kayhan.ir

کد خبر: ۲۹۰۴۷۵
تاریخ انتشار : ۰۲ تير ۱۴۰۳ - ۲۰:۰۴

خـداکَرَم

 
 
مریم عرفانیان
 به من می‌گویی در سوگم‌گریه نکن و نگران نباش مادر! مگر می‌توانم! طاقتش را ندارم می‌فهمی؟ طاقتش را ندارم. از وقتی رفتی پاهایم سست شده و کمرم خمیده... دکترها می‌گویند از غم و غصه است. می‌گویند داغ تو مرا به این حال‌وروز انداخته.
 بوی الکل دلم را بدجور به هم می‌ریزد. عرق از کنار شقیقه‌ام سر می‌خورد پایین. نمی‌دانم چند روز است که برای درمان توی بیمارستان بستری‌ام! دوباره یاد تو افتادم و حال و روزم شده این! مگر می‌شود مادر باشم و پسری مثل تو را فراموش کنم!
 آهسته ذکر تو را نجوا می‌کنم؛ همان که همیشه بر لب داشتی: «یا الله و یا نور...».
 یادت هست شب‌های کودکی چقدر برایت قصه می‌گفتم؟ از محرم، از کربلا، از پیرزنی که ظهر عاشورا به فرزندش وهب گفت دختر پیامبر(ص) را یاری کن. با همین قصه‌ها عاشق شدی و پایت به مسجد و نماز جماعت و عزاداری سیدالشهداعلیه‌السلام باز شد.
 قصه‌هایم از آب بود و عطش... از تشنگی و... چقدر تشنه‌ام... تشنه! لب‌هایم خشک‌شده. زبانم به کامم چسبیده. لرزشی خفیف زیرپوستم حس می‌کنم. داغ تو آخر مرا می‌کشد؛ چه کشید این مادرِ وهب!
 سقفِ گچی اتاق، تخت‌های سفید، شیشه‌های الکل و... دور سرم می‌چرخند! چشم‌هایم تیره‌وتار می‌شود.
 صدای‌پرستار در گوشم می‌پیچد: «مادر جان! درد دارین؟» 
 سوزشی توی دستم می‌دود. چشمم می‌افتد به قطره‌های سرمی که دانه‌دانه پایین می‌چکند؟! آب... آب...
 خواستم بگویم دردم از هجران و فراق پسرِ مهربان و آرامم است و درمانش برگشتن جگرگوشه‌ام؛ پارة تنم...
 سر بلند می‌کنم و چشم می‌دوزم به‌پرستار. دلم می‌خواهد بپرسم اگر پسری درس‌خوان و کشتی‌گیر داشته باشد و توی چند مسابقه مقام اول بشود و بعد هم برود و مفقود شود، چه حسی دارد؟!
 هنوز جایزه‌هایی که توی مسابقه‌ای در شادگان مقام اول به دست آوردی، در بنیاد شهید هست.
 کارهایت مثل یک کتاب نانوشته بود برایم و از درکش عاجز! وقتی از مدرسه برمی‌گشتی قبل از هر چیز وضو می‌گرفتی و برای خواندن نماز می‌رفتی مسجد... حالا مگر می‌توانم این‌ها را فراموش کنم؟
 من مادر وهب نیستم! مگر می‌توانم مثل او باشم! نمی‌فهمم چطور مادرِ وهب توانست غم فرزندش را فراموش کند! یعنی وهب هم مثل تو بود؟ تازه شانزده‌ساله شده بودی که آمدی و گفتی: «می‌خوام برم جبهه» چقدر اصرار کردی که باید بروی؛ گفتم: «هنوز سن و سالی نداری بچه!» 
 سرخ شدی! سفید شدی! گفتی: «بچه‌های کوچک‌تر از من رفتن و منم می‌خوام برم...» 
 قانع نشدم! چند بار بی‌اجازه، برای اعزام به بسیج امیدیه رفتی؛ ولی برگرداندنت...
از طرف مدرسه شدی سرگروه آن‌هایی که عازم جبهه بودند و آخرش... آخرش خودت به‌عنوان بسیجی ثبت‌نام کردی...
 وقتی دانه‌های اشک مثل نگین روی مژه‌های سیاهت نشست و چشم‌هایت خیس شد، دیگر طاقت نیاوردم و راضی شدم. موقع رفتن گفتی نامه می‌نویسی...
 دلم تهی شد و دستم لرزید. کاسة سفالی پر آب افتاد و...
 به طرفت دست دراز کردم تا بغل بگیرمت... اما دیگر ندیدمت! ته کوچه سوت‌وکور بود. فقط کاسه سفالی شکسته و آب ریخته روی آسفالت توجهم را جلب کرد... آب! آب...
 پرستار لب‌های خشکم را خیس می‌کند.
 توی نامه‌ای که از جبهه فرستادی نوشته بودی: «خانواده عزیزم برادران و خواهران من امیدوارم که راه مرا ادامه دهید و بتوانید به جبهه بیایید و از دین اسلام پاسداری کنید...» 
 نوشته بودی: «اگر شهید شدم خواهر کوچکم عکسم را در آغوش بگیرد و زینب‌وار دور قبرم بگردد و برادر کوچک‌ترم که علاقة زیادی به او دارم برایم نوحه بخواند...» 
 نمی‌دانم می‌دانی یا نه که چقدر چشم‌انتظارت بودم! وقتی نیامدی، تنها چیزی که در سرم چرخ می‌خورد همین دوکلمه بود: «جزیره مجنون... مفقودالاثر...» 
 هر دفعه خبر تشییع شهدا را می‌شنیدم، با هول و ولا چادر سرمی‌کردم و خودم را می‌رساندم به مراسم؛ شاید که برگردی...
 بین مردمِ سیاهپوش تو را می‌دیدم! درست روبه‌رویم، با همان قد و قامت باریک! با همان لباس‌های خاکی! نگاهت می‌کردم. می‌دانم که از پشت چشم‌های خیس، حرف‌های دلم را می‌شنیدی. چند لحظه به تو خیره می‌ماندم؛ ولی بیشتر از آن طاقت نداشتم... دودست باز می‌کردم تا بغل بگیرمت... جمعیت که پیش می‌رفت تو هم از نظرم محو می‌شدی... چادرم را روی صورت می‌کشیدم تا کسی خیسی چشم‌هایم را نبیند... چیزی نمی‌گفتم و راه برگشت به خانه را پیش می‌گرفتم... اصلا چه کسی باور می‌کرد تو را می‌بینم!؟
 هر بار، موقع تشییع شهدا کارم همین بود... به عشق دیدن رویت تا تشییع بعدی لحظه‌شماری می‌کردم...
 شنیده‌ام امروز هم تشییع شهداست!
 حالا که در بستر بیماری افتاده‌ام و نمی‌توانم بروم... تو بیا... بیا تا خواهرت قاب عکست را به سینه بچسباند و نوحة سوزناک برادرت اشک همه را درآورد... به همه گفته‌ام وقتی برگشتی، مرا هم کنار مزارت خاک کنند تا این سال‌های دوری جبران شود... چشم‌هایم سیاهی می‌رود.
 تمام تنم خیس عرق است. سر می‌چرخانم.‌پرستار با چشم‌هایی نگران به صورتم زل‌زده! پلک‌هایم سنگینی می‌کند. بغل باز می‌کنم و آهسته می‌گویم: «خداکَرَم رو می‌بینم... پسرم رو می‌بینم... اومده ملاقاتِ مادرش...» 
 پرستار سراسیمه دکتر را صدا می‌زند. فکر می‌کند هذیان می‌گویم!
 دکتر بالای سرم می‌آید و معاینه‌ام می‌کند. صدای تو در گوشم می‌پیچد: «مادر عزیزم و پدر گرامی در سوگ من‌گریه نکنید و نگران نباشید که چرا شهید شدم و این مایه افتخار باشد برای شما که هدیه‌ای ناقابل را در راه خدا 
داده‌اید...» 
به خدا می‌سپارمت «خداکَرَم»؛ قول می‌دهم، قول می‌دهم مثل مادرِ وهب صبور باشم؛ تو هم قول بده که برگردی...