یادی از روحاني شهيد محمدصادق مداح
دانشـجوي امام زمان(عج)
سعید رضایی
بالاخره تصميم را گرفت. هرچند از مدتها قبل زمزمههايي را مطرح كرده بود و گفته بود كه ميخواهد به جاي دانشگاه به حوزه علميه برود اما هنوز بحث جدي در ميان خانه مطرح نشده بود. يك روز ظهر كه به خانه آمد، گفت: «مادرجان، ميخواهم از اين به بعد به دانشگاه امام زمان(عج) بروم». گفتم: مگر چنين دانشگاهي هم وجود دارد؟ تو كه هنوز امتحان كنكور ندادهاي؟ گفت: «منظورم حوزه علميه است. آنجا هم دانشگاه است، اما با اين تفاوت كه دانشگاه امام زمان(عج) است و خود امام زمان(عج) به انسان درس میدهد».
روزي هم كه میخواست به جبهه برود، گفت: «من دانشجوي امام زمان(عج) هستم و جبهه هم دانشگاه آقاست، اگر نروم در امتحان بندگي مردود میشوم».
* * *
روحاني شهيد محمدصادق مداح در سال 1347 در خانوادهاي مذهبي در شهر تهران به دنيا آمد. از همان طفوليت و كودكي به نماز و روزه علاقه خاصي داشت و همراه با پدر و مادر به مسجد میرفت و در نماز جماعت شركت میكرد. اين علاقه محمدصادق به مسجد و شركت در مجالس مذهبي و گوش فرا دادن به صحبتهاي روحانيوني كه بالاي منبر صحبت میكردند موجب شده بود در سن 10 سالگي اكثر احكام شرعي خود را بداند و حتي براي كودكان هم سن و سال خودش توضيح بدهد كه چگونه بايد رفتار كنند.
خودش را مقيد كرده بود كه حتماً روزههايش را بگيرد اما چون سنش كم بود ضعف میكرد و بعدازظهرها ديگر حال و توان بازي و درس خواندن نداشت. با اين حال باز هم فردا روزه میگرفت و میگفت: «نمیخواهم در مقابل خدا شرمنده باشم، من كه چيزي از شما كم ندارم».
محمدصادق از لحاظ اخلاقي فردي بود بسيار شوخ طبع و مردمدار و هميشه لبخند بر لب داشت. از خصوصيات بارز او جاذبه بسيار زيادش بود بهگونهاي كه همه را مجذوب خود كرده بود.
اصلاً همين جذبه باعث شده بود دوستان زيادي داشته باشد، از همه نوع كه البته بعد از مدتي همه را مثل خودش میكرد. با بچههاي محل رفيق میشد و با آنان مشغول بازي میشد اما همين كه وقت نماز میرسيد، همه را با خود به مسجد میبرد و سعي داشت با اين بهانه پاي آنان را به مسجد باز كند و آنان را نمازخوان كند.
همين نماز اول وقت باعث شده بود نظم خاصي نيز در برنامههاي درسي و زندگيش داشته باشد. همه كارهايش را بموقع و سروقت انجام میداد. براي درس خواندن نيز زمان مشخصي را گذاشته بود كه هم به مسجد و برنامههاي آن برسد و هم به بازي و تماشاي تلويزيون.
به شدت هم اهل مطالعه بود و سعي داشت نادانستههاي خود را به وسيله مطالعه و خواندن كتابها و مجلات مختلف، كاهش دهد. گاهي اوقات آنقدر كتاب میخواند كه شبها در همين حال به خواب میرفت و نيمههاي شب مادر براي خاموش كردن چراغ اتاق بيدار میشد و به اتاقش میآمد و كتاب را از روي صورتش برميداشت و پتو روي او میانداخت.
هميشه میگفت: «كتاب خواندن براي من از عسل خوردن شيرينتر است».
همين تلاش و پشتكار و نظم و دقت او در برنامههاي درسياش موجب شد تا سال آخر دبيرستان را سريع و در سه ماه به اتمام برساند و براي امتحان دانشگاه آماده شود. هرچند كه به دانشگاه و تحصيل در رشته رياضي علاقه خاصي داشت و در اين درس هميشه ممتاز بود اما از طرفي به دروس ديني و مذهبي هم علاقه شديدي داشت و دوست داشت روزي او هم روحاني بشود و به تبليغ دين خدا بپردازد.
به همين دليل ابتدا با چند نفر از دوستان طلبهاش مشورت كرد و سپس به سراغ چند نفر از روحانيون برجسته رفت و از آنان كسب تكليف نمود كه چگونه میتواند بيشترين خدمت و كمك را به دين خدا و هدايت جامعه داشته باشد و آنان همگي رفتن به حوزه علميه را به او پيشنهاد دادند.
تو خودت جبههای!
مادرش تعريف میکرد كه يك روز محمد صادق به خانه آمد و گفت: «مادر جان، میخواهم از اين به بعد به دانشگاه امام زمان(عج) بروم». گفتم مگر چنين دانشگاهي هم وجود دارد؟ تو كه هنوز امتحان كنكور ندادهای؟
گفت: «منظورم حوزه علميه است. آنجا هم دانشگاه است اما با اين تفاوت كه دانشگاه امام زمان(عج) است و خود امام زمان(عج) به انسان درس میدهد».
بالاخره با هر سختي كه بود پدر و مادر را راضي كرد و براي ثبتنام به حوزه علميه قم رفت و در آنجا ثبتنام كرد. اتاق بسيار كوچكي به اسم حجره طلبگي در اختيارش قرار داده بودند كه در همانجا به مطالعه میپرداخت و زندگي میكرد.
در حقيقت زندگي معنوي و خودسازي و مراقبه و محاسبه محمد صادق براي رسيدن به درجات كمال و رشد و كسب معنويت از همين اتاق كوچك و حجره طلبگي شروع شد. براي خودش در اين اتاق عالمي داشت و به سير در آفاق و انفس میپرداخت.
علاوهبر استعداد ذاتي كه داشت، آنچنان مجذوب درس شده بود كه چند سال حوزه را در يك سال طي میكرد و خيلي سريع خودش را به درجات عالي حوزه علميه رساند و مفتخر به پوشيدن لباس روحاني شد.
با شروع جنگ تحميلي عازم جبهه شد تا جهادي ديگر را در آنجا نيز رقم زند و نشان دهد كه شاگردان بر حق امام زمان(عج) نه تنها در عرصه تلاش علمي كه در عرصه تلاش و مجاهدت عملي و ميدان رزم نيز كارآزموده هستند.
چون فرزند آخر خانواده بود، پدر و مادر علاقه خاصي به او داشتند ولي با جبهه رفتن او مخالفتي نكردند براي اينكه میدانستند محمد صادق كسي نيست كه بدون فكر و انديشه و از سر هوي و هوس تصميمي بگيرد و كاري انجام دهد. میدانستند كه فرزندشان آنقدر بالغ و رشيد و آگاه است كه بهترين تصميم را براي ادامه راه سير و سلوك معنويش انتخاب كرده است.
يك روز كه از جبهه بازگشته بود و سر سفره شام نشسته بود و داشت از خاطرات شهدا و رزمندگان و حوادثي كه در جبهه اتفاق میافتد براي پدر و مادر و خواهران و برادرانش تعريف میكرد، اشك در چشمان مادر حلقه زد و با حالتي بغضآلود خطاب به محمد صادق گفت: خوش به حالت كه به جبهه میروي. اي كاش ما هم میتوانستيم كاري بكنيم.
محمدصادق كه اين حرف را شنيد و متوجه احساس مادر شد، گفت: «مادر تو خودت جبههای، تو بالاتر از جبههای، تو بودي كه مرا پرورش دادي و به اينجا رساندي، مقام تو بالاتر از همه ما و همه رزمندگان است».
هنوز بعد از گذشت ساليان از شهادت محمد صادق اين كلام او در گوش مادر زمزمه میكند كه «مادر تو خودت جبههای». گاهي اوقات نميشود گفت خواب است يا بيداري، اينكه صداي كسي را در خانه بشنوي و يا با او حرف بزني و حتي در آغوشش بگيري. اين حالات همه براي مادر اتفاق افتاده و آن قدر برايش واقعي است كه گرماي آغوش محمدصادق را نيز احساس میكند.
ميگفت يك شب در خواب ديده حياط منزل خيلي روشن است و نوري از گوشه حياط تلألو میكند. بلند میشود تا از پشت پنجره نگاهي بيندازد كه محمدصادقش را در گوشه حياط میبيند، با لباسي سفيد و بسيار خوش قد و قامت. صدايش زدم، برگشت نگاهي به من انداخت و سپس رفت.
روزهاي آخر میگفت: «مادر دوست داري شهيد شوم يا اسير يا مجروح و باز پيش شما برگردم؟».
گفتم: شهيد شو، اسير نشو چون اذيتت میكنند. و محمد صادق لبخند معناداري زد و گفت: «دوست دارم اول بدنم حسابي آبكش و سوراخ سوراخ شود و بعد مثل خانم حضرت زهرا(س) با حالت سجده به روي زمين بيفتم و اينگونه به شهادت برسم». مادر جريان خبردار شدن از شهادت فرزندش را اينگونه تعريف میكند: «يك روز من و پدرش به جلسهای كه نزديك منزلمان بود، رفته بوديم. وقتي كه وارد مجلس شدم، همهمه عجيبي راه افتاد و خانمها با اشاره به من با همديگر صحبت میكردند، گويي آنها از ماجرايي خبر داشتند كه من بياطلاع بودم.
وقتي صداي مارش جبهه از راديو به گوش رسيد، همه گريه كردند و با حالت عجيبي به من نگاه میكردند. وقتي میخواستند غذاي مجلس را بكشند، صاحبخانه از من خواست تا كمي از غذا را بچشم كه در اين هنگام حال و هواي خاصي به من دست داد و بياختيار به گريه افتادم.
پسر بزرگم كه شاهد ماجرا بود مرا صدا زد و خواست كه همراهش به منزل بروم. در طول مسير از او پرسيدم آيا چيزي شده؟
جواب داد: نه مادر جان، چيزي نشده، فقط محمد صادق مجروح شده و اكنون در بيمارستان است و حالش هم خوب است. میدانستم كه اتفاق ديگري افتاده اما باز هم هيچ نگفتم تا اينكه وارد منزل شدم و ديدم پدرش در گوشه اتاق نشسته و زانوي غم بغل گرفته و چشمانش پر از اشك است.
وقتي اين صحنه را ديدم ديگر شكّم به يقين تبديل شد و بدون آنكه كسي به من چيزي بگويد، فهميدم كه محمدصادقم شهيد شده. در همانجا به روي زمين افتادم و ابتدا سجده شكري به جاي آوردم كه خدا اينگونه امانتش را از من باز ستانده و فرزندم نيز به آرزوي ديرينهاش كه لياقتش را هم داشت، رسيده است.
او را در قطعه 53 بهشت زهرا به خاك سپرديم و خودم پيكر مطهرش را به خاك سپردم. هنوز بوي عطر و لب خندانش را فراموش نكردهام».
آخرین توصیه شهید:
«من از جوانان عزيز میخواهم كه حافظ دين و مملكت اسلاميمان باشند، مدافع خط ولايت باشند. لذا دشمن هميشه در كمين نشسته است تا عزيزان ما را از خط مستقيم خود خارج كنند.
جوانان عزيز نگذاريد خون شهدا پايمال شود، راه آنها را ادامه دهيد و رهبر عزيزمان را تنها نگذاريد كه اميد اين ملت به شما جوانان بسيجي و محب ولايت است».