گفتوگو با پدر شهیدان محمدامین و ریحانه
ریحـانه دختر 18ماهه مقاومت
در گوشهای از خاک کرمان، خانهای با داغ فرزندان آسمانی، میزبان پدری است که با نامی همواره زنده، به «پیمان سلطانینژاد» شناخته میشود. خانهای که یادآور دختری کوچک، با کاپشن صورتی و گوشوارههای قلبی است؛ دختری که خونش، مظلومانه بر زمین ریخت و تمام ایران را در غم خود شریک کرد. اما نه تنها ریحانه، بلکه پسرش محمد امین نیز با همان نام آسمانیاش، در فرهنگ مقاومت جاودانه شد. این خانه، محل یادآوری دردها و امیدهای زخمخورده مردمانی است که فرزندانشان را برای دفاع از عزت و شرافت کشور تقدیم کردند. همسر صبور و مقاوم او، فاطمه، نیز در این مسیر با همدلی و صبر مثالزدنی، چراغ خانه را روشن نگه داشت.
سیدمحمد مشکاتالممالک
پیمان سلطانینژاد همسر شهیده فاطمه سلطانینژاد و پدر شهید دانشآموز هشت ساله محمدامین سلطانینژاد و پدر سوگلی شهدای کرمان ریحانۀ عزیز، ملقب به «دختر کاپشن صورتی با گوشوارۀ قلبی». بنده متولد هجدهم شهریورماه سال 1364 و اصالتاً اهل دهستان کیسگان، شهرستان بافت و بزرگ شدۀ خود کرمان هستم. همسرم نیز بزرگشده و تحصیلکردۀ خود کرمان بود و پسرم در همین شهر تحصیل میکرد. افتخار من این است که جانباز بازنشستۀ نیروی انتظامی هستم و خودم و همسرم هر دو، در خانوادهای کاملاً انقلابی، مذهبی، متدین و پای کار نظام تربیت شدهایم. همانطور که حاج قاسم گفت: «از مردم کرمان میخواهم که پای ولایت بمانید.» ما هم با تقدیم هشت شهید ثابت کردیم که پای ولایت و انقلابمان هستیم. به جرأت میگویم یک جو گندم حرام نه پدرم به ما داد و نه خودم به بچههایم دادم. همین هم باعث شد که یکروزی یک «ریحانۀ کاپشن صورتی» بهقول حضرت آقا قلب ملت را به درد بیاورد.
آغاز زندگی مشترک
همسرم متولد هجدهم خردادماه سال 1373بود و با هم حدود نُه سال اختلاف سنی داشتیم و حدود سال 1394 ازدواج کردیم. حاصل این زندگی دو فرزند به نامهای محمدامین و ریحانه است. زمانی که از طرف کشور فرانسه به آقا رسولالله توهین شده بود. بنده داشتم یک برنامۀ تلویزیونی میدیدم، که حاج آقایی داشت صحبت میکرد. بین حرفهایش گفت: «من دوست دارم حتی اگر ده پسر داشتهباشم، نام هر دهتای آنها را محمد بگذارم.» من به همسرم گفتم: «من هم دوست دارم اگر فرزند اولمان پسر شد، نامش را محمد بگذاریم.» گفت: «این بیانصافیست. بگذار حداقل یک اسم هم من انتخاب کنم.» گفتم: «هرچه که میگذاری، ترکیبی از نام محمد باشد.» و خودم اسم محمدصالح را انتخاب کردم. گفت: «من انتخاب میکنم.» و نام «محمد» انتخاب شد و همسرم نام «امین» را انتخاب کرد و نام فرزندمان شد «محمدامین» که چهارم مهر ۹۴ متولد شد و ریحانه هم متولد ۱/۴/۱۴۰۱ است.
پسرم محمدامین و همسرم از علاقهمندان سردار شهید، حاج قاسم سلیمانی بودند. محمدامین دست بخشندهای داشت. مثلاً اگر کسی در کوچه دوچرخهاش را میخواست، دریغ نمیکرد. حتی زمانی که از مغازه خرید میکرد، پنج خوراکی میخرید و همیشه چیزی برای خود نگه نمیداشت. در مدرسه هم همین ویژگیها را نشان میداد. همسرم نیز همینطور بود. او هیچگاه وابسته به مال دنیا نبود. زمانی که خانه خریدیم، بدون اطلاع من طلاهایش را فروخت و حدود ده تا یازده میلیون تومان برای خرید خانه به من داد. هیچگاه هم آن پول را از من مطالبه نکرد.
ریحانه، دختر صورتی ایران
ریحانه، دخترم، رنگ اتاقش صورتی بود و تمام وسایلش حتی کفش و دمپاییاش صورتی بود. او عاشق جشن تولد و شمع بود. اکنون، افتخار ما این است که در گلزار شهدای کرمان، سه شهید داریم و این افتخار را بهویژه با تقدیم دختر عزیزمان ریحانه به دست آوردهایم.
من به عنوان پدر، وقتی به مزار ریحانه میروم، نمیتوانم دستم را به روی مزارش بگذارم و باید از فاصلهای دور برای او فاتحه بخوانم. حاج قاسم همیشه میگفت: «فقط و فقط گوش به حرف حضرت آقا بدهید.» ما هم در زندگیمان این را سرلوحه کار خود قرار دادیم و ثمرۀ آن دختری چون ریحانه شد.
همسرم قبل از ریحانه، که در زمان همهگیری کرونا هم بود، بچهاش سقط شد. ما گوسفندی نذر کردیم تا بین کارگران شهرداری توزیع کنیم تا فرزند بعدیمان سالم باشد. بچۀ بعدی ما هم به اصرار محمدامین بود، که میگفت من دوست دارم آبجی داشتهباشم. تا اینکه همسرم باردار شد و ما خواستیم او را نامگذاری کنیم. من دوست داشتم نام دخترم کوثر یا فاطمه باشد. همسرم هفت ماهه بود، ولی هنوز اسم بچه را انتخاب نکردهبودیم. تا اینکه وضوگرفتیم و جمع شدیم و نیت کردیم. هر کسی اسمی انتخاب کرد. محمدامین چند تا اسم گفت. من کوثر و همسرم نامهای ریحانه و فاطمه را انتخاب کرد و نهایتاً اسم زیبای ریحانه انتخاب شد. چه در خانوادۀ خودم و چه در خانوادۀ همسرم، همه ریحانه را دوست داشتند.
دلشان نمیخواست او را برگردانند
ریحانه دخترم موهای زیبا، چشمانی درشت و بینی بزرگی داشت و بهصورت عجیبی به مادرم شبیه بود. روزی که به دنیا آمد دقیق یادم است که دوستانی که با من شوخی داشتند، به من گفتند پیمان این دختر رو دستت ماند. گفتم که نگران نباشید، من اصلاً دخترم را عروس نمیکنم. اما ریحانه روزبهروز زیباتر و عزیزتر میشد. همسایهها که او را میبردند، دیگر دلشان نمیخواست او را برگردانند. او عاشق گشتن داخل کمد و کابینت بود. کشوها را باز میکرد و با ظرفها بازی میکرد. از روزی که به دنیا آمد، دختر عجیبی بود و حتی بچههای کوچک هم خیلی ریحانه را دوست داشتند. وقتی بازی میکردند، وسط بازیشان توپ را برمیداشت و فرار میکرد، اما هیچکس چیزی به او نمیگفت، چون خیلی دوستش داشتند. ریحانه اصلاً بوی عجیبی داشت. من میگویم همه باید در خانهشان یک دختر داشتهباشند. محمدامین هشت سال کنارم بود و مرا بابا صدا زد، همۀ اینها یکطرف و اولین باری که ریحانه مرا «بابا» صدا زد یک طرف.
وقتی خبر شهادت حاج قاسم را به ما دادند، ساعت ۲:۳۰ نیمهشب بود. من و همسرم تا هشت صبح پای تلویزیون بودیم وگریه میکردیم. ما حاج قاسم را از سالها قبل هم میشناختیم و هم او را دوست داشتیم. تنها چیزی که ما را سر پا نگه داشته، عکسی از ریحانه در آغوش حاج قاسم است. اگر فرزند من بهطرز عادی فوت کردهبود، من سرپا نبودم و میدانم که حاج قاسم را دارم و میدانم زمانی که بچههایم بر زمین افتادند، بیشک حاج قاسم آنها را بلند کرده است. پسرم محمدامین تندیس حاج قاسم را خریدهبود. چفیه و پیراهنی به نیت حاج قاسم خریدهبود. سر مزار حاج قاسم میرفت.
پذیرایی از میهمانان حاج قاسم
ما در گلزار شهدای کرمان موکب داشتیم، اما بنده متاسفانه سر کار بودم و موکب هم مال اداره برادر همسرم بود. ریحانه، محمدامین، مادر و خالهها و داییاش، بهطور خودجوش از سه روز قبل آنجا بودند و از میهمانان حاج قاسم و زائرین پذیرایی میکردند. محمدامین و پسرخالهاش با اینکه هشت سالش بود، سینی چایی را آنجا راحت میگرداندند. چفیه هم انداختهبود و عاشق کارش بود. هر روز ساعت هفت، هشت صبح میرفتند و شب میآمدند.
موکبداری خیلی زحمت دارد و برای ادارهاش پنجاه نفر هم کم است. ریحانه هم خیلی کوچک بود. پنج نفر از شهدا زیر سیزده سال سن داشتند و ریحانه که کوچکترین آنها بود، بینشان نقاشی میکشید. محمدامین شب قبل از این اتفاق عکس یک روحانی را با هشت تا پرنده بالای آن کشیدهبود. شب که اینجا آمد، گفت: «بابا جان حاج آقا به من قول داده که وقتی تمام کردی، فردا صبح بیا و جایزهات را بگیر.» و شهادتش همان هدیه او شد. جایزهء خدمت سه روزهاش در موکب. او عاشق موکب و عاشق خدمت به مردم بود. در آخرین تماسی که با همسرم داشتم، به او گفتم: «خانم خسته نشدی؟! بیا کمی استراحت کن، شب که از سر کار آمدم با هم میرویم.» در آن بازۀ زمانی تهدیدها زیاد بود و همهجا میگفتند که هر لحظه احتمال حملۀ داعش وجود دارد. نگران بودم که اتفاقی برایش بیفتد و کشته شود.» در جوابم گفت: «اینهمه جمعیت را نمیکشند و فقط مرا میکشند!!» این جمع هشت نفری، به مدت یک هفته، هر روز صبحانه را در خانۀ یکی میخوردند و کلاً با هم بودند. قطعاً در دنیای دیگر هم کنار هم هستند و ریحانه که عزیز ما شد، قطعاً آنجا نیز عزیز همه هست و همه او را دوست دارند. قطعاً کنار سه سالۀ عزیز امام حسین علیهالسلام و همبازی ایشان و کودکان فلسطین و غزه است. فرقی برای ما ندارد و ما شیعۀ حضرت علی(ع) هستیم. وقتی کودکان سوریه، لبنان، فلسطین و غزه را میبینیم، دلمان به درد میآید و میگوییم درد و رنج آنها کجا و ما کجا! برای ما حداقل آمبولانسی بود که بچههایمان را به بیمارستان ببردولی آنجا چنین چیزی نیست. الحمدلله به برکت نظام و انقلاب اسلامی و از رهنمودهای حضرت آقا، ما همه چیز داریم. روز اول در خانهمان به روی همه باز بود و تمام مسئولین آمدند. در یک بنر یک دختر غزهای را که نماد شده، در کنار ریحانه کشیده. خانوادۀ او از طریق یکی از بچههای صدا و سیمای تهران مرا پیدا کردهبود و با من تماس تصویری گرفت و مترجم گذاشتند و صحبت کردیم. اسم آن دختر شهید هم رقیه است. رقیۀ آنها و ریحانۀ من هیچ فرقی نمیکنند، ما شیعه هستیم. من در بینالحرمین بودم و قرار شد به نیابت از ریحانۀ خودم عروسکی بخرم و تقدیم بچهها کنم. من ریحانه را از دست ندادهام، بلکه او را تازه به دست آوردهام. من یک ریحانه و محمدامین از دست دادهام، میلیونها محمدامین و ریحانه در سراسر دنیا و حتی در عراق به دست آوردهام.
شب آخر حادثه
صبح روز قبل از حادثه بود که بچهها با من تماس گرفته و گفتند: «ما داریم به سمت موکب میرویم.» از موکب برای خودشان غذا گرفتهبودند و به من زنگ زدند که اگر میخواهی برایت غذا بیاوریم سر کار. اما گفتم نه، به خانه میآیم. تا اینکه شب بود و محمدامین اصرار زیادی داشت که به مناسبت روز مادر، برای مامان گلی، مادر همسرم، باید سرویس طلا بخریم. گفتم باباجان من که توانم نمیرسد. ولی مدام پیگیر بود تا مادربزرگش را غافلگیر کند. عصر که از سر کار آمدم، وقتی با محمدامین دنبال بچهها میرفتیم، در طول مسیر مدام اصرار داشت که چرا سرویس طلا نخریدی؟ از همین پل که میخواستم سمت خانه بیایم، اصرارش را که دیدم، گفتم در شهر چرخی بزنیم. خدا میخواست که من شب آخری با خانوادهام باشم. در بلوار جمهوری که حرکت کردیم، ریحانه خیلیگریه میکرد. برایشان خوراکی خریدم. محمدامین دوباره شروع کرد که سرویس طلا بخریم. گفتم بابا بیا یک کاری بکنیم.» گفت: «چه کار؟!» گفتم: «بیا مادرت را غافلگیر کنیم. من با او دعوا میکنم و بعد غافلگیرش میکنیم.» او هم به این شرط از خیر سرویس طلا گذشت. چون این کار را دوست داشت. با همسرم، در حالیکه خودش متوجه بود، جر و بحثی راه انداختیم. بعد با محمدامین به مغازه رفتیم و کیکی خریدیم. بعد به گلفروشی رفتیم و شاخه گل برای همسرم خریدم. محمدامین شاخه گل را آورد و تقدیم مادرش کرد و گفت: «مامان روزت مبارک.» بعد ادامه داد که مامان بابا چقدر تو رو دوست دارد! فروشنده برای یک شاخه گل سی تومن اضافهتر گرفت و بابا گفت اشکالی ندارد. سپس گشتی زدیم و برای خانه و بچهها خرید کردیم.
حس ناآرامی همسرم
اما همسرم مدام فکرش مشغول بود، نمیدانم چه بود، ولی یک نگرانی داشت. فقط میگفت: «کمی خستهام.»
محمدامین گفت: «بابا من تکالیفم را به شرطی مینویسم که بگذارید فردا به موکب بروم. چون حاجآقا قرار است به من جایزه بدهد.» بعد هم او را تنها گذاشتیم و به خانۀ مادرخانمم رفتیم. نخستین باری هم بود که محمدامین را در خانه تنها میگذاشتیم. گوشی خودم و همسرم و گوشی خانه همه در کنارش بود. خیلی خوشحال بودم که برای خودش مردی شده و میتوانم تنهایش بگذارم. تا برگردیم همۀ تکالیفش را نوشته و تاریخ هم زده بود؛ ده یازده صبح که شد با همسرم صحبت کردم و گفتم: امروز گلزار میروید مراقب خودتون باشید و همسرم گفت: «ما میخواهیم به موکب کمک بدهیم. اتفاقاً روز آخر است و...» از این صحبتها بین من و همسرم ردوبدل شد. دخترم ریحانه عادت داشت پشت سرمگریه کند و من باید طوری از دستش فرار میکردم و سر کار میرفتم. برای همین در را آهسته باز کردم تا بروم. همسایه از من پرسید چرا امروز از دست ریحانه راحتی؟! گفتم: «خواستم بخوابد، سر و صدا نکردم.»
آن روز حوالی ساعت ۲ بود که با همسرم تماس گرفتم و حدود ۱۵ دقیقه با او صحبت کردم. او از لذتی که آنجا داشت تجربه میکرد برایم میگفت. ولی من همچنان میگفتم که کاش امروز را نمیرفتید. گفت: «نه، لذتی که حالا گلزارشهدا دارد، هیچوقت دیگری ندارد.» گوشی را که قطع کردم، همکارم پرسید: «پیمان از بچهها خبر داری؟» گفتم: «بله همین حالا با همسرم حرف زدم.» گفت: «انگار کپسول گاز ترکیده و ظاهراً چند نفر هم زخمی شدهاند.» گفتم: «شایعه نکنید. دروغ میگویند تا مردم بترسند.» ده دقیقه که گذشت، دوباره آمد و گفت: «میگویند داعش حمله کرده و چند نفر کشته شدهاند.» گفتم: «مگر میشود؟ من همین الان با همسرم حرف زدم!» با همسرم که تماس گرفتم، جواب نداد. با ماشین راه افتادم. خیابان ترافیک شدیدی بود. یگان امداد، آمبولانسها آژیرکشان! همه داشتند سمت گلزار میرفتند. دود زیادی از سمت گلزار پیدا بود.
صحنۀ کربلا را من آنجا به چشم دیدم
من سمت موکب رفتم. همینکه خواستم وارد شوم، برادرخانمم زنگ زد. گفت: «الان کجایی؟» گفتم: «سمت گلزار.» گفت: «خطرناک است آنجا نباش بیا.» گفتم: «بچهها جواب تلفن را نمیدهند.» گفت: «نگران نباش آنها ترسیدهاند و حواسشان به گوشی نبوده. به خانه رفتند.» با حرف او دلم قرص شد که اتفاقی نیفتاده. خواستم داخل بروم تا کمکی از دستم برآمد، انجام دهم. اما گونی کشیده و راه را بسته بودند. به هر طریقی بود، رد شدم. صحنۀ کربلا را من آنجا به چشم دیدم؛ یکجا دستی افتادهبود و جای دیگر پایی. یکی آب میخواست. یکی سراغ بچهاش را میگرفت. دیگری در مورد شوهرش میپرسید. دیدم که کمک لازم دارند. آسفالتها و جدولها کنده شدهبود و با ماشین آتشنشانی آنها را تمیز میکردند و پیکرها را از روی زمین جمع میکردند.
دلشورۀ خانوادهام را داشتم. یکی گفت که انفجار اول جلوی پای بچههای ما اتفاق افتاده و چیزی به من نگفتند. مثل اینکه برادرخانمم بچهها را سوار ماشین اداره میکند و برای نجاتشان آنها را سمت پارکینگ میبرد و میگوید: «سوار شوید و بروید.» غافل از اینکه در طرف دیگر حادثه منتظر آنهاست. در واقع اگر همان جای قبلی میایستادند، اتفاقی برایشان نمیافتاد. آنجا همسر برادرخانمم به او زنگ زده که حسین تو را به خدا بلند شو بیا، ما میترسیم. او هم گفتهبود وسیلۀ موکب تحویل من است، نمیتوانم بیایم. بعد هم که صدای انفجار را، که همان لحظه کنار پای همسرم اتفاق افتاده، پشت گوشی شنیده و به سمت پارکینگ میرود. میبیند که ماشین هست، ولی بچهها نیستند. ما تمام جنگل و کوهها و سردخانهها و مساجد را نیز گشتیم. حتی به تهران زنگ زدیم.
یک چادر زده بودند و چند نفر که موج انفجار گرفتهبود، آنجا بودند. هیچ خبری از این هشت نفر نبود. با برادر خانم به بیمارستان باهنر رفتیم. وقتی سؤال کردم که آقا از بچههای سلطانینژاد خبری هست؟ گفت: «ای بابا! هرکس میآید، دنبال سلطانی میگردد!» آن لحظه متوجه شدم که همه دارند دنبال آنها میگردند. به همهجا اطلاع دادیم. حتی من در ساعات اولیه به خواهر و برادرم که زنگ زدند، گفتم بچهها به خانه رفتند. من هنوز هم باورم نمیشود.
بعد از ریحانه زندگیام زیر و رو شد
حوالی ۱۱ شب بود که گفتند نغمه، همسر برادر خانمم، از دنیا رفت. امیرعلی در بیمارستان پیدا شده و ترکش خورده و حالش خوب نیست. گوشی همسرم نیز در بیمارستان افضلی آنتن میداد و روشن میشد. اما خبری نشد. تا اینکه شب پسر خواهرم تماس گرفت و از مشخصات لباسهای ریحانه سؤال میکرد؛ کاپشن صورتی پوشیدهبود؟ گفتم: «کاپشن صورتی دارد، ولی نمیدانم آنلحظه چه پوشیدهبود؟» گفت: «گوشوارهاش قلبی شکل است؟» گفتم: «بله همینطوره. پیداش کردی؟» گفت: «بهخدا نه. پیداش نکردم.» غافل از اینکه خبر ریحانه با کاپشن صورتی و گوشوارۀ قلبی در فضای مجازی هم پیچیده و من متوجه نبودم. کل ایران فهمیده بودند و من خبر نداشتم و آن لحظه فکرم اصلاً کار نمیکرد. صبح ساعت هشت سیستمی نشانمان دادند تا در آن بگردیم. گفتم من بچههایم را زنده میخواهم، شما عکس نشانم میدهید! بعد که اولین نفر از پلهها پایین آمدم، همان لحظه یک کاور کوچک دیدم و گفتم: «شک ندارم که این ریحانۀ من است.» بعد دیدم که یک گوشواره آویزان است و لباسش غرق خون. آمدم بالا و سرم را به کاج کوبیدم.
دختری با کاپشن صورتی و گوشوارۀ قلبی
دومین نفر هم محمدامین و سپس همسرم را دیدم، ولی نشناختم و عروسمان او را از روی کفشی که پوشیدهبود، شناخت. پیکر خواهرخانومم نیز غیر قابل شناسایی بود. از در که بیرون آمدم، دیدم نوشته؛ دختری با کاپشن صورتی و گوشوارۀ قلبی. گفتم من از دیروز کجاها به دنبالت گشتم و تو کجا بودی!
وقتی ریحانه را در آن وضعیت دیدم، نفسم داشت بند میآمد و به این فکر میکردم که همسرم و پسرم زندهاند و من در مورد ریحانه به آنها چه بگویم! بگویم ریحانه از دنیا رفته! البته باز خدا را شاکرم، چون اگر همسرم زنده بود و دختر و پسرم رفتهبودند، یا یکی از آنها بود و بقیه نبودند، چه باید میکردم؟!
اکنون یکسال گذشته و دیگر صدای بازی و جیغ و دادهای ریحانه در این خانه بلند نیست. دفتر تکالیف محمدامین وسط خانه پهن نیست. خانه کاملاً سوت و کور شده. من ماندهام و سه تکه سنگ سرد در گلزار شهدا، که پنجشنبه، جمعهها به آنها سر میزنم. اما من شکر میکنم و کاری جز این از دستم برنمیآید. همسایهها هم تعجب میکنند که من در این خانه چطوری زندگی میکنم! ریحانه بار سنگینی بر دوشم گذاشته و کاری کرده که جز تحمل چارۀ دیگری نیست. اگر فرزندم با تصادف یا حادثۀ دیگری از دنیا میرفت، به خدا برایم قابل تحمل نبود. اما اکنون میدانم که طرفم فقط حاج قاسم است و چیز دیگری به غیر از حاج قاسم نمیتوانست تحملم را تا این حد بالا ببرد. من هر جا که میروم، با افتخار میگویم که همشهری حاج قاسم هستم.
بین اینهمه شهید ریحانه بود که بیشتر دل مردم را به درد آورد. وقتی داستان کربلا را مرور میکنیم، میبینیم که چه درسهایی برای ما داشت. همین گوشوارۀ قلبی او با دل مردم چهها کرد! اصلاً خدا نشان داد که ریحانه با یکی دو شب در موکب بودن، او را خریداری کرد. محمدامین با چهار سینی پذیرایی از زائرین حاج قاسم خریداری شد. ثابت کرد که زن و دختر ما در اوج قدرت، مظلومیت دارند. در بحث زن، زندگی، آزادی میخواستند از زنان ما سوءاستفاده کنند. ریحانه کلاً روند را عوض کرد و اصلاً به جرأت میتوانم بگویم که ریحانه خود مقاومت بود و خدا بهواسطۀ ریحانه کاری کرد که در جهان پیچید و ارج و قربی دوباره به زنان ما داد.
داغ ریحانهام خیلیها را متحول کرد
باید تکههای پازل مرتب چیده میشد. شب یلدا بود و ما خانۀ پدرخانمم دعوت بودیم. گفت همۀ بچهها لباس شکل هندوانه دارند و ریحانه چنین لباسی ندارد. من هم رفتم و از خیابان شلوار گرفتم که با پیراهنش ست بود. کاپشنش صورتی با شکل بادکنک روی آن و شلوارش مشکی با عکس هندوانه و جوراب هم رنگ هندوانه سبز، شکل یلدایی لباسهای او بود. عکسش را یکی از بچهها برایم فرستاده، که سردر یک ادارهای زدهاند. من ریحانه را خیلی دوست داشتم. خیلی تپل و ناز و سفید بود و غسال از من پرسید: «این دختر شما چرا اینقدر سفید است و چشمهای نازی دارد؟» قطعاً ریحانه و محمدامین همینجا هم مرا رها نمیکنند و همسرم کنار من است. ریحانه زندگی مرا زیر و رو کرد.
ریحانه حتی در بحث انتخابات هم تأثیر داشت. شاید در کلیپها دیدهباشید که از دختر بیحجابی پرسیدند برای چه پای صندوق رای آمدی؟» میگفت: «اگر رأی ندهم در حق آن دختر کوچولوی کرمانی، که خونش به ناحق ریخته شد، اجحاف میشود.» افراد زیادی هم برای نامگذاری دخترشان به ما زنگ زدند و تاثیر او را در نامگذاری اسامی ائمه علیهمالسلام روی بچهها دیدیم و دنیایی از نامگذاری اسم ریحانه اتفاق افتاد. یا وقتی در گلزار میبینم که صد نفر دانشآموز از مدرسه آمدهاند و رنگ صورتی پوشیدهاند، لذت میبرم و قوت قلبی میگیرم. یا وقتی کسی پای صندوق اجازه میگیرد تا رأیش را به نیابت از ریحانه و خانوادۀ من به صندوق بیندازد.
سوگ ریحانه گریه ندارد
محمدامین عاشق رنگ آبی بود و تیم استقلال را خیلی دوست داشت. من فکر نمیکردم کسی غیر آبی رنگ دیگری را دوست داشتهباشد، ولی ریحانه آن را تغییر داد که نه! رنگ دیگری هم است که مخصوص من است. رنگ صورتی دیگر نماد ریحانه است. همۀ وسایل و لباسهایش به رنگ صورتی است. این رنگ زیبا که بیشتر دخترها دوستش دارند. این رنگ نشان مظلومیت ریحانه بود، که واقعاً خونش به ناحق ریخته شد. ما شیعیان از زمان آقا امیرالمؤمنین(ع) که ترور شدند هدف تروریسم بودهایم و دشمنان فکر میکنند که با این کار ما را از حرکت باز میدارند، ولی چنین نیست. وقتی شما وقت میگذارید و از تهران تا اینجا میآیید و در مورد ریحانه حرف میزنید، به این معناست که ریحانههای زیادی هنوز هستند. من یک گروه جهادی بهنام دخترم ثبت کردم و یک مؤسسه و یک سالن ورزشی نیز بهنامش در حال ثبت شدن است و خودم روزهای پنجشنبه تا جایی که در توانم باشد، به اسم ریحانه در گروه جهادی ریحانه فعالیت میکنم و تا زمانی که قدس آزاد نشده و این غدۀ سرطانی در حال رشد است و آمریکا شرش را از منطقه ما کم نکرده، ما دست برنمیداریم. در حال حاضر همهجا بیشتر بحث ریحانه است، ولی با محمدامین هم داستانها داشتیم. حدود یکماه قبل از شهادتش بود که در مدرسه ثارالله خواستهبودند تا از بین ۶۰۰ دانشآموز یکی از آنها برود تا صورتش را با آبرنگ پرچم بکشند و بهعنوان نماد، جلو بایستد. هنوز حرف مدیر تمام نشده، محمدامین دستش را بالا برد و رفت و کنار تابوت ایستاد. معلم او را صدا زد که «محمدامین جان بیا کنار خطرناک است. میافتی پایین.» به معلم گفتهبود: «برو بابا من خودم شهید گمنامم.» من مشهد بودم. به من زنگ زدند و گفتند یک اتفاقی در کرمان افتاده و احتمالاً از دانشآموزان خودمان هست. میگفت اولین کسی که به ذهنم آمد محمدامین بود. کلاً پسر عجیبی بود. یکبار هم جلوی تلویزیون دراز کشیدهبود و یک کلیپ از حضرت آقا داشت پخش میشد. گفت: «یک چیزی بگویم مرا دعوا نمیکنی؟» گفتم: «نه بابا، بگو.» گفت: «بابا حضرت آقا خیلی پیرمرد هست و زوری هم ندارد. این آمریکا و اسرائیل هم از آقا میترسند. آنها از چه میترسند؟» گفتم: «پسرم حضرت آقا صداقت دارد و کلامش در دلهای مردم اثرگذار است.»
فردا صبح دیدم که حلقههای آویز از کمد من برداشته است که با خودش به مدرسه ببرد. هر روز چیزی مثل توپ و وسایل دیگر به مدرسه میبرد. گفتم: «دوباره داری چی به مدرسه میبری؟!» دیدم که عکس حاجقاسم داخل کولهاش گذاشته. گفت: «من الان عکس حاجقاسم را در کیفم گذاشتهام و به مدرسه میبرم.» در حال حاضر نیز همان عکس حاج قاسم را رو صندلیاش، جای او گذاشتهاند. در راه حاجقاسم هم شهید شد.
عاشق شهدا و لباس پلیس بود
محمدامین علاقه عجیبی به روخوانی قرآن داشت. حدود سه ماه بود که به کلاس قرآن میرفت. یکروز مربی قرآن پسرم زنگ زد که محمدامین استعداد عجیبی در روخوانی قران دارد، حتماً او را از این مدرسه ببرید و جای دیگری ثبتنامش کنید. او عاشق شهدا و همینطور عاشق لباس پلیس بود. از زمان مهد کودک آیتالکرسی را حفظ بود. سرود سلام فرمانده را خواندهبود و من برای ابوذرروحی فرستادم و او بسیار تحسین میکرد. عاشق حاج قاسم بود. من با محمدامین بیشتر از ریحانه بودهام. یک راهی جلوی ما باز شدهبود که همسرم در نیمههای راه تنهایم گذاشت. آرزوهای زیادی برای پسرم محمدامین داشتم. همیشه میگفتم باید باهم رفیق باشیم. چهکار کنم که دستم دیگر از آنها کوتاه است. اکنون واقعاً دلتنگی عجیبی نسبت به محمدامین دارم. از دخترم ریحانه میخواهم که در آخرت شفاعت من پدر را بکند و دست پدر را بگیرد. به حرمت همین یک سالی که تنهایم گذاشته و بهخاطر این غم بزرگی که بر دلم نهاده، غم تنهائی که تحمیلم کرده، شفاعتم را بکند. یکبار محمدامین از من پرسید: «بابا چقدر مرا دوست داری؟!» گفتم: «بابا! این قلب مرا میبینی؟ جای تو در قلب من است و من فرقی بین تو و ریحانه نمیگذارم. بابا جان ریحانه کوچک است و اگر او را بغل نکنم قلبش میشکند، ولی تو در قلب من هستی پسرم.» در واقع من سیزدهم دی ماه قلبم را در خاک گذاشتم. همۀ قلبم بچههایم بودند.
مقید به حجاب، نماز و اعتقادات دینی
همسرم نیز همیشه تاکید به نماز اول وقت داشت. ما چهار خواهر و پنج برادر هستیم. همسرم هرگز از گل کمتر به آنها نگفت و رابطه بین همسرم و خواهرانم رابطۀ خواهرشوهر و عروس نبود. چند وقت پیش که خواهرم به رحمت خدا رفت، خواهرانم میگفتند او اصلاً اجازه نداد که ما غم نبود خواهرمان را احساس کنیم. گاه میگویم کهای کاش حداقل ذرهای بدی و ناراحتی از او میدیدم و اندکی صدایش را بلند میکرد، تا از او راحتتر دل میبریدم. بسیار مقید به حجاب و به نماز و اعتقادات دینیاش بود. ریحانهای که شیر چنین خانمی را خوردهبود، باید هم به چنین جایی برسد.
سخنی با حضرت آقا
همیشه از خدا خواستیم که هیچوقت ما را با بچههایمان امتحان نکند. واقعاًامتحان بزرگیست. وقتی دلتنگشان میشوم نه رفتن سر مزار، نه صحبت کردن با عکسهایشان، نه آهنگ شاد. هیچکدام پاسخی برای دلتنگیهایم نمیشود. هیچچیز نمیتواند آرامم کند، جز یاد سردار دلها و دیدن حضرت آقا. اگر بخواهم با ایشان صحبت کنم من سلامی به حضرت آقا عرض میکنم و میگویم که ایشان همهکس ما هستند و ما بعد از نمازهایمان همیشه دعا میکنیم که سایۀ ایشان یک لحظه هم از سر ما کم نشود و بیصبرانه منتظر دیدار حضرت آقا هستم.
بنده بعد از شهادت عزیزانم خواب حضرت آقا را دیدم. گفتم: «آقا فاطمه را میشناسید؟» گفتند: «بله میشناسم.» «ریحانه و محمدامین مرا میشناسید.» گفتند: «بله میشناسم.» بعد هم گفتند: «از من چه میخواستی؟!» گفتم: «آقا فقط میخواهم در آغوش شماگریه کنم.» ایشان هم مرا به آغوش کشیدند و هر دو با صدای بلندگریه میکردیم، که از صدای بلندگریه بیدار شدم. خواب محمدامین را نیز دیدم. به من گفت: «بابا جان اینقدر ناراحت نباش. جای من اینقدر خوب است که حد ندارد.»