کد خبر: ۳۱۳۸۴۵
تاریخ انتشار : ۱۵ تير ۱۴۰۴ - ۱۸:۲۰
نیمه پنهان کشمیر- ۶۸

بیل کلینتون: کشمیر خطرناک‌ترین نقطه در کره خاکی است

نویسنده: بشارت پیر
مترجم: بهزاد طاهرپور

اکثر سیاستمداران برجسته هند از جمله ال.کی. آدوانی معاون نخست‌وزیر هند، سونیا گاندی و دخترش پریانکا در مراسمی که در روستا برپا شده بود شرکت 
داشتند. 
نکته مهم در این مراسم صحبت‌های یوسف با پریانکا قدرتمندترین دختر آسیا بود.
 محتوای صحبت‌ها معلوم نشد ولی این آشنایی می‌توانست یوسف را به‌طور 
غیر قابل تصوری در سیاست بالا بکشد.
2004: من در حال قدم زدن در مرکز شهر سرینگر بودم. 
یک ماشین مدل بالا کنارم توقف کرد و نام مرا صدا زد یوسف از خودرواش خارج شد و مرا بغل کرد. 
- شنیده‌ام که تو روزنامه‌نگار بزرگی شده‌ای اما تو نباید مرا فراموش کنی! در مورد من هم مطلبی بنویس. 
- حتما من این‌کار را خواهم کرد. قول می‌دهم یک روز این کار را بکنم. 
من مجبور بودم جایی بروم و به همین خاطر پیشنهاد او را برای صرف قهوه رد کردم.
سپتامبر 2004: من در حال مطالعه در روزنامه در خانه بودم تیتر خبر این بود: 
مبارزان در روز روشن محمد یوسف بات یک رهبر کنگره و محمد اشرف محافظ شخصی‌اش را در آنانتناگ به رگبار بسته و به قتل رساندند. 
بات در گورستان آباء و اجدادی‌اش در ماتن به خاک سپرده شد.
من کنجکاو بودم برخی از مبارزین پاکستانی که در کشمیر عملیاتی انجام می‌دادند را ملاقات کنم. 
برخی از دوستان پیشنهاد کردند که به همین منظور از شهر کوچک شوپیان در جنوب کشمیر بازدید کنم. 
بیل کلینتون یک بار گفته بود که کشمیر خطرناک‌ترین نقطه در کره خاکی است.
کشمیری‌ها شوپیان را خطرناک‌ترین نقطه می‌دانند. 
در این شهر حضور نیروهای هندی زیاد است و مبارزین کشمیری و پاکستانی علیه آنها عملیات نظامی انجام می‌دهند. 
چند سال قبل در دانشگاه دهلی من با یک کشمیری از اهالی شوپیان به نام احمد که در رشته مهندسی درس می‌خواند ملاقات کردم. 
ما دوستان خوبی برای هم بودیم و بیشتر شب‌ها را در خوابگاه دانشگاه با هم گذرانده و در مورد مسایل مختلف به‌ویژه ادبیات با هم بحث می‌کردیم.
به‌نظر می‌رسید او در خیال‌پردازی‌ها خودش را به‌جای هوارد رورک‌، در رمان «آیان رند» به عنوان شخصیت اصلی داستان جا زده است. 
احمد می‌گفت ضمیر خودآگاه انسان سرچشمه پیشرفت او است.
 انسان باید مثل موارد رورک و در شرایط و مقتضیات مختلف متعهد به تعالی و برتری و همچنین ثابت‌قدم باشد. وقتی احمد این حرف‌ها را بر زبان جاری می‌ساخت چشمان آبی‌اش می‌درخشید و تن صدایش هیجانی می‌شد.
من نشانی‌اش را نداشتم به‌نظر نمی‌رسید بتوانم چنین فرد جاه‌طلبی را درآن شهر خطرناک پیدا کنم. 
بالاخره یکی از دوستانم شماره خانه او را برایم گیر آورد.
او مطمئن نبود احمد در آن شهر باشد.
 پس از زنگ زدن‌، زنی گوشی را برداشت و به من گفت او در بانکی در شهر کار 
می‌کند. 
در‌ چشم‌انداز جغرافیایی کشمیر‌، مزارع‌، درختان و اردوگاه‌ها‌، روستاها را از هم جدا کرده است.
ماورای آنها هم که کوه‌های سر به فلک کشیده و جنگل‌های قهوه‌ای و سبز واقع شده بودند.
راننده تاکسی با سرعت سرسام‌آوری به پیش می‌راند.
 دو ساعت بعد از ترک سرینگر جیپ در یک بازار غبارآلودی در شوپیان توقف 
کرد. 
در اطراف خیابان اصلی شهر کوچکی مثل شوپیان بازار و فروشگاه‌های لباس‌، بقالی‌، کتا‌ب‌فروشی‌، داروخانه و چای قرار 
داشتند. جیپ‌ها و اتوبوس‌ها منتظر مسافران بودند‌، روستائیان مواد غذایی و سبزیجات را برای فروش به بازار آورده بودند. 
سربازان با مسلسل‌های خودکار خود سرگرم گشت‌زنی در خیابان‌ها بودند.
در حالی‌که در کیوسک تاکسی چای می‌نوشیدم یادم آمد در دهه 80 میلادی وقتی پدرم در شوپیان کار می‌کرد همراه با والدین یک بار برای گذراندن تعطیلات به این‌جا آمدیم. 
پس از بازدید از چشمه‌های هیمال و ناگیرا به‌طرف بانکی که احمد در آن کار می‌کرد رفتم. 
وارد بانک شدم نگاهی به چهره کارکنان انداختم همه ناآشنا بودند.
 در این حین یکی از کارکنان بانک از صندلی‌اش بلند شد و گفت: بشارت! این‌جا چکار می‌کنی؟ 
 نمی‌توانم باور کنم که اینجایی.
 او از رئیسش مرخصی ساعتی گرفت.
ما خوشحال و خندان وارد خیابان شدیم و به‌طرف خانه احمد که در انتهای شهر قرار داشت حرکت کردیم.
یک خانه ویلایی ‌تر و تمیز آجری- سنگی بود که در انتهایش یک باغ سیب قرار داشت. 
ما در خانه احمد نشسته ضمن نوشیدن چای خاطرات گذشته را مرور 
کردیم.
احمد دو سال قبل برای تعطیلات به خانه آمد و متوجه شد که والدینش تنها و مضطرب هستند. 
آنها تنها یک فرزند داشتند. 
احمد تصمیم گرفت در آنجا بماند.
برای تحصیلات او زمینه هیچ کاری وجود نداشت.
6 ماه بعد یکی از بانک‌های شهر نیاز به یک کارمند داشت که احمد توانست در آنجا مشغول به‌کار شود. 
رؤیاهای او برای بازگشت به دهلی از بین رفت. احمد عاشق یک دختر محلی که در یک کالج محلی ادبیات خوانده بود شد. 
- او مثل خودم است. 
او هم ادبیات دوست دارد و رؤیاپرداز است. 
او هم اکنون به‌خاطر خانواده‌اش در یک مدرسه محلی کار می‌کند. 
احمد نگاهی به دیوار تازه رنگ‌شده ‌انداخت و گفت: ما با هم همفکر هستیم. او هم به جهان ما تعلق دارد. 
احمد پنجره اتاق که مشرف بر باغ سیب بود را باز کرد.
 پدرو مادر پیر احمد در حیاط خانه نشسته و با هم صحبت می‌کردند. 
حقیقت این است که «هوارد رورک» وهم و خیالی بیش نیست. 
او دوباره پنجره را بست. 
ما راجع به درگیری‌های کشمیر صحبت می‌کردیم. 
صحبت‌های ما مربوط به روزهای خوش گذشته‌، کتاب‌ها و نویسندگان 
بود. 
من یک نسخه از کتاب «ادای احترام به کاتالونیا» همراهم بود که آن را به احمد دادم.
گفتم: می‌توانی کشمیر را در صفحات آن پیدا کنی. 
صدای پای تندی توجه ما را جلب کرد. ما پنجره را باز کردیم ببینیم چه خبر 
است. گروهی از مردان مسلح را دیدیم که از کوچه رد می‌شدند.
احمد به من گفت: آنها مبارزان پاکستانی هستند. احتمالا دارند به مخفیگاه 
می‌روند. 
از او پرسیدم آیا تا به حال ملاقاتی با آنها داشته است؟
او گفت: یک شب سه تا از مبارزان پاکستانی در خانه را به صدا در آوردند.