یادی از روحاني شهيد غلامرضا جانفزا
قهرمـان ابوقریب
سعید رضایی
برگههاي مرخصي بچههاي گردان را امضا كرد، خستگي يك نبرد سهمگين پس از عمليات والفجر 8 از سر و روي بچهها ميباريد.
يكي از برادران سراسيمه وارد سنگر شد و به غلامرضا خبر داد: « منطقه ابوقريب محاصره شده است».
غلامرضا ننشسته، ايستاد! چشمانش پر از اشك شد.
رو به رزمندگان کرد و گفت: بچههاي گردان، فكر مرخصي را بايد از سر بيرون كنيم، هركس ميخواهد نداي «هل من ناصر امام» را پاسخ دهد، با من بيايد...
300 نفر از بچهها با غلامرضا همراه شدند تا خود را به منطقه نبرد برسانند، به محض رسيدن به منطقه محاصره شده، غلامرضا بچهها را براي آتش گشودن به سوی دشمن آرايش داد، خودش نيز پيشتاز همه به دل دشمن زد!
با شليك گلولههاي آرپيجي، چهار تانك عراقي را به آتش انبوهي تبديل كرد.
بچهها الله اكبر ميگفتند... غلامرضا پنجمين گلوله را جا زد و آرپيجي را روي دوش گذاشت، در فاصله 200 متري تانك عراقي، آماده شليك شد، عراقيها از سه طرف كانالي كه غلامرضا در آن كمين كرده بود، به سمت او آتش گشودند. دو گلوله به كتف و شكم او خورد.
غلامرضا با زانو روي زمين نشست، توان شليك نداشت....
چند تن از بچهها بعد از فروكش كردن آتش بعثيها، او را كه خونريزي شديدي داشت به سركانال منتقل كردند، وقتي داشتند او را براي انتقال به تهران سوار آمبولانس مي كردند، از امدادگران خواست او را نزديك سنگر ببرند، غلامرضا نيمخيز روي برانكارد بلند شد، چشم در چشمهاي بغض كرده تكتك بچههاي اطرافش لبخند زد، وسايل خود را به بسيجيها داد و گفت: بچهها حلالم كنيد...
***
غلامرضا جانفزا، از بچههاي جواديه تهران بود. پدرش مي گويد: او از ايام نوجواني به نماز علاقه داشت و شبها با وضو مي خوابيد، همزمان با تحصیل ورزش مي كرد و به واليبال و كشتي خيلي علاقهمند بود.
غلامرضا ديپلم خود را با نمرات بالايي گرفت و در دانشگاه نيز قبول شد، اما با قاطعيت گفت: «من بايد بروم جبهه، چون دانشگاه اصلي من آنجاست.» بعد از تمام شدن دبيرستان در حوزه علميه آيتالله مجتهدي ثبتنام كرد.
مادر شهيد نقل مي كند: « غلامرضا يك روز صبح كه از خواب بيدار شد، آمد پيش ما و گفت: ديشب در خواب آقايي را ديدم با عبا و عمامه مشكي.
من و دوستانم نشسته بوديم كه ايشان از در وارد شد و گفت: چرا نشستهايد در حالي كه جبهه به شما نياز دارد.»
غلامرضا عاشق رسم پهلواني بود و دوست داشت امام خميني(ره)و شهيد مطهري را الگوي زندگي خود كند، از همان سالهاي ابتدايي جنگ، از دبيرستان برگه اعزام به جبهه گرفت و به منطقه كردستان اعزام شد.
«غلامرضا وقتي با مدال طلاي قهرماني كشتي از ورزشگاه 7 تير بازگشت، دستان مادرش را بوسيد و گفت: مادر حيف است كه شما اينهمه براي من زحمت کشیدید، دست خالي از اين دنيا برويد! وقتي حضرت زهرا(س) روز قيامت با امام حسن و امام حسين(ع) وارد ميشوند، شما هم غلامرضا را روي دستانت بگير و بگو: من هم رضا دادهام!»
او يكبار در اولين مرتبه اعزام به كردستان از ناحيه پا مجروح و به تهران منتقل شد، اما سريعاً به منطقه بازگشت.
غلامرضا پس از مدتي حضور در جبهه غرب و جنوب غرب به دليل تيزبيني و جسارتي كه از خود نشان داده بود، فرمانده گردان شهادت لشكر 27 محمد رسولالله(ص) شد.
در عمليات متعدد از جمله والفجر مقدماتي، والفجر 8 و كربلاي 5 حضور داشت تا اينكه در فكه در تاريخ 25 ارديبهشت 65 در منطقه ابوقريب به شهادت رسيد. مادر غلامرضا ميگويد: غلامرضا به من وصيت كرد كه اگر من شهيد شدم هيچگاه مقابل چشم مردم گريه نكن زيرا منافقين سوءاستفاده خواهند كرد و جوانان مايوس خواهند شد.
شهيد غلامرضا جانفزا وصيتنامه خود را با اين شعر به پايان رسانده است:
از شهر و ديار وطنم دست كشيدم
زيرا كه مرا شهر و ديار و وطن اينجاست
جبرئیل امين زمزمه خواب سراید
چون خوابگه اصغر شيرين دهن اينجاست
خيزيد جوانان همگي لاله بكاريد
چون قتلگه اكبر گل پيرهن اينجاست
توصیه آخر شهيد
پدرها و مادرها: بايد اسلام را محافظ بود.
ما اهل كوفه نيستيم، امام و رهبري را تنها
نمیگذاريم.
اي جوانان نكند در رختخواب غفلت بميريد.
اي جوانان نكند در غفلت بميريد.
اي جوانان نكند در بيتفاوتي بميريد.
اي مادران و پدران گرامي: مبادا از رفتن فرزندانتان به جبهه جلوگيري كنيد كه فردا در محضر خدا نمیتوانيد جواب حضرت زينب(س) را بدهيد كه تحمل 72 شهيد را نمود.