kayhan.ir

کد خبر: ۳۰۸۵۷۰
تاریخ انتشار : ۲۳ فروردين ۱۴۰۴ - ۱۹:۵۱
سفرنامه سرزمین وحی

میعادگاه دل‌های بی‌قرار

 
 
 
بخش چهارم
سید‌محمد مشکوه‌الممالک 
هنوز سفر ادامه دارد، اما در این مسیر، بیش از هر چیز، ردپای شهدا را حس می‌کنم.
در لابی هتل، برادر شهید علیرضا بدری اقدم را می‌بینم. از تهران، منطقه ۱۱ به حج عمره آمده‌ بود. با او هم‌کلام می‌شوم. وقتی نام برادر شهیدش را می‌برم، لبخندی می‌زند که رنگ و بوی دلتنگی دارد. 
می‌گوید: «برادرم معلم قرآن بود، به بچه‌ها درس می‌داد. عضو بسیج بود و در عین حال، دانشگاه هم می‌رفت. مهندس ساختمان شده بود، اما مسیرش را در جایی دیگر پیدا کرد...» 
مکثی می‌کند، انگار دوباره خاطراتش را مرور می‌کند، بعد آرام ادامه می‌دهد: «در عملیات مهران به شهادت رسید.» 
کلماتش کوتاه‌اند، اما پشت هر جمله‌اش، دنیایی از افتخار و دلتنگی موج می‌زند. در این سفر، در این سرزمین مقدس، بار دیگر می‌فهمم که شهدا فقط در خاطرات خانواده‌هایشان نیستند؛ آن‌ها در جان و روح این امت، در طواف‌های عاشقانه‌ی ما، و در هر قدمی که برمی‌داریم، زنده‌اند.
گفت‌وگو با خدا در سایه‌سار کعبه
ساعت 9 شب، همراه چند نفر از هم کاروانی‌ها و خانواده، راهی خانه خدا شدیم. هوای شب، لطافت خاصی داشت و نورهای طلایی که بر کعبه می‌تابیدند آن را همچون نگینی در دل حرم جلوه‌گر می‌کردند. 
پس از گرفتن چند عکس یادگاری کنار خانه خدا، وارد طواف شدیم. آنچه برایم بیش از همه جالب بود، این بود که در این مکان مقدس، هرکس، از هر گوشه‌ی جهان، با هر زبان و گویشی، بی‌هیچ واسطه‌ای، با خدا سخن می‌گفت. یکی آرام اشک می‌ریخت و نجوا می‌کرد، دیگری با صدای بلند دعا می‌خواند، و آن‌یکی با تمام وجود، دستانش را به آسمان بلند کرده بود و بی‌صدا با خدا راز و نیاز می‌کرد. 
این‌جا، هیچ قاعده‌ خاصی برای حرف زدن با خدا نبود. نیازی به کلمات رسمی و از پیش تعیین‌شده نبود. هرکس، هر طور که می‌خواست، دلش را به صاحب این خانه عرضه می‌کرد. بعضی انگار سال‌ها دردهایشان را در سینه نگه داشته بودند و حالا فرصتی یافته بودند تا همه را یک‌جا به زبان بیاورند. 
بعد از طوافی که بیشتر از آنکه گام برداشتن باشد، سفری درونی بود، به هتل بازگشتیم. شب را به استراحت گذراندیم، اما ذهنم هنوز در حرم، در میان آن صداهای عاشقانه و زمزمه‌های بی‌پایان، سیر می‌کرد...
هجرت از تاریکی به نور؛ در مسیر پیامبر
صبح شنبه، چهارم اسفند، در هوای خنک مکه، راهی زیارت دوره شدیم. مقصد اول، غار ثور بود؛ نقطه‌ای که یکی از سرنوشت‌سازترین لحظات تاریخ اسلام را در دل خود جای داده است. 
غار ثور تنها یک پناهگاه سنگی در دل کوهی بلند نیست، بلکه شاهد شبی سرنوشت‌ساز بوده است؛ لیلةالمبیت. شبی که پیامبر اکرم (ص)، مأمور به هجرت شد و امیرالمؤمنین علی‌(ع)، بی‌هیچ تردیدی، در بستر او خوابید تا نقشه‌ی دشمنان را خنثی کند. 
پیامبر، برای فریب کفار، به‌جای خروج از شمال مکه، که مسیر طبیعی مدینه بود، راه جنوب را در پیش گرفت. کفار، تمام مسیرها را جست‌وجو می‌کردند، اما پیامبر، با حکمتی الهی، مسیر را تغییر داد و خود را به غار ثور رساند. 
سه روز در غار، سه روزی که با عنایت خداوند، کبوتران در ورودی غار لانه ساختند و تار عنکبوتی دهانه‌ آن را پوشاند. وقتی کفار تا دم ورودی غار رسیدند، با دیدن این صحنه، مطمئن شدند که کسی وارد آن نشده است و از جست‌وجوی بیشتر منصرف شدند. 
سه روز در پناه کوه؛ سرآغاز تمدن اسلامی
سه روز، پیامبر در دل این کوه ماند. سه روز که به نوعی، آغازگر تاریخ اسلام بود. از این نقطه، پیامبر سفر خود را ادامه داد، از بیرون شهر عبور کرد و مسیر را به سوی مدینه پیش گرفت. 
ایستادن بر فراز کوه ثور و نگاه به مسیر سختی که پیامبر طی کرده بود، احساسی عجیب در دل می‌نشاند. گویی هر سنگ و هر صخره، حکایتی از آن روزها دارد. هجرتی که نه از سر ترس، بلکه از سر تدبیر بود. هجرتی که پایه‌های تمدن اسلامی را بنا نهاد.
تحریف تقویم و شب سرنوشت‌ساز هجرت
سید محسن علم‌الهدی روحانی کاروان، در جمع زائران ایستاده بود. ما دور او حلقه زده بودیم، در حالی که نگاهش را از کعبه برنمی‌داشت. بعد از لحظاتی سکوت، لب به سخن گشود: 
«برادران و خواهران! یک نکته‌ مهم تاریخی هست که شاید کمتر کسی به آن توجه کرده باشد. شما می‌دانید که هجرت پیامبر در اول ربیع‌الاول اتفاق افتاد، اما امروز مبدأ سال قمری اول محرم است. این دو ماه اختلاف از کجا آمده؟ چرا تاریخ را دو ماه عقب کشیدند؟ این تغییر کوچک نیست؛ پشت این جابه‌جایی، حقیقتی پنهان شده که دانستنش برای هر مسلمان ضروری است. 
کسی که این تغییر را ایجاد کرد، تنها تاریخ را دستکاری نکرد، بلکه خواست مسیر اندیشه‌ مسلمانان را تغییر دهد. حالا اگر کسی بخواهد پیگیری کند و ببیند چه کسانی از این تحریف سود بردند، متوجه خواهد شد که این بازیِ قدرت چگونه شکل گرفت و چه کسانی از آن نفع بردند.» 
او کمی مکث کرد و سپس ادامه داد: «اما بیایید برگردیم به همان شبی که تاریخ اسلام از نو نوشته شد؛ لیلةالمبیت، شب هجرت پیامبر. کفار قریش برای قتل پیامبر، چهل نفر را از چهل طایفه انتخاب کردند. نقشه‌شان این بود که همه با هم ضربه بزنند تا هیچ قبیله‌ای مسئول خون‌خواهی نباشد. اما پیامبر کسی را در بستر خود خواباند که جانش را به خطر بیندازد و این فرد کسی نبود جز علی‌ بن ابی‌طالب‌(ع) آن شب، وقتی مهاجمان به خانه‌ پیامبر هجوم آوردند و شمشیرهای خود را بالا بردند، ناگهان علی‌(ع) ملحفه را کنار زد. چهل مرد مسلح، مبهوت و متعجب به او نگاه کردند. یکی از آن‌ها با لحنی ناباورانه پرسید: علی! تو این‌جا چه می‌کنی؟! 
و امیرالمؤمنین با همان صلابت همیشگی پاسخ داد: 
شما در خانه‌ پیامبر چه می‌کنید؟ با این شمشیرهای برهنه به دنبال چه آمده‌اید؟!
آن‌ها برای کشتن پیامبر(ص) آمده بودند، اما خداوند نقشه‌شان را نقش بر آب کرد. پیامبر، مسیر هجرت را در پیش گرفت و این سفر، آغاز شکوه اسلام شد. 
اینجا، کنار غار که ایستاده‌ایم، باید از خودمان بپرسیم؛ امروز، در مسیر حقیقت و اسلام، جایگاه ما کجاست؟ آیا حاضریم مانند علی‌(ع) جان خود را فدا کنیم، یا مانند آن چهل نفر، شمشیر به روی حقیقت 
می‌کشیم؟!» 
روحانی سکوت کرد. صدای زمزمه‌ دعا از اطراف غار ثور از کاروان‌های دیگر به گوش می‌رسید.
از هیاهوی بازار تا خلوت عرفات
مسیر عرفات، در حج تمتع حال و هوائی دیگر دارد؛ جایی که حاجیان با احرام سفید، یک روز کامل را در راز و نیاز می‌گذرانند. اما اینجا، در حج عمره، مسیر منتهی به عرفات حال و هوای متفاوتی داشت. 
در راه، زائران از کنار بساط‌هایی می‌گذشتند که دستفروشان برپا کرده بودند؛ درست مثل شنبه‌بازارهای تهران. برخی مشغول خرید، برخی در حال تماشا، و برخی دیگر بی‌تفاوت از کنار این هیاهو عبور می‌کردند. بساطی از پارچه و تسبیح تا عطر و سجاده، همه چیز در هم تنیده بود. اما هرچه پیش‌تر می‌رفتیم، آن هیاهو جای خود را به آرامشی عمیق می‌داد. 
عرفات نزدیک بود. کم‌کم نگاه‌ها از اجناس بساط ‌شده، به آسمان دوخته می‌شد. گویی مسیر، خود تمرینی برای دل کندن از دنیا و رسیدن به خلوتی ناب بود.
عرفات؛ سرزمین شناخت و بازگشت
وقتی پا به سرزمین عرفات گذاشتیم، انگار زمان به عقب برگشت. این‌جا همان جایی است که آدم و حوا، پس از هبوط، یکدیگر را یافتند. همان زمینی که خداوند، نخستین درس‌های بندگی را به آدم آموخت. عرفات، نامش را از معرفت گرفته است؛ جایی که زائر، خود را می‌یابد، گم‌شده‌اش را پیدا می‌کند، از گذشته عبور می‌کند و به سوی رحمت خدا قدم برمی‌دارد. 
روحانی کاروان، سید محسن علم‌الهدی، کنارمان ایستاد و گفت: «زائران عزیز، در حج تمتع، حاجیان روز هشتم ذی‌الحجه را روز ترویه می‌نامند و روز نهم، از ظهر تا مغرب، در این سرزمین وقوف می‌کنند. این توقف، یکی از ارکان حج است. در گذشته، این‌جا تنها یک صحرا بود، اما چند سالی است که درخت کاشته‌اند و کمی از خشکی آن کاسته شده است. اما هنوز هم، روح این‌جا همان صحراست؛ سکوتی که هر زائری را به درون خودش می‌برد.» 
این منطقه، بیرون از حرم امن الهی است. زائران، پس از محرم شدن در مسجدالحرام، به این‌جا می‌آیند و با غروب آفتاب، حرکتشان را ادامه می‌دهند. مقصد بعدی، مشعرالحرام است؛ سرزمینی که نخستین نقطه ورود دوباره به حرم الهی محسوب می‌شود. 
از عرفات تا مشعر؛ گام‌هایی در مسیر بندگی
پس از غروب، زائران به مشعرالحرام می‌روند. در آن شب، مردان در این صحرا بیتوته می‌کنند، عبادت می‌کنند و چشم ‌انتظار طلوع فجر روز عید قربان می‌مانند. زنان می‌توانند چند لحظه در آنجا توقف کنند و سپس به چادرهای منا بروند. اما مردان، شب را در مشعر سپری می‌کنند. 
اینجا دیگر هیچ درختی نیست، تنها صحرایی که با نور ستارگان روشن می‌شود. پس از طلوع آفتاب، زائران به سوی منا حرکت می‌کنند؛ همان سرزمینی که ابراهیم در آن، فرمان الهی را به جا آورد و شیطان را رجم کرد. مردان زائر، در گرمای آفتاب، چندین کیلومتر پیاده می‌روند تا به جمره عقبه برسند و نخستین سنگ‌ها را به شیطان بزنند. 
عرفات، مشعر، منا... هرکدام بخشی از این سفرند، اما در حقیقت، تمام این مسیر، یک پیام دارد: عبور از دنیای تعلقات و رسیدن به حقیقت بندگی.
عرفات؛ سرزمین معرفت و نجوا این‌جا زائران یکی‌یکی از راه می‌رسند، اما گویی همگی در یک مسیر گام برمی‌دارند؛ مسیری که به معرفت خدا ختم می‌شود. 
روحانی کاروان، سید محسن علم‌الهدی، نگاهی به اطراف انداخت و گفت: 
«اینجا کوهی است به نام جبل‌الرحمن. راویان نقل کرده‌اند که امام حسین‌(ع) در ظهر روز عرفه کنار این تپه سنگی نشسته بودند، صورتشان را روی سنگ‌های داغ گذاشته و با خدا مناجات می‌کردند. همان دعا که در مفاتیح‌الجنان به نام دعای عرفه آمده است، از زبان امام حسین(ع) در همین سرزمین جاری شد.» 
زائران ایرانی روز عرفه، دعای عرفه را زمزمه می‌کنند، اما حقیقت این دعا فراتر از یک زمان خاص است. هر کس بخواهد معرفتش به خدا بیشتر شود، می‌تواند هر روز این دعا را بخواند و در آن جملات عمیق تأمل کند. 
شب وقوف؛ از عرفات تا منا
با غروب آفتاب، زائران از عرفات حرکت می‌کنند. اما مسیر هر گروه متفاوت است. 
بانوان، شبانه به صحرای مشعرالحرام می‌رسند، اما از اتوبوس پیاده نمی‌شوند. در همان اتوبوس، یک یا چند دقیقه وقوف می‌کنند، نیت می‌کنند، و سپس راهی منا می‌شوند. آن‌ها قبل از طلوع فجر، شیطان سوم را سنگ می‌زنند و به چادرهای منا می‌روند تا استراحت کنند. 
اما مردان زائر، باید شب را در خاک‌های مشعرالحرام سپری کنند. هیچ سرپناهی نیست، تنها سکوت صحرا و زمزمه‌های دل‌هایی که تا سپیده‌دم بیدار می‌مانند. وقتی خورشید طلوع می‌کند، مسیر سخت‌تری آغاز می‌شود؛ هفت کیلومتر پیاده‌روی در گرمای آفتاب، بدون اتوبوس، بدون سایه، تا رسیدن به جمره عقبه و سنگ زدن به شیطان. 
این راه، راهی است که انبیا و اولیا پیموده‌اند. این سختی‌ها تنها قدم‌هایی در مسیر بندگی است، برای آنکه انسان از تعلقات بگذرد و به حقیقت تقرب یابد.
غار حرا؛ نقطه آغاز رسالت
پس از عرفات، راهی غار حرا شدیم، همان جایی که پیامبر(ص) پیش از بعثت، روزها و شب‌ها در خلوتی عمیق به عبادت خداوند می‌پرداختند. 
روحانی کاروان، سید محسن علم‌الهدی، در مسیر رو به زائران گفت: 
«پیامبر(ص) فرمودند که نسبت به دو کوه علاقه خاصی دارند. یکی از آن‌ها، همین کوه نور است، جایی که نخستین آیات وحی در آن نازل شد. از دهانه غار، مسجدالحرام و کعبه پیداست؛ گویی این مکان، از ازل با حقیقت توحید پیوند خورده است.» 
کوه حرا را به نام‌های دیگری نیز می‌شناسند: جبل‌القرآن، چرا که این‌جا نخستین بار قرآن بر پیامبر نازل شد؛ جبل‌الاسلام، زیرا از این‌جا اسلام بر پیامبر(ص) تفویض شد؛ و جبل‌النور، چرا که این کوه، نور هدایت را به جهان عرضه کرد. 
پیامبر(ص) گاهی ده شبانه‌روز، و گاهی چهل شبانه‌روز در این غار عبادت می‌کردند. چهل روز خلوت و نیایش، و در نهایت، در چهل‌سالگی، مأموریت رسالت بر‌عهده ایشان گذاشته شد. 
در کنار این غار، به لحظه‌ای اندیشیدم که جبرئیل برای نخستین بار، با ندای «اقرأ بسم ربک الذی خلق» بر پیامبر نازل شد. لحظه‌ای که جهان، از تاریکی جهالت به سوی نور هدایت گام برداشت.
ازدواجی که تاریخ را تغییر داد
در میان روایت‌های مکه، یکی از تأثیرگذارترین داستان‌ها، ماجرای آشنایی و ازدواج حضرت خدیجه(س) و پیامبر(ص) است؛ ازدواجی که مسیر تاریخ را تغییر داد. 
سید محسن علم‌الهدی، روحانی کاروان، برای ما روایت کرد: 
«حضرت خدیجه کبری(س)، با ۸ همت ثروت، ثروتمندترین بانوی جزیره‌العرب بود. اما نقطه عطف زندگی‌اش، زمانی بود که در خانه‌اش نشسته بود و اسقف مسیحی، دوست و همراه پدرش، برای او از انجیل می‌خواند. ناگهان، چشمان اسقف از پنجره به کوچه افتاد، کتاب را روی زمین انداخت و به سمت خیابان دوید. خدیجه شگفت‌زده و ناراحت از رفتار او، به دنبالش رفت. اسقف، غرق در حیرت، به جوانی که از کوچه عبور می‌کرد، خیره شده بود. وقتی خدیجه علت را پرسید، پاسخ شنید: من در چهره این جوان، نشانه‌های پیامبری آخرالزمان را می‌بینم! 
آن جوان کسی نبود جز محمد امین(ص). از همان لحظه، عشق و ایمان در قلب خدیجه(س) شکوفا شد. 
مدتی بعد، حضرت ابوطالب‌(ع) به خواستگاری خدیجه(س) برای پیامبر آمد. پیش از آن، از او خواسته بود که به پیامبر هم مانند سایر تجار، سرمایه‌ای بدهد. اما خدیجه(س)، سه برابر دیگران به محمد امین(ص) سرمایه داد و پیامبر(ص) سفری تجاری به شام انجام داد. 
وقتی نوبت به خواستگاری رسمی رسید، خدیجه کبری(س) تصمیم را به عمویش، ورقه بن نوفل، سپرد. اما او شرطی سنگین گذاشت: «مهر دختر برادرم هزار هزار سکه طلاست. اگر می‌توانند بپردازند، ازدواج سر بگیرد!» 
همه در مجلس سکوت کردند. پیامبر(ص) نگاهی به حضرت ابوطالب‌(ع) کرد. اما پیش از آنکه کسی پاسخی دهد، خدیجه کبری(س) لبخندی زد و گفت: 
«اگر محمد امین(ص) بپذیرد، مهر خود را به او می‌بخشم!» 
این ازدواج، نه بر پایه طلا و ثروت، بلکه بر اساس ایمان، صداقت و عشق بنا شد. حضرت خدیجه(س) تمام دارایی خود را در راه پیامبر(ص) و اسلام هزینه کرد، تا جایی که در اواخر عمرش، حتی کفنی برایش باقی نماند. 
امروز، ما در این سرزمین ایستاده‌ایم، جایی که تاریخ این عشق و ایثار را در دل خود حفظ کرده است.
عشق و ایثار در سایه‌سار غار حرا
چگونه می‌توان قصه‌ای را نادیده گرفت که با عشق و فداکاری در هم تنیده شده است؟ در آن روزگار، کسی تصور نمی‌کرد که بانوی ثروتمند قریش، خود مهریه‌اش را بپردازد تا همسر رسول خدا(ص) شود. اما خدیجه(س) این کار را کرد؛ بی‌هیچ تردیدی، بی‌هیچ توقعی. 
سید محسن علم‌الهدی، روحانی کاروان، در مسیر غار حرا گفت: «وقتی ورقه بن نوفل، عموی خدیجه(س)، هزار هزار سکه طلا را به عنوان مهریه تعیین کرد، حضرت ابوطالب‌(ع) لحظه‌ای درنگ نکرد. غلامانش کیسه‌های سکه را آوردند و همه را تقدیم کردند. اما حقیقت چیز دیگری بود؛ این خدیجه(س) بود که پیش از آن، مهریه را به خانه ابوطالب‌(ع) فرستاده بود، تا هیچ مانعی برای این پیوند باقی نماند. 
پس از ازدواج، رسول خدا(ص) در خانه‌ای که محل تولد حضرت زهرا(س) شد، ساکن شد. اما این پایان فداکاری خدیجه(س) نبود. سال‌ها بعد، هنگامی که پیامبر(ص) در غار حرا به عبادت و تفکر مشغول بود، این بانوی بزرگوار، شبانه مسیر سخت و کوهستانی را طی می‌کرد تا آب و غذا به پیامبر برساند. ۴۰ شبانه‌روز، ۶ کیلومتر راه، فقط برای آنکه همسرش در مسیر رسالتش تنها نماند. 
امروز، وقتی به این کوه می‌نگریم، می‌بینیم که عشق حقیقی در آن موج می‌زند؛ عشقی که نه با ثروت سنجیده شد، نه با مقام و قدرت. عشقی که تنها بر پایه ایمان و ایثار استوار بود و تاریخ را تغییر داد.
زیارت در قبرستان ابوطالب
پس از بازدید از منا و عرفات، مسیرمان به سمت قبرستانی کشیده شد که در تاریخ اسلام جایگاهی ویژه دارد؛ قبرستانی که با نام‌های مختلفی چون محلات، هجوم و ابوطالب شناخته می‌شود. این‌جا محل آرامش ام‌المؤمنین حضرت خدیجه کبری(س)، حضرت ابوطالب‌(ع) و جد بزرگوار پیامبر، حضرت عبدالمطلب است. در کنار این بزرگان، دو تن از فرزندان پیامبر، حضرت قاسم و طاهر نیز در این خاک آرمیده‌اند. 
اما این قبرستان تنها یادآور بزرگان اسلام نیست؛ بلکه ایرانیان زیادی که در مکه به دیار باقی شتافته‌اند، نیز در این مکان به خاک سپرده شده‌اند. 
در مقابل این قبرستان، پل هجوم قرار دارد؛ جایی که یادآور یکی از تلخ‌ترین حوادث تاریخ انقلاب اسلامی است. سال ۱۳۶۶، مراسم برائت از مشرکین در حج، به صحنه‌ای خونین تبدیل شد. بیش از ۴۰۰ زائر ایرانی، به دست نیروهای امنیتی عربستان که تحت نفوذ آمریکایی‌ها بودند، به خاک و خون کشیده شدند. 
سید محسن علم‌الهدی، روحانی کاروان، در این لحظه با اندوه گفت: «این همان حادثه‌ای است که امام خمینی(ره) فرمودند: اگر از صدام بگذریم، از آل‌سعود نخواهیم گذشت. اما در نهایت، به‌خاطر حفظ راه حج برای مسلمانان، تصمیم بر تداوم این فریضه الهی گرفته شد. 
پل هجوم تنها یک سازه معمولی نیست؛ بلکه نمادی از خون‌های پاکی است که در مسیر حق ریخته شد. امروز وقتی در کنار این قبرستان ایستاده‌ایم، گویی تاریخ زنده می‌شود؛ هم تاریخ اسلام، هم تاریخ انقلاب اسلامی.
ببر کوهستان؛ مردی که برای وطن جنگید
پس از زیارت دوره‌ای که با کاروان حج به هتل و محل اقامتمان در مکه، برگشتیم فرصتی شد تا با یکی از هم‌کاروانی‌هایم هم‌صحبت شوم. مردی خوش‌بیان و صمیمی که آمده بود برای شفای همسرش حج بگزارد. اما در پس چهره آرام و نگاه مصمم او، داستانی از رشادت و ایستادگی نهفته بود. 
قدرت‌الله امدادی، سرهنگ سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، با غرور از گذشته‌اش سخن می‌گفت: «در سال ۶۴، پادگان را ترک کردم و شش ماه شش ماه در کوه‌ها می‌جنگیدم. دموکرات‌ها به من لقب ببر کوهستان داده بودند. با وجود تمام مهارت‌هایم، مار خوردم، عقرب خوردم، آفتاب خوردم... اما جنگ برای این خاک ارزشش را داشت.
او از نوجوانی پا در میدان مبارزه گذاشته بود: 
سال ۵۰، با حاج آقا کافی اعلامیه‌های حضرت امام خمینی(ره) را پخش می‌کردیم. ۱۲-۱۳ ساله بودم که ساواک مرا گرفت. سه سال زندان ساواک بودم، چهار تا دنده‌ام شکست... اما ایستادم.
انقلاب، جنگ و عشق به وطن
پس از پیروزی انقلاب، قدرت‌الله امدادی وارد سپاه شد. 
«سال ۵۸ لباس سبز سپاه را پوشیدم، آموزش دیدم و ماندم. در جبهه‌ها به بیش از ۳۰ هزار بسیجی و ارتشی، تکنیک‌های رزم تن‌به‌تن آموزش دادم. در مهدیه تهران، شب‌ها در زیرزمین مسجد اعلامیه‌های حضرت امام(ره)را چاپ و تکثیر می‌کردیم. صبح، آنها را به در مغازه‌ها می‌چسباندم.»
وقتی از شکنجه‌های ساواک می‌گفت، بغض در صدایش نبود، بلکه غروری پنهان داشت: «در زندان، دست‌هایم را می‌بستند و شلاق می‌زدند. بعضی‌ها کاراته‌کار بودند، با لگد و مشت می‌زدند. یکی از آنها لگدی زد که چهار تا دنده‌ام شکست... اما ایمانم نشکست.»
او حالا، پس از سال‌ها، در سرزمین وحی ایستاده بود. به‌جای اسلحه، تسبیح در دست داشت. به‌جای فریادهای جنگ، ذکر «لبیک اللهم لبیک» بر لب. 
حج برایش فرصتی بود تا بار دیگر، در سنگر بندگی، در برابر پروردگار بایستد.
از زندان ساواک تا جبهه‌های نبرد
سال ۵۷ که مردم پادگان‌ها و زندان‌ها را فتح کردند، من هم پس از سه سال اسارت در زندان ساواک آزاد شدم. همان حس قدیمی، همان شور انقلابی، همان ارادت به حضرت امام(ره) در وجودم شعله‌ور بود. وقتی امام خمینی(ره) به ایران بازگشت، یک هفته در فرودگاه ماندم. لحظه‌ای که امام از هواپیما پیاده شد و سوار بنز معروف شد، قدوسی، طالقانی و بهشتی همراهش بودند، و ما در کنارشان ایستاده بودیم، روحانیت را اسکورت می‌کردیم. 
آن نوجوان ۱۶-۱۷ ساله‌ای که در تصاویر تلویزیونی دستش را به علامت پیروزی بالا می‌برد، من بودم. در خیابان‌های تهران، وقتی گاردی‌ها حمله می‌کردند، حتی با قمه‌ای در دست، خود را به میدان می‌رساندم. در خیابان جام جم، زخمی‌ها را به آمبولانس می‌رساندم و فشنگ برای مبارزان می‌بردم. آن روزها، ۱۲ هزار اسرائیلی را شاه آورده بود تا مردم را سرکوب کند، و ما شاهد بودیم که چطور خون جوانانمان در خیابان‌ها جاری 
شد. 
جنگ، جهاد و فداکاری در راه وطن
پس از انقلاب، سپاه پاسداران شکل گرفت و لباس سبز آن را بر تن کردم. روزی که عراقی‌ها نخستین راکت را به فرودگاه مهرآباد زدند، لحظه‌ای درنگ نکردم و راهی جبهه شدم. در لشکر ۹۲ زرهی اهواز، به‌عنوان بی‌سیم‌چی شروع کردم، اما آن‌قدر در میدان‌های نبرد بودم که بعدها به آموزش نیروهای بسیجی و ارتشی پرداختم. 
در جبهه، جنگیدن تنها یک وظیفه نبود، یک عشق بود. شب‌های جمعه، در سنگرها، زیر باران گلوله، دعای کمیل و توسل می‌خواندیم. گاهی دو روز به مرخصی می‌آمدم، اما طاقت نمی‌آوردم و دوباره به خط مقدم برمی‌گشتم. 
یکی از تلخ‌ترین خاطراتم، دستگیری دو کومله و دو دختر کمونیست بود که مجذوب رجبی شده بودند. وقتی دستگیر شدند، با گستاخی گفتند: «اگر توانستید ما را ۲۴ ساعت نگه دارید، خیلی مرد هستید!» اما قبل از سپیده‌دم فرار کردند. شش ماه در کمینشان بودم تا دوباره آن‌ها را به دام بیندازم. 
در جبهه، شرف، غیرت، دین، و احساس مسئولیت تنها انگیزه‌های ما بود. به عشق علی‌(ع) و فاطمه(س) ایستادگی می‌کردیم. هنوز هم، پس از سال‌ها، عاشق انقلابم. هنوز هم اگر ببینم کسی راه را کج می‌رود، تذکر می‌دهم، اما پشت سر، اشک می‌ریزم. 
وداع با شهید چمران
سخت‌ترین لحظه‌ای که در جنگ تجربه کردم، شهادت مصطفی چمران بود. در آغوشم شهید شد، تیر از پشت به او اصابت کرد. چمران یک نابغه بود، مردی باهوش، باسواد و باتجربه که هر جا پایش به میان می‌آمد، پیروزی قطعی بود. ما با او روحیه می‌گرفتیم، اما وقتی از دستش دادیم، انگار بخشی از وجودمان را از دست داده بودیم. 
شش سال در جبهه‌های مختلف جنگیدم: لشکر حمزه، سیدالشهدا، کربلا، دوکوهه، کله‌قندی، لشکر ۷۷ حمزه خراسان. در تمام این سال‌ها، بیش از ۳۰ هزار نیروی بسیجی و ارتشی را آموزش دادم. به آن‌ها یاد می‌دادم چگونه از کوه پایین بپرند، از هلیکوپتر فرود بیایند، در میدان نبرد خونسردی خود را حفظ کنند، و هرگز از دشمن نترسند. 
دیروز، وقتی در مسجد دعای توسل خواندم، یاد جبهه افتادم، یاد سنگرها، یاد همسنگرانم. مثل ابر بهار‌گریه کردم. مردم فکر می‌کردند به‌خاطر دعا ‌گریه می‌کنم، اما من داشتم برای رفقای شهیدم اشک می‌ریختم... 
جانباز ۴۹.۵ درصد هستم. زانوهایم تیر خورده، بینایی‌ام ضعیف شده، شیمیایی شده‌ام. اما هنوز همان آدمی هستم که روزی برای وطن جنگید. آرزویم این است که تا زنده‌ام، قدردانی از رزمندگان و شهدا فقط به مراسم ختم محدود نشود، بلکه در زمان حیاتشان قدرشان را بدانیم...
طواف بر زخم‌ها؛ حجی از جنس ایثار
اینجا، در این سرزمین مقدس، به یاد می‌آورم که برخی از ما برای رسیدن به این لحظه، تنها بلیت سفر خریدند، اما برخی دیگر، جان و سلامتشان را دادند تا امروز، در آرامش، این‌جا باشیم. قدر این قهرمانان را نه‌فقط در زیارت و دعا، بلکه در زندگی و رفتارمان بدانیم. چراکه آن‌ها از جان گذشتند تا ما زندگی را از یاد نبریم... 
در میان جمعیت حاجیان، چشمم به قامت خمیده‌ای می‌افتد. ویلچری آرام پیش می‌رود، اما نگاه مردی که بر آن نشسته، لبریز از اقتدار است. پیشانی‌اش را که لمس می‌کنم، انگار دستی بر محراب زخمی از روزهای نبرد کشیده‌ام. جانبازی که تکه‌ای از جانش را در میدان جنگ جا گذاشته، اما با همان روح سترگ به طواف آمده است. 
اینجا، در سرزمین وحی، هر گامش شهادتی است بر زخم‌هایی که از گذشته بر دوش می‌کشد. نگاهش را به کعبه دوخته، لب‌هایش بی‌صدا ذکر می‌گویند. می‌دانم که او سال‌هاست دردمند است، اما گویی درد در برابر ایمانش سر تعظیم فرود آورده. 
حج، سفری است به سوی اخلاص، و چه کسی مخلص‌تر از آنان که جوانی‌شان را در راه وطن نثار کردند؟ طوافشان، مثل روزهای نبرد، سرشار از صبر و استقامت است. سعی‌شان، یادآور روزهایی که در خاکریزها میان مرگ و زندگی می‌دویدند. 
اینجا مکه است، اما در میان این جانبازان، بوی شلمچه و فکه می‌آید، عطر خون‌هایی که بر خاک وطن ریخت تا ایمان بماند. چه خوب است که یادشان را نه‌فقط در تقویم‌ها، بلکه در لحظه ‌لحظه‌های زندگی‌مان زنده نگه داریم، همان‌گونه که آن‌ها هستی‌شان را بی‌دریغ برای ما بخشیدند.
(ادامه دارد)