کد خبر: ۳۰۸۳۵۳
تاریخ انتشار : ۱۹ فروردين ۱۴۰۴ - ۲۱:۲۳
روایت صدثانیه‌ای

هاشم خندان

 
 
 
ابوالقاسم محمدزاده
تیم سه‌‌نفره ما در شهرک دوعیجی مشغول دیده‌بانی و خدمت به رزمندگان اسلام بودیم. در حالی‌که از سه طرف در معرض گلوله‌های دشمن بعثی بودیم و شدت آتش‌باری‌اش زیاد بود. 
باقرنیا‌، آن جوان خوش‌طبع و زنده‌دل جمع ما علاوه‌بر دیدبانی همانند یک نیروی رزمنده پیاده و خط‌نگهدار‌، با تیراندازی‌های مستمرش مانع نفوذ عراقی‌ها به خط پدافندی ما می‌شد و گاهی با شوخ‌طبعی‌هایش مانع به خواب‌رفتن نیروها. گاهی می‌گفت آخ مجروح شدم و ما سراسیمه به طرفش می‌دویدیم و خواب از سرمان می‌پرید.
وقتی می‌خواستیم دیدگاه‌مان را تحویل نیروهای نازه‌نفسی که به‌جای ما آمده بودند بدهیم‌، یک خمپاره 60 بین ما- ماشین و ‌هاشم - منفجر شد. رفتم سراغ ‌هاشم که روی زمین افتاده بود. هرچی صداش زدم: 
هاشم!‌ هاشم! پاشو... پاشو... شوخی نکن... پاشو...
اما شوخی نبود و‌ هاشم باقرنیا! جدی جدی! پرواز کرده بود و آسمانی شده بود. 
روحش شاد
موضوع: شهید‌ هاشم باقرنیا
راوی: محمد آصفی‌یزدی