kayhan.ir

کد خبر: ۳۰۳۰۶۵
تاریخ انتشار : ۱۴ دی ۱۴۰۳ - ۲۰:۱۶
نیمه پنهان کشمیر- ۹

وقتی «تونگا» هم به جبهه آزادی‌بخش جامو و کشمیر پیوست



نویسنده: بشارت پیر
مترجم: بهزاد طاهرپور
در فصلی که جهانگردان به «پهلگام» می‌آمدند او در میان هتلداران خواهان زیادی داشت چرا که لوله‌های معیوب آب آنها را تعمیر می‌کرد. هتلداران هم به‌خاطر مهارت او در کار دستمزدهای خوبی به او پرداخت می‌کردند.
اما بعد از زمستان 1990 هجوم گردشگران به پهلگام (به‌خاطر درگیری‌ها) متوقف شد. هتل‌ها تعطیل شدند و تونگا هم به جبهه آزادی‌بخش جامو و کشمیر پیوست.
اکنون بچه‌های روستا او را به‌جای تونگا، رامبو صدا می‌زدند‌. هر موقع من رامبو را می‌دیدم او از خانواده‌ام می‌پرسید و مرا تشویق می‌کرد درس‌هایم را با جدیت پیگیری کنم.
او می‌گفت: من از معلمانت درباره وضعیت درسی‌ات سؤال خواهم کرد، سلام مرا به پیر صاحب (پدرم) و ماسترجی (پدربزرگم) برسان.
من و دوستانم امیدمان را برای گذراندن دوره آموزش‌های نظامی از دست نداده بودیم چند روز بعد گروهی از بچه‌ها دنبال آموزش‌های نظامی 
رفتند.
ما دنبال فرماندهی بودیم که خانواده ما را نشناسد و به ما اجازه می‌داد که وارد گروه آنها شویم. مسئله پول اتوبوس برای رفتن به شهرهای مرزی، تامین لباس گرم و کفش‌های مناسب بود. 
من گفتم: ما به کفش‌های ضد آب نیاز داریم آنها برای زمستان مناسب هستند. پدر یک جفت برایم خریده بود آنها با آستر خزدار ساخته شده و بسیار بادوام بودند. قرار شد ما شانس‌مان را دوباره امتحان کنیم.
چند روز بعد در کلاس سرگرم درس بودیم که ناگهان در به صدا درآمد. معلم بیرون رفت و برگشت، او اطلاع داد که عمویم بیرون منتظر است و می‌خواهد با من ملاقات کند. 
او که در اوایل30 سالگی‌اش قرار داشت برای بیشتر بچه‌های خانواده فرد شناخته‌شده‌ای در زمینه مد و لباس بود. 
من او را به‌خاطر پوشیدن شلوار و پیراهن جیب‌دار جین، استیل موهایش که شباهت‌های زیادی به فیلم «گریس» جان تراولتا داشت و همچنین لهجه غیر قابل توصیف انگلیسی‌اش که طی سال‌ها دوستی با گردشگران آلمانی به‌دست آورده بود تحسین می‌کردم.
با صدای بلندی سلام و احوالپرسی کرده به گرمی عمویم را بغل کردم. 
او کیفی همراه داشت و من فورا داوطلب شدم آن را حمل کنم او دست‌هایش را روی گردن من انداخت و گفت: این نهار ماست مادرت برایمان جوجه درست کرده است، بریم به اتاقت در خوابگاه بخوریم.
(من به مدرسه شبانه‌روزی می‌رفتم) فکر یک غذای خانگی در مقابل عدس بی‌مزه با برنج که فضای خوابگاه را پرکرده بود، اشتهایم را باز کرد.
اتاقم کوچک بود و فقط دو تخت به زور در آنجا می‌شدند. همچنین دو کتابخانه کوچک و گنجه لباس هم بود. ملافه تمیزی را روی تختم پهن کردم غذا را چیدیم و با ولع شروع به خوردن کردیم.
عمو بعد از هر لقمه‌ای که بر می‌داشتم مکث می‌کرد ببیند من چطوری دارم جوجه را می‌خورم.
 گفتم: خب گرسنه‌ام.
او خندید اما مثل اینکه یک چیزی شده بود. 
پرسیدم: همه چیز در خانه مرتب است؟
او گفت: بله همه چیز خوبه. 
ما به خوردن ادامه دادیم و من پرسیدم: راستی عموجان چرا امروز به بانک نرفتی؟ 
او گفت: هیچی، دیشب با پدرت صحبت می‌کردم فکر کردم باید بیام این‌جا یک سر بهت بزنم و تو را از دست این عدسی نجات بدم.
من خندیدم، ما از غذا خوردن دست کشیده و کناری نشستیم. 
کمی با هم در مورد درس و مشق صحبت کردیم. او گفت: پدرم رؤیای این را دارد که تو در بخش خدمات دولتی کار کنی، پدرت برای جایگاهی که الان دارد زحمات زیادی کشیده 
است. 
 عمو مطالب زیادی را در مورد زندگی پدرم بازگو و تکرار کرد اینکه چگونه پدر بزرگ دوران یتیمی و نداری دست او را گرفت اینکه چگونه پدرم با حداقل‌ها برای آزمون خدمات شهری شرکت کرد و توانست یک مامور دولتی شود.
عمویم ادامه داد: پدرم امید زیادی روی من بسته است و ما می‌دانیم که تو موجب افتخار ما خواهی شد ضمناً من با مدیر مدرسه صحبت و او چیزهای زیادی در مورد تو گفت. من سرم را تکان دادم.
او از پنجره به ساختمان‌های مدرسه خیره شد و بعد گفت: تو در این‌جا دو سال، یعنی تا سال 1993 کار داری، تا درسهایت تمام شود، می‌دونی چیه عمو، تو باید برای ادامه تحصیلات به دهلی بروی. 
او سعی کرد تصویر رمانتیکی از کالج‌ها و دانشگاه‌های دهلی ارائه کند. تو اوقات بسیار خوبی در آنجا خواهی داشت. من و پدرت دیشب در مورد این مسایل صحبت کردیم.
من دوباره سرم را تکان دادم و گفتم بله، شاید. 
پرسیدم: راستی پدر بزرگ چطور است؟ 
او گفت: پدربزرگ هر روز پیرتر و از کارافتاده‌تر می‌شود. او دلش برایت تنگ شده است. تو باید چند روزی به خانه بیایی، او خوشحال می‌شود.
فکر خانه مرا از خود بیخود کرد به طوری که از جا پریدم و گفتم اما تو باید اول با معلم من صحبت کنی، اما او قبلا این کار را کرده بود. 
من سریع وسایلم را جمع و جور کردم و ما ظرف چند دقیقه برای رفتن به خانه در ایستگاه اتوبوس بودیم. دیوارنویسی روی یکی از خانه‌ها چنین می‌خواند: «جنگ تا پیروزی/جبهه آزادی‌بخش جامو و کشمیر».
عمویم با خنده گفت: خب این گروهی است که تو می‌خواهی به آن ملحق شوی؟ 
در جا خشکم زد، جبهه آزادی‌بخش جامو و کشمیر؟
من؟ 
من همه چیز را تکذیب کردم.
او سرش را به آرامی تکان داد. ما همه چیز را در این‌باره می‌دانیم. قرار است در خانه دورهمی داشته باشیم.
اتوبوس در مسیر خانه از خرمن‌های تلنبار شده مخروطی شکل در شالیزارهای خالی که در پائیز، رنگ طلایی به خود گرفته بودند عبور کرد؛ سپس از پلی گذشت و ما به روستای‌مان رسید.
آن زیبای دوست‌داشتنی من همان‌طور دست‌نخورده آنجا بود.
اتوبوس در نزدیکی داروخانه ایستاد راستش برای مواجهه با خانواده کمی ترس و واهمه داشتم. 
از اتوبوس پیاده شدم و به طرف خانه حرکت کردم، در مسیر راه با اهالی و مغازه‌داران از جمله نانوایی، داروخانه، قصابی، خیاطی و بالاخره با سیف‌الدین از اقوام مادر بزرگم که عمری ازش گذشته بود ملاقات و خوش و بش کردم.
او را هنگام ورود به خانه ملاقات کردم، سیف‌الدین از وقتی از اتوبوس پیاده شدم منو می‌پائید.
وقتی وارد خانه شدم پدر بزرگ مرا در کنار خودش نشاند، عمو، مادر بزرگ و مادر دورم حلقه زدند، من ساکت بودم مطمئن نبودم چه می‌خواهم بگویم فقط گفتم لطفا یک فنجان چای می‌خواهم. مادر از قبل از سماور برایم چای ریخته بود.
فنجان چای که گل‌های صورتی رنگ زیبایی روی آن نقش بسته بود را بی‌اختیار در دستم می‌چرخاندم تا فضای سنگین خانه را کمی تلطیف کنم.
پدربزرگ رو کرد به مادرم و گفت: حما (حمیده) اولین روز مدرسه بشارت را به‌خاطر می‌آوری؟ 
مادر با یک لبخند اجباری پاسخ داد: بله، من یک دست پیراهن سفید و شلوار خاکستری همراه با یک کراوات قرمز تنش کردم و تو او را با خودت به مدرسه بردی.
پدربزرگ برای مدتی نگاهش را به دور دست‌ها انداخت و بعد کمی خندید. من تو را به مدرسه رسانده و به دنبال کارم به مدرسه خودم رفتم. 
تو آن‌قدر در مدرسه‌ گریه کرده و داد و فریاد راه انداختی که یک ساعت بعد معلمات تو را به دفتر من آورد.
گفتم: خب بیشتر بچه‌ها‌ گریه می‌کنند.
او همراه با بقیه خندید و گفت: اما بچه‌ها که نمی‌پرند، معلوم بود این شوخی بی‌مزه در مورد من بود. 
او داستان قدیمی را بازهم تکرار کرد که چطور من، که تحت تاثیر داستان‌های سوپرمن قرار گرفته بودم یک‌بار از طبقه اول خانه به بیرون پریدم، پریدن سوپرمنی همان و شکستن دست راستم همان. بازگویی این شوخی به طور غیرمستقیم مرا کمی ناراحت کرد.
آنها متوجه قضیه شدند، می‌خواستم از اتاق بیرون بزنم، مادر داشت نگاه عمیقی به من می‌کرد اما هیچی نگفت.