کد خبر: ۳۱۱۳۰۶
تاریخ انتشار : ۳۱ ارديبهشت ۱۴۰۴ - ۲۱:۱۲

زهرا تو دعا کن که بيايد مهدي زيرا تو اگر دعا کني رد نشود (چشم به راه سپیده)

 
 
شنیدم عاشقان را می‌نوازی
مرا گویی که چونی؟ چونم ‌ای دوست
جگر پردرددل پرخونم ‌ای دوست
حدیث عاشقی بر من رها کن
تو لیلی شو، که من مجنونم ‌ای دوست
به فریادم ز تو، هر روز، فریاد
از این فریاد روزافزونم ‌ای دوست
شنیدم عاشقان را می‌نوازی
مگر من زان میان بیرونم ‌ای دوست؟
تو گفتی: گر بیفتی گیرمت دست
از این افتاده‌تر کاکنونم ‌ای دوست؟
غزل‌های نظامی بر تو خواندم
نگیرد در تو هیچ افسونم ‌ای دوست
نظامی گنجوی
 آن جمعه نیامد 
هر کوچه و هر خانه‌ای از عطر، چو باغی‌ست
در سینه هر اهل دل و دلشده داغی‌ست
آویخته بر سردرِ هر خانه چراغی‌ست
بر هر لبی از موعد و موعود، سراغی‌ست
از شوق، همه رو به سوی میکده دارند
یاری ز سفر، سوی وطن آمده دارند
کی یار سفر کرده ما از سفر آید
بعد از شبِ دیجورِ محبان، سحر آید
از باب صفا، قبله ما کی به در آید
بی‌بال و پران را پر و بالی دگر آید
کی پرده گشاید ز رخ آن روی گشاده
کز رخ کند از اسب، دو صد شاه، پیاده
تو در پی خود، قافله در قافله داری
در سلسله زلف، دو صد سلسله داری
با آنکه خود از منتظرانت گله داری
سوگند به آن اشک که در نافله داری
با یک نگه خود مس ما را تو طلا کن
آن چشم که روی تو ببیند تو عطا کن
ای گمشده مردم عالم به کجایی؟
کی از مه رخساره خود پرده گشایی؟
ما ریزه‌خوریم و تو ولی‌نعمت مایی
هر جمعه همه چشم به راهیم بیایی
یک پرتو از آن چاردهم لمعه نیامد
بیش از ده و یک قرن شد، آن جمعه نیامد
بشکسته ببین سنگ گنه بال و پر از ما
کس نیست در این قافله، وامانده‌تر از ما
ما بی‌خبریم از تو و تو با خبر از ما
ما منتظِر و خونْ دلت ‌ای منتظَر از ما
ما شب‌زده‌ایم و تو همان صبح سپیدی
تنها تو پناهی، تو نویدی، تو امیدی
عشق ابدی و ازلی با تو بیاید
شادی ز جهان رفته، ولی با تو بیاید
آرامش بین‌المللی با تو بیاید
ای عِدلِ علی! عَدلِ علی با تو بیاید
عمری‌ست که در بوته عشقت به گدازیم
هر کس به کسی نازد و ما هم به تو نازیم
هر چند که ما بهره ور از فیض حضوریم
داریم حضور تو و مشتاق ظهوریم
نزدیک تو بر مایی و ماییم که دوریم
با دیده آلوده چه بینیم؟ که کوریم
در کوه و بیابان ز چه رو دربه‌دری تو؟
هم منتظِر مایی و هم منتظَری تو
علی انسانی
دل‌های جُنونی ...
به پایت ریختم ‌اندوه یک دریا زلالی را
بلور اشک‌ها در کاسه ماه هلالی را
چمن آیینه‌بندان می‌شود صبحی که بازآیی
بهارا! فرش راهت می‌کنم گل‌های قالی را
نگاهت شمع‌آجین می‌کند جان غزالان را
غمت عین‌القضاتی می‌کند عقل غزالی را
چه جامی می‌دهی تنهائی ما را جلال‌الدین!
بخوان و جلوه‌ای بخشای این روح جلالی را
شهید یوسفستان توام زلفی پریشان کن
بخشکان با گل لبخندهایت خشکسالی را
سحر از یاس شد لبریز دل‌های جنوبی‌مان
نسیم نرگست پر کرد ایوان شمالی را
افق‌هایی که خونرنگ‌اند، عصر جمعه مایند
تماشا می‌کنم با یاد تو هر قاب خالی را
کدامین شانه را سر می‌گذارم وقت جان دادن
کدام آیینه پایانی‌ست این آشفته‌حالی را
تو ناگاهان می‌آیی مثل این ناگاه بی‌فرصت
پذیرا باش از این دلتنگ، شعری ارتجالی را
علیرضا قزوه
 آقاي مـن...
بي‌اذن تو هرگز عددي صد نشود
بر هر که نظر کني دگر بد نشود...
زهرا تو دعا کن که بيايد مهدي
زيرا تو اگر دعا کني رد نشود
سید مجتبی شجاع