱ ص۳۹ ح۳.
12- به نقل از آقای سیّد محمّدصادق مدرّسی.
13- همان.
14- به نقل از مهندس رضا افشارمقدّم.
15- به نقل از حجّت‌الاسلام احمد قالیباف.
16- به نقل از دکتر جواد محمّدی.