kayhan.ir

کد خبر: ۳۰۸۵۷۹
تاریخ انتشار : ۲۳ فروردين ۱۴۰۴ - ۱۹:۵۱

شبیه یک رؤیا...

 
 
عادله اصفهانی
نرم‌افزار مسیریاب گوشی را باز می‌کنم تا از حدسی که زده‌ام مطمئن شوم. دنبال «رسالت ۸۱» می‌گردم. دیشب که از حرم آمدم بیرون، درست همینجا که الان ایستاده‌ام، کنار همین ستون، دو تا پسر بچه بساط کرده بودند و واکس می‌زدند. 
نگاهم افتاد به کفشی که پای کسی درونش بود و همین‌طور داشت واکس می‌خورد. لبخندی زدم. ناشیانه به نظر می‌رسید. پاهای آدم‌های دیگر هم که دور و برش بود، نشان می‌داد جمع شده‌اند ببینند چه خبر است. برایم خیلی عادی بود؛ بارها دیده بودم همین جا، بیرون حرم امام رضا (علیه‌السلام)، کنار همین ستون، کسی نذر کرده و صلواتی واکس می‌زند. 
داشتم بی‌تفاوت رد می‌شدم که صدایی گفت: «کمک به جبهه مقاومت.» 
فکر کردم لابد کودکان کار هستند و با این ترفند می‌خواهند پولی به جیب بزنند. دوست نداشتم حدسم درست باشد، برای همین خواستم بروم ته و توی قضیه را در بیاورم. دورشان که خلوت شد، رفتم سمتشان. 
- میشه ازتون عکس بگیرم؟
با سر تایید کردند. دو تا پسر بچه چشم بادامی بودند در سن و سال دبستان. یکی‌شان پای ستون، کنار بساط نشسته بود و ژاکتش را روی دوشش انداخته بود. آن یکی هم که کوچک‌تر به نظر می‌رسید، کاپشن مشکی داشت با خط‌هایی جگری. راه می‌رفت و با صدای بلند می‌گفت: «کمک به مقاومت... واکس بزنید برای کمک به مقاومت...»
چند تا عکس گرفتم و پرسیدم: «چطور به مقاومت کمک می‌کنید؟» 
اشاره کرد به بساطشان. 
- واکس می‌زنیم و این چیزها رو می‌فروشیم و پولش رو می‌دهیم.
حس کردم دست‌پاچه شده‌اند. 
- از کجا اومدین؟
این سؤال را پرسیدم که اگر فروشنده باشند و بخواهند پولی به جیب بزنند، لابد دست و پایشان را گم می‌کنند و لو می‌روند. 
- مسجد امیرالمؤمنین، رسالت ۸۱...
چشم‌هایم از تعجب گرد شد. این آدرس دقیق نشان می‌داد که راست می‌گویند. 
با ذوق پرسیدم: «چطور به فکرتون رسید این کارو بکنید؟» 
دو نفری با هم جواب دادند: «مربی‌مون گفته...»
نگاهم افتاد به بساطی که پهن کرده بودند. یک واکس و دو تا برس. چند تا کتاب نازک و مجله‌ کوچک خوانده شده که به نظر نمی‌آمد کسی آن‌ها را بخرد. دو سه تا بسته‌ چند گرمی سبزی خشک و ادویه هم در بساطشان بود. 
اسم‌هایشان را پرسیدم. «محمد مهدی» بساط پهن کرده بود و واکس می‌زد. «محمدحسین» هم آدم‌ها را صدا می‌زد برای کمک به مقاومت.
شبیه آدم بزرگ‌هایی که می‌خواهند کارهای کوچک بچه‌ها را حتی شده به صورت مصنوعی تشویق کنند، گفتم: «تا حالا چقدر پول برای مقاومت جمع کردین؟» 
_ یک... یک میلیون و خورده‌ای...
با خودم گفتم: «خدای من یک میلیون و خرده‌ای؟!» البته خورده‌اش را هم گفت، ولی من از تعجب یادم رفت چقدر بود. 
- مگه چند روزه میاین این‌جا و واکس می‌زنید؟
- حرم که امروز اومدیم، ولی روزهای قبل جلوی مسجد خودمون بودیم.
یک لحظه ایستادم. وقتی دو سه دقیقه قبل، می‌آمدم که عکس بگیرم، من یک آدم بزرگ بودم و آن‌ها بچه‌های کوچکی بودند که شاید می‌خواستند جنسشان را بفروشند و پولی به جیب بزنند، اما حالا در چشمم از «السابقون» بودند و من جا مانده‌ای بیشتر نبودم. 
حالا امشب هم همان موقع آمده‌ام حرم و عمداً از همین در خارج شدم تا ببینمشان. نرم‌افزار نشان را نگاه می‌کنم. حدسم درست است؛ اصلاً خیابانی که ۸۱ کوچه داشته باشد، حتی وسط شهر هم که باشد، از ته شهر سر در می‌آورد. پیدایش می‌کنم: مسجد امیرالمؤمنین، کوچه ۸۵. نزدیک جاده سیمان. جایی شبیه انتهای شهر.
چشم می‌کشم پای همان ستون تا پیدایشان کنم و سؤال‌های ناتمام دیشبم را بپرسم: «شما کلاس چندم بودین؟ اصلاً وضع مالی خودتان خوب است؟ ایرانی هستین یا افغانستانی؟ راستی واکسی چند؟» 
اما پیدایشان نمی‌کنم، دیدنشان شبیه یک رؤیا بود...