مبارزه به روایت سید احمد هوایی- ۹
ورود به فجر اسـلام
مرتضی میردار
این گذشت و بهتدریج آقای بیکزاده بیشتر روی من کار کرد و دربارۀ کار تشکیلاتی صحبت کردند.گمانم سال 55 بود. دقیق یادم نیست. همین حول و حوش بود که مجاهدین خلق چند پاسگاه، از جمله پاسگاه راهنمایی رانندگی میدان قیام و میدان فردوسی را منفجر کردند. من هم یک مقدار هوشیارتر شده بودم. دنبال مجاهدین میگشتم که ببینیم چه کسانی هستند و چطوریاند. اینها هم دائماً مرا پشتیبانی میکردند و جزوههای چهگوارا 1 و کاسترو۲ را میدادند و میخواندم و من به اصطلاح خودم مبارز شدم. در همین زمینه، آقای هادی بیکزاده یکسری صحبت کرد و خلاصه اینکه از اینجا بود که سفت و سخت توی کار افتادم. حاج آقا مصطفی که شهید شد، دیگر من لخت شدم و وارد گود شدم؛ چون دیگر آمادگیاش را پیدا کرده بودم. من آنموقع حاج آقا مجتبی تهرانی را کم میشناختم. ایشان در بازار، در مسجد جامع، شبستان چهلستون برای حاج آقا مصطفی ختم گذاشتند. یادم نمیرود که در آنجا سهتا صلوات برای امام فرستادند که خداوکیلی ستونهای مسجد داشت میریخت. بازار را بستند و مأمورها ریختند. از آن بهبعد ختمها برای حاج آقا مصطفی شروع شد. شاه هم فضای باز سیاسی و از این صحبتها را مطرح کرده بود. من دیگر وارد کار شدم، یعنی بیشتر به طرف این موضوعات آمدم. دوستان یکسری شیوههای مبارزاتی را هم در صحبتهایشان به من میگفتند. من بعدها فهمیدم که اینها در واقع میخواستند به من آموزش بدهند. خداهادی را رحمت کند. بعضی وقتها به دکان من میآمد. من کار میکردم و یکمرتبه متوجه میشدم که سه ساعت برای من حرف زده است. بعداً فهمیدم که آنها روی من کار میکردند که ما را بسازند.
چلۀ حاج آقامصطفی بود و مساجد شروع کردند به ختم گذاشتن. مساجد مختلف پشت سر هم ختم میگذاشتند. من در همین برهه با تشکیلات فجر اسلام آشنا شدم. قبل از چهلم حاج آقامصطفی، امام خمینی اعلامیه میدادند، منتهی خیلی مخفیتر بود. اما برای چهلم اعلامیهای دادند که آشکارتر بود و امام ضمن آن از ملت ایران تقدیر و تشکر کرده بودند. فکر میکنم این اولین اعلامیهای بود که ما در حجم زیادی آن را پخش کردیم. یک خانم چادری، که نامزدهادی و خودش هم مبارز بود، سهچهار بسته اعلامیه، در یک زنبیل، آورد و داخل دکان ما گذاشت و رفت. برای تأیید، به من زنگ زدند گفتند: «هوایی، بلوزها را برایت آوردند» و این هم برای ما یک کد شد. خود من حدود پانصد اعلامیه پخش کردم. هنوز یاری پیدا نکرده بودم که کمک کند. یک مقدار پخش کردم. پسرخالهای داشتم که در بازار کار میکرد و او را در یکی از ختمها دیده بودم. با او صحبت کردم و گفتم: «آقا مصطفی، اگر اعلامیۀ امام باشد، میتوانی در بازار پخش کنی؟» در بازار روسری میفروخت. گفت: «آره» هم فامیل ما بود، هم کمی شناخت از او داشتم و بیگدار به آب نزدم. مخصوصاً که در ختم حاج آقا مصطفی او را دیده بودم و خیالم راحت شده بود که او هم جزو خودمان است. یک بستۀ پانصدتایی به او دادم. یک نوۀ عمو هم داشتم که در سرای حاج حسن، پارچهفروش بود. با او هم کموبیش صحبت میکردم. یک بستۀ پانصدتایی هم به او دادم. یک دکتر رضا هوائی هم هست که نسبتی با ما دارد و در دانشگاه در قسمت دندانپزشکی کار میکرد. شاید کمتر از پانصد اعلامیه هم به او دادم و اولین اعلامیهها را به این صورت پخش کردم. هنوز به صورت سازماندهی نبود. در همین زمینه بیشتر فعالیت کردیم تا افراد را برای پخش اعلامیهها شناسایی کنیم. به همین دلیل به هیئتها و جاهایی که میشد یارگیری کرد، میرفتم، ولی خودم بهشدت در پوشش بودم. هادی هم به من یاد داده بود که ابداً نباید بگویم که آدم انقلابیای هستم. در آنجایی که کار میکردم، به من میگفتند احمد زرگر. الان اگر به آنجا بروید و از اهالی سؤال کنید، به شما خواهند گفت که احمد زرگر برای انقلاب یک چک هم نخورد و آژانها که میآمدند، میدوید و توی دکانشان قایم میشد. آنها نمیدانستند ماجرا چیست. من هم وظیفه داشتم که فعالیتهایم را مخفی نگه دارم. اسمم هم بد در رفته بود. میگفتند «این نمیرود شعار بده و سنگ پرت کند.» همه میرفتند این کارها را میکردند، ولی ما پوشش خودمان را از لحاظ کاری حفظ میکردیم. لذا سعی میکردیم افراد و کسانی را که مستعد هستند، بشناسیم و برای پخش اعلامیه جذب کنیم. بهتدریج اعلامیۀ دیگری آمد که دقیقاً نمیدانم چه تعداد بود. من در این برهه، با دو نفر در ارتباط بودم: یکی آقای کنگرلو3 که با من تماس میگرفت و موضوعات و مطالب را میگفت؛ یکی هم آقای بیکزاده. آقای بیکزاده رابط پنهان من بود و اصلاً نمیگفت که من با فجر اسلام رابطهای دارم. آقای کنگرلو بهعنوان حاجی با من صحبت میکرد، ولی در صحبتهایمان اصلاً اسمی از فجر نمیبردیم. آقای بیکزاده نمیگفت که با فجر اسلام همکاری دارد. بهصورت پوششی من را هدایت میکرد. من بعداً فهمیدم که ایشان عضو فجر است، تا این اندازه مخفیکاری میکرد، و الّا میدانستم که دارم با فجر اسلام کار میکنم. ولی آقای بیکزاده که دو سال با من کار کرده بود، رابط من نبود. آقای کنگرلو رابط مستقیم من بود.
ما آمدیم و پیش خودمان تشکیلاتی درست کردیم که بهوسیلۀ آن اعلامیهها را طوری پخش کنیم که حرام نشوند و مورد استفاده قرار بگیرند. خیلیها موقعی که مثلاً اعلامیهها را از رابط سوم میگرفتند، میرفتند و هر اعلامیهای که داشتند دور میریختند. زبان الکن است از اینکه بگویم پولش بهچهسختی فراهم میشد. اولین پولها را من خودم دادم. هزینهاش خیلی بیشتر از این حرفها بود. البته زکات یک تخممرغ یک پنبهدانه است. من هم بهاندازۀ وسع خودم پول میدادم. بهتدریج به دوسه نفر دیگر، که پسرعمو و پسرخاله و آشناها بودند و میدانستند که در کارهای خیر هستیم، میگفتیم که برای کار خیر به پول نیاز داریم. اگر میتوانید یک مقدار فراهم کنید و به ما بدهید. روی آن اسم نمیگذاشتیم. آن روزها هم هزار تومان و دو هزار تومان خیلی پول بود. اینها به قول خودشان دور میزدند و این پول را جور میکردند. راستش من هم هیچوقت از آنها نپرسیدم چطور این کار را میکردند. سعی میکردیم همه مسائل مخفی بمانند. تمام همّوغم ما این بود که اگر دستگیر شدیم، مطلبی نداشته باشیم که بتوانند از ما بکشند. وقتی که من چیزی نداشته باشم، حتی اگر مرا بکشند، چیزی ندارم که بگویم؛ ولی وقتی دو موضوع داشته باشم، طاقت نمیآورم و میگویم. لذا ما سعی میکردیم خیلی از مسائل را نفهمیم و دربسته رد میشدیم. ما پول را به این نحو میرساندیم. هر بار که اعلامیه میبردند، هزار تومان، دو هزار تومان، پانصد تومان، سیصد تومان برای تکثیر میدادیم، برای همین هم دلمان خیلی میسوخت و سعی میکردیم هدایت و مصرف پول درست باشد. من با هزار ترس و لرز این پول را میگرفتم و آبرویم را هم گرو میگذاشتم و سخت مراقب بودم که هدر نرود.
پانوشتها:
1- ارنستو چهگوارا (1928-1967) پزشک آرژانتینی بود که با مشاهدۀ اختلاف طبقاتی و فقر مردم آمریکای لاتین کمکم پیشۀ طباطت را رها کرد و به مبارزه علیه حکومتهای استبدادی و مورد حمایت آمریکا پرداخت. او بهعنوان یک چریک مارکسیست، نقشی مهم در انقلاب کوبا داشته است. او چندی بعد، برای فعالیتهای انقلابی وارد کشورهای کنگو و بولیوی میشود. اما نظامیان بولیوی او را دستگیر و تیرباران میکنند.
2- فیدل کاسترو (1926-2016) از مارکسیستهای انقلابی کوبا بود. او که علیه دولت فولخنثیو باتیستا فعالیت میکرد، در سال 1959 موفق شد، بههمراه چهگوارا و گروه چریکیاش، باتیستا را سرنگون کند و یک حکومت با ایدئولوژی مارکسیسم-لنینیسم بنا کند. او از سال 1959 تا 2008 در رأس حکومت کوبا بود. پس از این تاریخ، بهدلیل بیماری، قدرت را به برادرش، رائول کاسترو، واگذار کرد.
3- محسن کنگرلو (۱۳۲۶-۱۳۹۸) متولد روستای آب باریک ورامین است. او از فعالان انقلابی و مؤسس گروه مبارز فجر اسلام بود. همچنین بههمراه شهید بروجردی گروه توحیدی صف را تأسیس کرد. او پس از انقلاب نیز در نقشهای اطلاعاتی و امنیتی زیادی را برعهده داشت که مهمترین آن مشاور امنیتی دولت مهندس موسوی بوده است. او یکی از افراد مهم در ماجرای مکفارلین بوده است.