kayhan.ir

کد خبر: ۲۹۱۹۷۶
تاریخ انتشار : ۲۷ تير ۱۴۰۳ - ۲۱:۱۹

 افق‌هایی که خون‌رنگ‌اند، عصر جمعة مایند تماشا می‌کنم با یاد تو هر قاب خالی را (چشم به راه سپیده)

 
 
 یک دریا زلالی 
 به پایت ریختم اندوه یک دریا زلالی را
 بلور اشک‌ها در کاسه ماه هلالی را
 چمن آیینه بندان می‌شود صبحی که بازآیی
 بهارا! فرش راهت می‌کنم گل‌های قالی را
 نگاهت شمع‌آجین می‌کند جان غزالان را
 غمت عین‌القضاتی می‌کند عقل غزالی را
 چه جامی می‌دهی تنهائی ما را جلال الدین!
 بخوان و جلوه‌ای بخشای این روح جلالی را
 شهید یوسفستان توام زلفی پریشان کن
 بخشکان با گل لبخندهایت خشکسالی را
 سحر از یاس شد لبریز دل‌های جنوبی‌مان
 نسیم نرگست پر کرد ایوان شمالی را
 افق‌هایی که خون‌رنگ‌اند، عصر جمعة مایند
 تماشا می‌کنم با یاد تو هر قاب خالی را
 کدامین شانه را سر می‌گذارم وقت جان دادن
 کدام آیینه پایانی‌ست این آشفته حالی را
 تو ناگاهان می‌آیی مثل این ناگاه بی‌فرصت
 پذیرا باش از این دلتنگ، شعری ارتجالی را
  علیرضا قزوه
 
   جمکران
 صد قافله دل، به جمکران آوردیم
رو جانب صاحب الزمان آوردیم
 دیدیم که در بساط ما آهى نیست
با دست تهى، اشک روان آوردیم!
 محمدعلى مجاهدى
 
 چه حکایتی!
 لب ما و قصه‌ زلف تو، چه توهمی! چه حکایتی!
تو و سر زدن به خیال ما، چه ترحمی! چه سخاوتی!
به نماز صبح و شبت سلام! و به نور در نَسَبت سلام!
و به خال کنج لبت سلام! که نشسته با چه ملاحتی!
وسط «الست بربکم» شده‌ایم در نظر تو گم
دل ما پیاله، لب تو خم، زده‌ایم جام ولایتی
به جمال، وارث کوثری، به خدا حسین مکرری
به روایتی خود حیدری، چه شباهتی! چه اصالتی!
«بلغ العُلی به کمالِ» تو «کشف الدُجی به جمال» تو
به تو و قشنگی خال تو، صلوات هر دم و ساعتی
شده پر دو چشم تو در ازل، یکی از شراب و یکی عسل
نظرت چه کرده در این غزل، که چنین گرفته حلاوتی!
تو که آینه تو که آیتی، تو که آبروی عبادتی
تو که با دل همه راحتی‌، تو قیام کن که قیامتی
زد اگر کسی در خانه‌ات، دل ماست کرده بهانه‌ات
که به جست‌وجوی نشانه‌ات، ز سحر شنیده بشارتی
غزلم اگر تو بسازیم، و نی‌ام اگر بنوازیم
به نسیم یاد تو راضیم نه گلایه‌ای نه شکایتی
نه، مرا نبین، رصدم نکن، و نظر به خوب و بدم نکن
ز درت بیا و ردم نکن تو که از تبار کرامتی
 قاسم صرافان
 
 یک‌ هفته‌ بی‌قراری‌
 در پای‌ سرو قدت‌ سر می‌نهم‌ به‌ زاری‌
 باشد که‌ یک‌ قدم‌ هم‌ بر چشم‌ من‌ گذاری‌
 تو آسمانی‌ و من‌، افتاده‌ چون‌ زمینم‌
 ره‌ می‌برم‌ به‌ سویت‌ دستی‌ اگر برآری‌
 جان‌ شکسته‌ام‌ را امید عافیت‌ نیست‌
 جز آنکه‌ با نگاهی‌ وی‌ را علاج‌ داری‌
 در سایة‌ بلندت‌ اقبال‌ کوته‌ من‌
 آن‌ بخت‌ جاودان‌ را دارد امیدواری‌
 ای‌ تکیه‌گاه‌ هستی‌ از غربتم‌ برون‌آر
 از تنگنای‌ ظلمت‌ تا اوج‌ رستگاری‌
 ای‌ آرزوی‌ دل‌ها در صبح‌ دولت‌ تو
 خوش‌ می‌رسد به‌ پایان‌، یک‌ عمر انتظاری‌
 چشمان‌ بی‌فروغم‌ در انتظار رویت‌
 هر جمعه‌ می‌شمارد یک‌ هفته‌ بی‌قراری‌
  ابراهیم سیفی‌نژاد
 
  چگونه سر کنم...؟
 چگونه سر کنم بدون عشق صبح و شام را
چه علتی بیاورم ندیدن مدام را؟!
شلوغ شد دل من از برو بیای هر کسی
ولی دوباره یاد تو شکست ازدحام را
منم که از تو دورم و صدای تو نمی‌رسد
و گر نه که تو می‌دهی جواب هر سلام را
نشانه‌های آخرالزمان رسیده پشت هم
و کرده است جابه‌جا حلال را، حرام را
کم از جهاد نیست انتظار تو در این زمان
نه ساده نیست، هر کسی ندارد این مقام را
به این یقین رسیده‌ام که دیدنت ملاک نیست
جهان مگر ندیده بود یازده امام را؟!
تو روزی عدل و داد را اقامه می‌کنی و من
ز نام قائمت فقط بلد شدم قیام را
بعید نیست عاقبت فقط به‌خاطر حسین
تو زودتر بیایی و بگیری انتقام را
بیا بخواه خون آن ذبیح را که ذبح او
به کربلا تمام کرد حج ناتمام را
 محمد رسولی