نیمه پنهان کشمیر- ۷
کشمیر در اوج قیام و شورش همگانی علیه هند
نویسنده: بشارت پیر
مترجم: بهزاد طاهرپور
سحرگاهان و به قولی خروسخوان کشمیریها در روستا همراه با فعالیت روزانه، رفت و آمدها،
سر و صداها و شلوغی مردم بهویژه روستائیان است.
من با سر و صدای ظروف آشپزخانه و همچنین خروسها و جوجههایی که در حیاط خانه دنبال دانه تاب میخورند بیدار میشوم.
از همسایه مـا در صبحگاهان کـه گوسفندانش را برای چرا به اطراف کـوهها میبرد تا صدای پای روستائیانی که ضمن صحبت با هم چوبهای صنوبر و کاج را از جنگل به خانه میآورند تا بوق زدنهای ممتد راننده برای اولین اتوبوسی که میخواهد روستا را ترک کند و منتظر مسافر است همه و همه حال و هوای روزانه روستائیان کشمیری را به نمایش میگذارد.
اما آن روز صبح دهکده ما بهطور غیر معمولی ساکت و خاموش بود، حسن، نانوای محل که همیشه مشتریان را با شوخیهای بامزه میخنداند آن روز صبح خیلی ناراحت و گرفته بود و به زور لواشها را از تنور در میآورد. من هرگز او را چنین اوقات تلخ و کج خلق ندیده بودم. حسن در حالیکه به آتش تنور که زبانه میکشید خیره شده بود به طرف من آمد و گفت: «اون جنایتکاران در آتشی بدتر از این سوزانده خواهند شد، دیشب وقتی خبر این کشت و کشتارها را از رادیو شنیدم مدام گریه میکردم».
آن روز هیچ مغازهای باز نشد و هیچ اتوبوسی از روستا حرکت نکرد. هیچ راهی برای پیدا کردن پدر نبود. پستخانه منطقه آنانتناگ که یک تلفن همگانی در آن تعبیه شده نیز بسته بود.
روستائیان کنار پیادهروها و جلوی مغازهها و راههایی که به روستا ختم میشد ایستاده و برای همدیگر چگونگی اخبار این حادثه هولناک را تعریف میکردند.
احساس کردم خشم عمومی گسترش پیدا کرده است، یک مرد جوان شعاری را سر داد:
- ما چه میخواهیم؟
جواب آمد: آزادی، آزادی.
این شعارمرتب و بهطور ممتد تکرار میشد.
شعارهایی که در ابتدا ضعیف و با اکراه همراه بود هر لحظه زیادتر و محکمتر ادا میشدند. زنان پیر و جوان در کنار پنجره خانههایشان نظارهگر تحرکات بودند.
شعارهای جدیدتری بهطور فیالبداهه ساخته میشد.
یک مرد جوان که دستش را به طرف گروهی از زنان که تجمع جمعیت را تماشا میکردند نشانه رفته و فریاد بر میآورد:
- مطالبه مادران ما چیست؟
جمعیت جواب میداد: آزادی، آزادی
- مطالبه خواهران ما چیست؟
- آزادی، آزادی.
من کمی جو زده شده و از دوستانم جدا و به صف اول تظاهرکنندهها پیوستم.
یک نفر که فرزندش را روی دوشهایش گذاشته بود فریاد میزد:
- مطالبه فرزندان ما چیست؟
- آزادی، آزادی.
تا فوریه 1990 کشمیر در اوج قیام و شورش همگانی علیه هند شده بود.
اخبار رادیو کلا راجع به مبارزان، درگیریها و مرگ شده بود.
به دنبال هر تظاهراتی کشت و کشتار بود و بهدنبال هر کشت و کشتاری تظاهرات و اعتراضاتی جدید.
اخبار رسیده از سرینگر حکایت از آن داشت که صدهاهزار نفر از مردم برای استقلال کشمیر در زیارتگاه نورالدین ریشی1 در شهری که یک ساعت با سرینگر فاصله دارد تجمع کردهاند.
تقریبا در تمام شهرهای کشمیر تظاهرات مشابهی در جوار بارگاه صوفیان و عالمان دینی و مراکز مذهبی برگزار میشد.
یک روز دیگر من به تظاهرات صوفی زین شاه صاحب در «عیش مقام» نزدیک مدرسهام پیوستم. چند مرد جوان کفنپوش ما را در این تظاهرات رهبری میکردند. آنها در حالیکه مثل درویشها دور خود میچرخیدند گویی از خود بیخود شده و آوازهایی به طرفداری از استقلال سر میدادند.
من پشت سر آنها حرکت و هر آنچه را میگفتند تکرار میکردم. مردان، زنان و بچهها در کنار خیابان ایستاده بودند و به تظاهرکنندگان غذا و نوشیدنی، شیرینی تعارف کرده و بر سر آنها گل و نقل و نبات میریختند حرکتی که مردم معمولا در زیارتگاهها و مراسم عروسی انجام میدهند. اقشار مختلف مردم واقعا به یک سیل خروشان انسانی تبدیل شده بودند.
پیمانکاری که مشروبات الکلی را در ظرفهای سوخت جابهجا میکرد، وکیل نگرانی که منتظر بود تا رهگذران به او اعتنا کرده و تحویلش بگیرند، خیاطی که مشتری جوان را با داستانسراییهایش در مغازه سرگرم کرده بود، داروخانهداری که پشت پیشخوان خواب رفته بود، روباه پیری که در مورد ارتباطاتش با سیاستمداران کنگره در دهلی لاف میزد، فارغالتحصیل بیکاری که خودش را به عنوان مفسر انگلیسی مسابقات تیم کریکت روستایی
جا زده بود، احیاگر سلفی که کفشهای پلاستیکی میفروخت و کمونیست سبدسازی که سبیلهایی مانند استالین داشت همه با همدیگر به صف تظاهرات پیوسته بودند.
در میان تصادم و برخورد فیزیکی آدمها به هم در آن شلوغی، نگه داشتن دستها، به همپیوستگی چشمها در اثبات و تأیید، ادغام ناگهانی هزاران صدای در هم تنیده با هم، من دیگر آن پسر بچه خجالتی و صرفا کتابخوان که باید در حد و انتظارات خانوادهام باشم نبودم.
من دیگر از اینکه مورد سرزنش قرار گیرم هراسی و ترسی به دل نداشتم.
احساس میکردم که وابسته و متعلق به چیزی بزرگتر شدهام به عبارتی من ناخودآگاه در سفر «من» به «ما» بودم. به خودم اجازه دادم که با جلوییها حرکت کنم و در میان جمعیت به پرواز درآیم. آزادی در طول زمستان تقریبا هر مرد کشمیری برای خودش «فرهاد کوهکنی» شده بود و میخواست جوی شیری را از میان کوهها برای معشوق خود شیرین که همان آزادی بود به تراشد. «جنگ تا پیروزی» شعاری بود که در همه جای کشمیر شنیده میشد. در کنار این شعار شعار دیگری هم تحت عنوان «حق تعیین سرنوشت، حق مادر زادی ماست» به چشم میخورد.
دولت هند برای سرکوب شورش و قیام کشمیریها صدها هزار نیروی نظامی و اضافی را به اقصی نقاط کشمیر فرستاده بود.
تقریبا هر روز سربازان هندی در روستای ما اقدام به قدرتنمایی میکردند. آنها با چهرههای نگران و مضطرب که خوی تجاوزگری در آنها موج میزد و در حالی که دستهایشان را روی ماشه تفنگهای خودکار و نیمه خودکارشان گذاشته بودند دائم به گشتزنی مشغول بودند.
اردوگاهها، مقرهای نظامی و شبه نظامی همچنین ایستهای بازرسی تقریبا در تمام روستاها و شهرها کشمیر ایجاد شده بود.
دیگر برای پدر سخت شده بود که آخر هفتهها به خانه باز گردد. او دیگر نمیتوانست با ماشین اداری به روستا بیاید چرا که در میان مردم انگشتنما میشد. دیگر مسافرت او از سرینگر به روستا که دو ساعت رانندگی دلپذیری را از میان دشتهای زیبا برای او به همراه داشت اکنون بسیار پرخطر و تهدیدآمیز شده بود.
زمان مسافرت او از سرینگر به روستا بهجای دو ساعت با وضعیت جدید 5 ساعت به طول میانجامید.
او که با اتوبوس سفر میکرد در یک روز معمولی مجبور بود برای رسیدن به خانه هر 15 دقیقه در یک ایست بازرسی توقف کند، مسافران پس از پیاده شدن به صف میشدند، آنها اوراق هویتشان را بالای دستشان گرفته تا مورد شناسایی و تأیید قرارگیرند.
سپس وسایل شخصی از جمله کتابها و پروندههای پدر نیز باید کنترل میشد. پس از یک تفتیش بدنی او باید 500 متر آنطرفتر از ایست بازرسی در یک صف دیگر میایستاد تا اتوبوس بیاید و او سوار شده و به راهش ادامه دهد.
پدر هرگز در مورد این اتفاقات مدتها با من صحبت نمیکرد بعدها بود که او تجربیاتش را با من در میان گذاشت.
پانوشت:
1- عارف و شاعر اهل کشمیر بود که به «شیخ نورالدین ولی» نیز شهرت دارد. اجداد او از فرمانروایان هندو، و ساکن کشتوار بودند.