جستوجو در ارسبــاران
مریم رفعتی
استواریِ کوهها و زیباییهای سبز جنگل، چشمانم را به وجد میآورد. دامن چیندارم را تا مچ پاهایم بالا میگیرم. از میان درختان سر به آسمان کشیده ارسباران که در سراشیبیِ زمین قرار دارند میگذرم. به یاد شعرهای کودکیام با ذوق زیر لب زمزمه میکنم:
«بوتون دنیا بیلیر سنین قودرتینله، دولتینله آباد اولوب، آزاد اولوب ملکِ ایران، آذربایجان.»
(تمام جهان به توان و نعمت تو گواه است؛ آباد گشتی، آزاد گشتی، عزیزِ ایران، آذربایجان.)
کیسه به دست چشم میچرخانم تا کنگرهای وحشی را پیدا کنم. خوشحال از پیدا کردنشان، لبخندی از سر رضایت میزنم و سراغشان میروم. حتماً که میهمانان عزیزمان خورش کنگر دوست دارند. از مردمداریشان زیاد شنیدم. شک ندارم از دستپخت یک زن جوان روستایی هم تعریف میکنند تا خوشحالیاش را ببینند. کارم که تمام میشود و میخواهم بلند شوم، کمی آن طرفتر برگهای ریواسهای جنگلی را میبینم و با شوق به سمتشان میروم و از خاک در میآورمشان:
- لطفاً خوشمزه باشید. این بار اوله که آدمای به این مهمی دارن میان این طرفا. آبروداری کنید.
حال خوبی دارم. سرحال و سبک بالم. کیسهام رونق گرفته. میان تکاپویم، گوشه لباسم گیر میکند به شاخه نازک درختی... خم میشوم شاخه را جدا کنم که صدای غرشی، نگاهم را به آسمان میکشاند؛ ترسیدهام و حیرانم... چطور ممکن است به این سرعت، آبیِ چشم نواز، جایش را به خاکستری مهآلود بدهد و روشنی را به تاریکی تبدیل کند. در همین فکرها هستم که صدای مهیب برخورد چیزی به کوه، قلبم را ناآرام میکند. ترس در وجودم سایه میاندازد. زمان زیادی نمیگذرد که صداهای دیگری هم میشنوم. با وحشتی که بیشتر شده، در ذهنم هیاهویی به پا میشود؛
- نکنه هواپیما باشه؟ نه. هواپیما این جا چه کار میکنه؟
به طرف خانهمان در روستا، پا تند میکنم. قطرات باران روی صورتم مینشیند؛
- یا ابوالفضل(ع) خودت رحم کن. نکنه همون بالگردی باشه که...؟!
صدای درونم تند و خشمگین میشود:
- زبونتو گاز بگیر الناز.
به شیطان لعنت میفرستم ولی دوباره دل آشوبه میگیرم. میخواهم به چیز بدی فکر نکنم ولی صداها دست از سرم بر نمیدارند. با تمام توان به سمت خانه میدوم و در راه، دعا دعا میکنم اتفاقی که فکرش را میکنم نیفتاده باشد...