زنـی در گوشۀ تاریک تصـویر
جنگ تمام شد و دفاع مقدس به پایان رسید. برای گرمماندن جبهه، مادرانی بودند که پسرهاشان را هدیه کردند و دخترانی که پدرهاشان را و خواهرانی که برادرانشان را.
و چقدر گفتیم و چقدر شنیدیم از این همه ایثار و هرچقدر بگوییم و بنویسیم بازهم حق مطلب ادا نشده است.
اما همیشه در این بین چیزی کم است. انگار چیزی جا افتاده. انگار یک جای ماجرا میلنگد. اینجا چیزی هست که نمیبینیم. در تابلویی که ما از زندگی شهدا ترسیم میکنیم، همیشه چیزی را از قلم میاندازیم و یا بسیار کمرنگ نقشی میزنیم و از آن عبور میکنیم. هیچوقت به آن نمیپردازیم، پروبالش نمیدهیم و اجازه میدهیم که در ترکیببندی تابلو محو شود.
مردی از مردستانِ غیرت و شجاعت و ولایت، دست مادرش را میبوسد، دخترش را در آغوش میکشد و با خواهرش اندوهگینانه وداع میکند.
اما در گوشۀ تاریک این تصویر، زنی است که او را نمیبینیم، شاید کمی عقبتر ایستاده، شاید همخون این مرد نباشد. شاید به چیزهایی فکر میکند که مادر و دختر و خواهر به آن نمیاندیشند.
زن در گوشۀ تاریک تصویر به این فکر میکند که جای خالی این مرد را برای دخترش که پُر خواهد کرد؟
برای مادر و خواهرش چهکسی سنگ صبور خواهد بود؟
چهکسی باید بار زندگی را در نبودِ مرد به دوش بکشد؟
در این تصویر زنی هست که او را از بسیاریِ بودن نمیبینیم.
در سردی دیماه سال شصتوپنج، او را نمیبینم که دو پسر بیمارش را یکی در بغل و یکی در کنار، تا طبیب میبَرَد و تا صبح بر سر بالینشان مینشیند و گوش از رادیو بر نمیدارد و چشم بر هم نمیگذارد.
و در همان زمان، در گوشهای دیگر از زمستان، مردَش مکالمهای از بیسیم میشنود:
-بچهها یهکم باید برن جلوتر تا دخل عراقیها رو بیارن! کسی از عراقیا پشت دژ ابوذر نیس! بچهها برن جلو! شیپورزنها (1) را بفرست دنبالشون!
و صدای خستهای که پاسخ میدهد:
-دیگه کسی نمونده! اکثر بچهها رفتن بهشت (2) ! اونایی هم که دیدن خط نمیشکنه، کُپ کردن! تانکهای سمتِ چپ ِما از موقعیت اومدن پایینتر! از پهلو و پشت دارن ما رو میزنن...
و طولی نمیکشد که مرد، به بهشت میرود و زنی میماند که در گوشۀ تاریک تصویر منتظر است.
خبری آمده اما پیکری نیست.
زن سالها به امید آمدن دوباره او چشم به راه دارد و بچهها به امید دیدن پدرشان بزرگ میشوند و بعد از هشت سال میآید و بهجای اینکه گرمای خانه پذیرایش شود، تن به سرمای خاک میدهد و دیدار را به بهشت موکول میکند.
و اینجا زنی میماند که به تنهائی باید بارهای سنگین بسیاری را بر دوش بکشد و به منزل برساند
و در این مسیر دشوار، مادر باشد، پدر باشد، تکیهگاه باشد، سنگ صبور باشد
و جای هرچه را که نیست، برای فرزندانش به تنهائی پُر کند و تا هست، قصۀ مردانگیهای مردش را برای آنها باز خواند.
و روزگاری سخت و سرد را با خاطرات بودنِ با او بگذراند تا در بهشت به او ملحق شود.
اما این زن، که نقشی تمام در این تابلو دارد، به چشم ما نمیآید.
مرد از پشت تریبون میگوید:
- ما امشب افتخار داریم که در خدمت مادران و خواهران و دختران شهدای گرانقدر باشیم...
و باز زنی ساکت و صبور در تاریکی سالن نشسته و با چشمهای تَر، به سالهایی که بر او گذشته فکر میکند و اینبار هم هیچکس نیست که او را در گوشه تاریک تصویر ببیند.
ابوالقاسم وردیانی
____________
1. آرپیجیزنها.
2. شهید شدند.