رؤیای نزدیک
فاطمه شایان پویا
لب مرز ایران ایستاد. دستش را در جیبش کرد. به یاد یک هفته قبل افتاد.
به ناگاه تمام ترس و اضطرابش از خرج راه و خورد و خوراک و جای خواب و امکانات و دوا و دکتر و تنهائی و... توی ذهنش چرخ خورد.
درست مثل یک رؤیا بود. یک رؤیای شیرین چند روزه. رؤیایی که در آن پول و غنی و ضعیف و بدهکار و این و آن و...، هیچ معنایی نداشت.رؤیایی که همه، از همه جای دنیا پا به پای هم، درست مثل برادر، مسافران پرامید یک جاده بودند. رؤیایی که در جهان، رفته رفته واقعیت خواهد یافت. یک جاده بزرگ و جهانی، به سمت حرم.
راستی... عجب دنیایی میشود چنین دنیایی...
دستش را در جیبش برد. لبخند زد. اسکناس تاخورده اول سفر، هنوز سرجایش بود.«يَا بْنَ الْخَضارِمَةِ الْمُنْتَجَبينَ، يَا بْنَ الْقَماقِمَةِ الاَْكْرَمينَ»